چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

امشب

امشب خيلي اتفاق جالبي افتاد. رفته بودم سر خيابون تلفن بزنم. يكهو يكي از همكلاسي هامو ديدم. خودش جالبه، نه؟ يك چوب بزرگ رو دوشش ، سوار دوچرخه بود. واساد. منم تلفنم رو زود تموم كردم و سلام و احوالپرسي كرديم. چوب رو از تو خيابون پيدا كرده بود تا برا فيلم يك دقيقه ايش صليب درست كنه. اونو بردم اطاقم. با هم كلي حرف زديم. من چند تا فيلماي كوتاه خودم رو و يكي از شاهكارهاي دوست عزيزم رو بهش نشون دادم، بعلاوه ي يه سوپ هوم ميد. شب خيلي باشكوهي بود. فكر كن با يه هموطنت توي زير زمين يه شهر غريب بشيني و در مورد زندگي و هنر گپ بزنيد و هم ديگر رو پيدا كنيد . . . مي دوني يه آشنايي، يه دوست و يه ارتباط مي تونه به زندگي يه معني يه ديگه بده. آدما اصلا همديگه رو نمي شناسن و بعضياشون كه ما اينجا زياد داريم، اصلا نمي خوان هم بشناسن

یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴

كامنت

از وقتي تو اين آدرس جديد اومدم، چون امكان كامنت گداشتن براي غير اعضا وجود نداشت، كامنت ها كاهش يافت. يكي از دوستان جوانم تذكر داد و من هم رفتم و بالاخره ياد گرفتم چگونه اين امكان رو برا همه باز كنم. اگر هنوز مشكلي هست بگيد. اگه نيست، ما را بي نسيب از كامنت هاي خود نگذاريد

تظاهرات عليه اشغال عراق در واشنگتن

بر اساس گزارش خبرگزاري ها، بيش از يكصد هزار نفر از مردم آمريكا در تظاهرات ضد جنگ واشنگتن شركت كرده اند. همزمان با واشنگتن، لس آنجلس، سانفرانسيسكو، و ده ها شهر ديگر آمريكا و نيز شهرهاي بزرگ اروپايي از جمله لندن، پاريس و رم شاهد تظاهرات مشابهي بوده است. مردم در اين تظاهرات خواستار خروج نيروهاي آمريكا از عراق و پايان دادن به سياست هاي تجاوز طلبانه ي آمريكا شده اند

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۴

خطر جنگ بسيار جدي ست


خطر جنگ بسيار جدي ست. آين همه تلاش در جهت تامين توجيه قانوني براي حملات نظامي و اعمال تحريم ها به جمهوري اسلامي از طرف جانيان جهاني حكايت از تجربه اندوزي ائتلاف جنگ طلب بوش – بلر از تجاوز به عراق دارد. آن ها اين بار به تدارك گسترده تري براي همگام كردن ديگر كشور ها در توطئه ي خويش پرداخته اند و مي خواهند تجربه ي عراق در مخالفت هاي شديد و گسترده تكر ار نشود
حقيقت آن است كه هنوز از بحران تازه اقتصادي داخلي آمريكا و اقتصاد جهاني شده خبري نيست و هيچ زمزمه اي هم شنيده نمي شود. ولي كيست كه نداند، بحران ادواري از بدهيات نظام سوداگرانه ي حاكم بر جهان است. بزودي و با آغاز اين بحران، ماشه اي چكانده مي شود كه امروز مجوز هاي لازم براي مشروعيت بخشيدن به آن پيگيري مي گردد. فردا، همين امروز در حال رقم خوردن است. به همين دليل است كه بايد همه چيز را در تقابل صلح و جنگ ديد و اين همان چيزي ست كه متاسفانه مسكوت گذاشته مي شود و با مطرح كردن دوباره بحث حق نبودن آپارتايد هسته اي پوشش داده مي شود
خطر جنگ بسيار جدي ست. بسيار جدي
نادان هايي از آغازش خوشحال اند
مزدوراني به آن دامن مي زنند
و كسان ديگري بي تفاوت به سير رويدادها به دنبال زندگي خويشند
اما فردا حاصل عمل امروز ماست. و عمل امروز ما حاكي از آن است كه مي توانند ما را كت بسته به جهنمش بيندازند. به سايت ها و وبلاگ ها نگاه كنيد! اين همه دهان بسته براي چيست؟ چرا هيچكس فرياد نمي كشد؟

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۸۴

پرنده ها

چند روز پيش كه رفته بودم تورنتو، با همسرم رفتيم پياده روي. چند تا پرنده روي سيمي نشسته بودن. مي دونيد؟ اينجا خيلي كم چيزي رو پيدا مي كني كه صاحاب مشخصي نداشته باشه، خريد و فروش نشه و خلاصه كسي به كارشون كاري نداشته باشه
خوب نگاشون كنين! اينا از نادر موجودات آزاده اينجان

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۴

جنگل بارون خورده

الان برگشتم. ده و نيمه شبه. از كلاس كه در اومدم
ديدم بارون اومده. تو جنگل كه رد مي شدم بوي بارون و خاك و درختا تو هم پيچيده بود و تاريكي اونو تقويت مي كرد. برا چند لحظه چشمم هيچ جا رو نمي ديد و اين عالي بود. توي خلائي راه مي رفتم كه اونو خوب مي شناختم- غرق در عطر نمناك شاخه ها و هواي لطيف شبانگاهي . . . جاي همه تون خالي . البته يه دفعه اشتباه كردم و به يكي از همكلاسي هاي كاناداييم گفتم كه شب از راه جنگل مي رم خونه. خيلي اشتباه بدي بود. بيچاره داشت سكته مي كرد. هنوز هم هر از گاهي نگاهش يادم مياد، خنده ام مي گيره . . . مي دوني بعضي آدما دنياشون خيلي كوچيكه

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

پنجره

پنجره ي كوچك چسبيده به سقف اطاق و كف حياط را باز مي كنم كه روز هم چشم انداز روشني ندارد. شب است يا روز؟ نمي دانم. راديو را روشن مي كنم، اگرچه هنوزهم ارتباط آنچه مي گويد را با زندگيم نيافته ام. دست و صورتم را در زلال تاريك آبي كه نمي بينم مي شويم. لباس مي پوشم و به جنگلي مي زنم كه محله ي ما را احاطه كرده . . . مي روم و مي روم . . . و در هوايي لطيف غرق مي شوم. اينجا كه مي رسم، باز درخت درخت است، پرنده پرنده و صبح صبح

سينماي آدم هاي تو كلاس

پريروز تو كلاسمون غوغا بود. معلم كارگرداني مون كه يه زن روشنفكر مترقي اي به نظر مي رسه، اومد و همه رو بهم ريخت. از چند نفر پرسيد اوني كه بقل دستت نشسته كيه و چقدر ازش مي دوني؟ خوب كسي كسي رو درست نمي شناخت. گفت شما ها مي خاين با هم مثلا فيلم بسازين. شما ها مي خاين مثلا داستان بنويسيد. اينهمه داستان زنده كنارتونه نرفتين سراغش. اينهمه آدم نازنين كنارتون نشسته هنوز نمي شناسينش و باهاش رابطه برقرار نكردين؟ اصلا كلاس امروز ما شنيدن داستاناي شماست. همين و بس
قرار شد هركي بقل دستي شو بشناسه و معرفي كنه و بعد همه بيان بشينن روي سن و هركي هر سئوالي داره ازش بپرسه. بايد مي گفتيم كه چرا اومديم دنبال سينما. چطوري به اين كلاس رسيديم و مي خايم بعدش چيكار كنيم. خلاصه محشر بود . . . با چه داستان ها و چه آدماي جالبي آشنا شديم. يكي از تئاتر به اينجا اومده، يكي از موسيقي. يكي وقتي دخترش گم شده به اين نتيجه رسيده كه بايد فيلم بسازه و جامعه رو نسبت به خطرايي كه تهديدش مي كنه آگاه بسازه. دو نفر هندي جايزه ي بهترين فيلم مستند سال كشورشون كه در مورد يه پرنده ي در حال انقراضه رو بردن و به اين دوره راه يافتن. دو تا ايرونيه ديگه سينما خوندن و چند تا فيلم ساختن يا فيلمبرداري كردن و حالا به اينجا مهاجرت كردن. يكي مون كوررنگي داره يعني همه چيز رو سياه و سفيد مي بينه و رنگ ها رو از رو شمارشون تشخيص مي ده و بعضي هامون قهرمان تخته اسكيت و تنيس بودن
مي دونين؟ بين آدما ديوارهاي بسيار ضخيمي وجود داره كه هممونو داره خفه مي كنه. يكي از لازم ترين كارها، شكوندن همين ديواراست

سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴

سلام


می دونین بدی یه این ارتباطات مدرن اینه که وقتی آدم از دست شون می ده، به عصر حجر بر می گرده. منم به همین وضع دچار شدم. یا اینترنت ندارم، یا فارسی ندارم یا کامپیوتر. الان هم دارم با یه کامپیونری تایپ فارسی می کنم که باید کلید هاشو حدس بزنم. اما بالاخره آدم باید کارشو بکنه دیگه. نه؟ بقیه اش رو می گن غر زدن

جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۴

روز اول كالج

ديروز رفتم كالج. اولين روز شروع كار بود. مي بايست گرايش و ليست درس هايي رو كه بهمون مي دادن معلوم مي كرديم. فكر كنين با اين موهاي سپيد، وسط پنجاه و چند دانشجوي جوان بيست و چند ساله و فضاي اون سال هاي جووني و قلبي كه به شدت مي تپيد . . . يكهو يه خانم كانادايي كه اونم هم سن و سال من بود، به طرف من اومد و سلام و عليك كرد و گفت مثل اينكه ما دو تا پير هاي اين جمعيم. اونم وقتي تعريف كرد، ديدم درست از اون فضا همون احساس منو داشته. اون خانم چهار تا بچه داشت، همه بالاي بيست سال و تازه اومده بود سينما بخونه. خلاصه از مدت ها انتظار استفاده كرديم و گپ زديم. از سرنوشت ها . . . از گذشته ها و آخر تعريفامون به سالن بخش سينماي كالج مون رسيديم. من خيلي دقت كردم. زندگي اون خوب خيلي فرق داشت و هيچيش شبيه زندگي ما نبود كه از يك كشور جهان سومي ميومديم. اما من كه چشم چرخوندم و همه را بررسي كردم، توي اون جمعي كه اكثرا جوون هاي دختر و پسر كانادايي بودن، هيچكس مثل ما با شور و شوق حرف نمي زد و انگار احساس مشتركي نداشت