جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۹۸

خاطره

چراغی که می سوزد
تنها کتری سیاهِ بالای سرش را گرم می کند؛ 
سوتِ کورِ آرامی دارد.
از نور نه چندان روشنِ علاءالدین 
معجزه ای بر نمی خیزد.

در پشت پنجره، خودِ هوا هم یخ زده است.

خواب‌آلود، در خود فرو می روم.
می دانم که نیستی،
اما حسِ آشنای روایت‌هایی که دیگر متنی ندارند، گرمم می کند.