پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

نهر رويا

سكوت

ديدي گاهي ديگران مي دونن تو قرار چي بگي و هر چيز ديگه اي هم بگي، همون رو مي شنون. اصلا تو مجبوري همون رو بگي . . . اصلا همون رو مي گي . . .. ديدي چه خلاقانه حرف هات به اون چيزي كه انگار قرار بوده بگي، تفسير مي شه؟
مي دوني؟ شنوايي خيلي پديده ي عجيبي يه، بسيار عجيب. يك سيستم صوتي ساده ي مكانيكي نيست كه بر اساس شدت صداي ورودي علائمي و امواجي رو ضبط كنه. اون يه سيستم هوشياره كه مي تونه اصلا هيچي رو ثبت نكنه، مي تونه يه چيز ديگه اي رو ثبت كنه و مي تونه، اگه بخواد، پيامي رو كه هست به طرز عجيبي از يك مشت اصوات مبهم بيرون بكشه. انگار آدما يه مشت فيلتر دارن كه حرف ها رو تصفيه مي كنه، همين ها هستن كه بين آدما ديوار صوتي مي كشن. همين ها هستن كه گوشها رو به يكي در و ديگري دروازه تبديل مي كنن. همين ها هستن كه حرف زدن رو واقعا سخت مي كنن . . .. چند وقت پيش يه دوست هنديم بهم گفت: تو خيلي دوست داري حرف بزني، نه؟ من از اون روز تو فكرم . . . مي دوني به اين فكر افتاده ام كه يه مدت سكوت كنم و هيچي نگم . . . همش دارم فكر مي كنم تو حرفش يه پيام مهمي هست كه من تا حالا بهش بي توجه بوده ام

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۴

ما ها

حتما شده كه از خودت بپرسي اصلا ما برا چي زندگي مي كنيم، نه؟ حتما جواب هاي را هم كه بهش مي ديم چه در قالب باورهاي مذهبي و چه در تحليل هاي فلسفي يا روايت هاي اسطوره اي متعدد بلدي ديگه . . . ما به دنيا آمده ايم تا . . .چه بكنيم و چه نكنيم . . .. از همش جالب تر اينه كه ما آمده ايم كه به جاي ديگه اي بريم، اما فعلا تو اين كارامسرا كه اسمش دنياست، گير كرديم. بحث ديگه اي هم هميشه در كنارش داشتيم و اون اينه كه وظايف ما در اين دنيا چيه. برامون كلي هم وظيف تعيين شده . . . بعدم قراره يه روز امتحان پس بديم و كارنامه ي قبولي بگيريم. البته جواب هاي ديگه اي هم داريم مثل اين جواب نازنين خيام وار كه: چون آمدنم به من نبد روز نخست/ وين رفتن بي مراد عزمي ست درست/ برخيز و ميان ببند اي ساقي چست/ كه اندوه جهان به مي فرو خواهم شست./ حتما گاهي اين جواب ها متقاعدت كرده و گاهي هم فكر كردي چه پاسخ هاي ناقصي اي ممكنه به نظر برسن، نه ؟
واقعيت اينه كه ما برا خيلي چيزامون هنوز جواب هاي قطعي نداريم. از كجا، از كي، به كجا، تا كي، چرا و . . . سئوال هاي دشواري هستن و برا جواب دادنشون بايد تصور دقيقي از جهان كهين و مهين داشته باشيم كه هنوز نداريم. ما زمان رو دقيقا نمي شناسيم، به همين دليل جواب هايي كه با اون رابطه دارن شكل مبهمي پيدا مي كنن
مي دوني ما تو جهان عظيمي از نادانسته ها به سر مي بريم. از يه جاش واردش شديم، ولي اون گذشته و آينده ي عظيمي داره كه ما نمي دونيم . . . مولوي مي گه پشه كي داند كه اين باغ از كي است/ او به فردين زاد و مرگش در دي است
اما يه چيزي رو مي دونيم و اون اينه كه ما مي تونيم قدم به قدم جهان رو بشناسيم و تغييرش بديم. مي دونيم كه سرنوشت اون ديگه به سرنوشت ما گره خورده . . . مي دونيم واقعيت اجتماعي داريم و درسته كه تك تكمون مي ميريم، ولي اجتماعمون زنده است و زنده باقي مي مونه. مي دونيم زندگي مصيبت مي تونه نباشه و يك موهبت باشه و مي دونيم ما آدم ها موجودات غريبي هستيم. مي تونيم بشينيم و تو فكر و خيالمون رويا هايي رو بپرورونيم و اون ها رو تحقق ببخشيم، مثلا پرواز كنيم، زير درياها بگرديم و . . . و يك دنيا پر از آزادي و عدالت رو با دستامون بسازيم. ممكنه بعضيايي كه به فرديت خوشون اصالت مي دن، اين كا را رو ابلهانه بپندارن و بخوان يه جوري منتظر بشن تا بميرن و راحت بشن. ما آخه نمي ميريم و از اينكه نمي ميريم هم ناراحت نيستيم. ما زندگي شگفت انگيزي داريم و شادمانه تلاش مي كنيم. مي دونيم كه خيلي چيزا هست كه نمي دونيم، ولي براي يافته هامون ارزش قائليم و اونا رو گسترش مي ديم. ما روياهامون رو مي پرورونيم و جهان رو شبيه اونا مي كنيم و براي اين كار از همه ي دانش ها، گفته ها، داستان ها و اساطيرمون بهره مي گيريم

زمستاني

با باد
با ابر
با كوچه باغ هاي چهار فصل، هزار خاطره

با باد برف روب
و پوسته ي شفافي كه شاخه ها را به هم مي دوزد
با آن غبار آبي نور كه پنجره آن را مي پوشد

لحظه ها
سر در لاك
سر مي رسند و
در كنار آتش سرخ
گرم مي شوند

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

داريم مي پوسيم

آره داريم مي پوسيم. يني پوسيده ايم. يادم مياد اون موقع ها رفيق مسئولمون در جواب يكي از بچه ها كه خيلي محتاط بود و هميشه معتقد بود نبايد خودمون رو به آب و آتش بزنيم، مي گفت: منم با افراط و تفريط مخالفم. ولي تو عالم مبارزه آب نمك نداريم. يني نمي شه كسي رو تو آب نمك خوابوند كه سال ها بعد ازش چيزي در بياد، چون اگه كاري نكنيم مي پوسيم
بعد از مدت ها رفتم سراغ روزنامه ي شهروند، تواين محل جديد ما گير نمي ياد. منم رفتم سر سايتش ويه چرخي زدم. ديدم دو تا شعر از اسماعيل خويي چاپ كرده. اسماعيل خويي كيه و چي كار كرده، خودش يه داستان طولاني يه. سال هاي دهه ي پنجاه و بعد شب هاي شعر انجمن ايران وآلمان و بيانيه ي مشتركش با احمد شاملو در دفاع از مقاومت مسلحانه سال شصت و . . . رو قديمي تر ها يادشونه. ماها تو دوره ي اوج شاعريش، يعني دهه پنجاه، كتاب هاي شعرشو هميشه تو كوله پشتيمون داشتيم و از بس كه مي خوانديم، ديگه از بهر شده بوديم: " ما اين گروه مست/ ما اين گروه مست/ چه خواهيم كرد/ با اين شب سترون بن بست/". شعر اول رو ازش مي گذرم . . . هنوز اثري از اون رو داشت، اگرچه خيلي خيلي ضعيف تر از اوني كه فكرش رو مي كردم. اما شعر دومش . . . مي دونين؟ دردناك بود . . . بعد از اون همه تلاش و اون آفرينش هاي به واقع سترگ . . . مگه مي شه قبول كرد كه گفته باشه: هرکه، چون من، بهانه جو باشد/ آبجو نزدش آبِ جو باشد/ گفتم اين بيت، تا قصيده ي من/ صاحبِ مطلعي نکو باشد/ . . . _ يکم اکتبر 2005 ـ بيدرکجاي لندن http://www.shahrvand.com/FA/Default.asp?Content=NW&CD=PM&NID=2#BN1033
مي دونين؟ ياد حرفاي رفيقم افتادم . آره داريم مي پوسيم. يني پوسيده ايم. نمي دونم ، مثل اينكه اين فقط سرنوشت شهريار هاي شعر ما نيست، وسيع تر از اين حرفاست. . . تو يكي از شعراي خودش كه خوب يادم هست مي گه: ميخانه كشف من نيست/مي دانم/ ما بوده ايم /فرسوده ايم/( ما بودگان- اسماعيل خويي) تنها مي تونم با افسوس بگم: يادش بخير و گرامي باد

برگ