یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۵

ﺻﺒﺢ

ﻓﻜﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻜﻦ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﻧﻮﻩ ي ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ اﻱ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﺕ اﻭﺭﺩﻩ ﺗﺎ ﻧﮕﻬﺶ ﺩاﺭﻳﺪ, ﺑﻴﺪاﺭ ﺑﺸﻲ. ﭼﺸﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻲ, ﺑﭽﺮﺧﻲ, ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻛﻨﻲ و ﺑﺎﻳﻚ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻬﺖ ﺻﺒﺢ ﺑﺨﻴﺮ ﺑﮕﻪ و ﺭﻭﺯﺕ ﺭﻭ ﺁﻏﺎﺯ  ﻛﻨﻪ...

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۵

تاریخ ناگفتهٔ ایالات متحدهٔ آمریکا

این شب ها مشغول دیدن سریال مستندی هستیم به نام تاریخ ناگفتهٔ ایالات متحدهٔ آمریکا. کارگردان این فیلم سینماگر شهیر الیور استون است. 
این فیلم را می توان در شبکه نت فلیکس تماشا کرد:


متاسفانه هنوز زیر نویس فارسی ندارد، ولی گویا تلاش هایی شده تا با زبر نویس فارسی نیز در ایران به نمایش درآید. در این سریال مستند، بخش وسیعی از تاریخ معاصر آمریکا با تصاویری گاه شگفت انگیز به نمایش در می آید و مورد بررسی و تحلیل قرار می گیرد. 

در فیلم ها، عکس ها و صداهای تاریخی بسیاری مورد استفاده قرار گرفته که بخشی از آن را هیچوقت ندیده بودیم. همچنین اینجا و آنجا تکه هایی از فیلم های سینمایی بازتاب دهندهٔ وقایع تاریخی نیز اضافه شده که آن را جذاب تر کرده است. دیدن آن را به همهٔ کسانی که علاقمند به شناخت تاریخ آمریکا هستند و می توانند فیلم را به زبان انگلیسی ببینند، توصیه می کنم. دی وی دی های فیلم از طریق کتابخانه عمومی تورنتو با آدرس زیر هم قابل دسترسی است. 






چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۵

قصه ای قدیمی

تو دستنوشته های قدیمی ام، یک قصهٔ خیلی کوتاه پیدا کردم که یادم نمیاد کی نوشتم. گفتم اینجا بذارمش شما هم بخوانید. 


حیات

به مناسبت سالگرد زلزله ی بم



فضای غریبی بود. سقف ها به زمین می ریخت، دیوار ها برش می خورد و غبار سیاهی ضجه های مرگبار را به هم می پیچد... چند لحظه ای کافی بود تا در تمام شهر بم، تابلو های راهنمایی شکلی مضحکی به خود بگیرند. 

زمینی که به رعشه افتاده بود و جان می کند، آوار عظیمی را بر سر او فرو ریخت - آواری که نه وزن داشت و نه سنگینی. درست مثل خواب هایش بود - همه تصویر و صدا. به زودی دریافت که تنش را نمی تواند تکان بدهد. با این همه اگر تنگی نفس نبود، شاید تصور می کرد که تنها یک کابوس ست. زمین هنوز می لرزید و حس مرموزی همه ی وجودش را لمس می کرد. 
به سرفه افتاد. هوای زیادی برای تنفس نبود... مدت زیادی نگذشت که صدای پاهای دو نفر را حس کرد. می توانست جهت آن ها را که به بالای سرش نزدیک می شدند، تشخیص دهد. شاید صدایش را شنیده بودند. دست هایی به سرعت خاک ها را از روی سرش کنار زد. اولین هوای تازه ای که فروداد رنگی غریب داشت – ملغمه ای از نور و غبار و سایه ای سیاه. صدایی می گفت:
داره نفس می کشه. زنده ست. ولش کن! باید بریم سراغ بقیه! 
صدای پاها دور شد و ایستاد. صدای تلاش دیگری برای کنار زدن آوار قابل تشخیص بود. سعی کرد چشمش را باز کند، پر از خاک بود. ساعت ها گذشت تا اکیپ های نجات از زیر آوار بیرونش آوردند. از خودش بارها پرسید: آن دو نفر که بودند.
                                                           ***
حیاط مدرسه خالی ست. تنها "حیات" آنجا ایستاده. او یک کودک استثنایی است. بیشتر با نگاهش حرف می زند تا با کلمات. امروز چشمان مرطوبش با تلاش زیاد غبار سیاه حادثه ای تلخ را شسته اند. او فدرت تجزیه و تحلیل ناچیزی دارد و رویداد ها را نمی تواند به شکل منطقی شان به خاطر بسپرد. واقعیت ها برای او اغلب آنی اند. شاید هم درست به همین دلیل حس واقعی تری از آن ها دارد. شخصیت او در دو چیز خلاصه می شود: حس و نگاه. داستان شاید داستان تازه ای نباشد - کسی می ماند و کسی می رود - او تنها باز مانده ی خانواده است. تنها خواهر کوچک به جا مانده اش را هم چند ماه قبل از دست داد.
کسی آنجا نیست. تنها اوست که به کناری ایستاده و چشمانش را بسته است. او می تواند به صداها گوش دهد و همه چیز را ببیند. صدای زنگ را البته نشنید یا نشنیده گرفت. روزی روشن است و آفتابی پر رنگی بر او سایه انداخته. پنجره ها تلاش دوباره ای را قاب گرفته اند. حیات برای یک لحظه آن ها را مرور می کند. برایش بسیار آشناست. اما نمی داند کدامیک کلاس اوست؟
معلم که متوجه غیبت حیات شده، بیرون می آید و او را صدا می زند. به پیشش می آید و نازش را می کشد و او را به داخل کلاس می برد. قرار است همه انشا بخوانند. نوبت او که می رسد، با موهای به پیشانی ریخته و خرمای چشمانی سیاه  بر می خیزد و جلوی تخته می آید. در سکوتی طولانی روسری اش را صاف می کند. و بعد در حالی که دست هایش را قایم می کند، با صدایی گرفته و تا حدی نامفهوم به همه حالی می کند که چیزی برای نوشتن نداشته است. معلم با مهربانی می گوید:
هرچی، هرچی بتونی بگی خودش خوبه. ما می خوایم صداتو بشنویم. 

"حیات" به اطراف نگاهی می اندازد، با سرفه ای باوقار سینه اش را صاف می کند، و لبخند می زند. چشمانش روایتگر همه ی ماجراست.

جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۹۵

گربه


خودخواهان

آدم های خودخواه کم نیستند. همه جا می شود آن ها را دید. البته  همه ما حدی از خودخواهی داریم  و آدم های خودخواه هم از یک کرهٔ دیگری نیامده اند. شاید بشود گفت آن ها- یعنی آدم های خودخواه ـ بیشتر از حد لازم خودخواه اند. یعنی، خودخواهی وجه برجسته ای از شخصیت شان است یا شده است.
خیلی از ما در برخورد با آدم های خودخواه مشکل داریم. مشکل از آنجا ایجاد می شود که فرض اولیه مان در ارتباطات انسانی بر مهربانی آدم هاست. به همین دلیل،  معمولا باید طرف یک بلایی سرمان بیاورد تا بفهمیم خودخواه است. بعد هم از اینکه کسی عواطف انسانی ما را برای منافع شخصی خودش به هیچ گرفته، احساس فریب خوردگی و تحقیر شدگی می کنیم. نوعی احساس ضعف، نوعی احساس شکست، حدی از بی باوری به قدرت مهر و عطوفت، پشیمانی و ... او را در موضع قدرت و ما را در موضع ضعف قرار می دهد.
معمولا همین موقع ها آموزه هایی هم از راه می رسند- در شبکه های اجتماعی پر اند- که می گویند: همه خودخواه اند، تنها راه این است که تو هم خودخواه باشی. باید آدم های خودخواه را از اطرافت دور کنی. باید برای خودت زندگی کنی و ...
به نظر من این آموزه ها برای هدف دیگری ترویج می شوند و کمکی به ما نمی کند.
خیلی وقت ها، آدم های خود خواه را نمی شود حذف کرد. چرا؟ چون گاه آن ها همکاران ما در محل کار اند. چون گاه از نزدیکان ما هستند. چون گاه شریکان و همراهان ما هستند و ...
می دونید؟
باید یاد بگیریم با آدم های خود خواه  درست رفتار کنیم.
احتمالا اغلب بلدیم با آدم های مهربان و فداکار چگونه رفتار کنیم (برخی ها هم بلد نیستیم و بدرفتاری می کنیم)، اما مدیریت روابط انسانی با آدم های خودخواه را بلد نیستیم.
آدم های خود خواه آدم های بدبختی هستند. چون هیچکس دوستشان ندارد. باید همیشه خود را برتر از آن ها دید و نگاه ترحم آمیزی به آن ها داشت.
آدم های خودخواه بسیار مدیریت پذیرند، چون سخت به دنبال نفع شخصی شان هستند و اگر آن را تشخیص بدهیم و بشناسیم، براحتی می توان آن ها را به دنبال آن نفع به هر سویی کشاند.
آدم های خودخواه همیشه حاضر به معامله اند و می شود با وعده و یا تامین اندکی از منافع مورد نظرشان، آن ها را واداشت در سمت و سوی مناسبی عمل کنند.
باید از رابطهٔ عاطفی با آدم های خودخواه پرهیز کرد و بیشتر از عقل کمک گرفت.
و سر آخر اینکه آدم های خودخواه در برابر کسانی که خودخواهی آن ها را درک می کنند و بلدند چگونه با آن ها رفتار کنند، به آدم های دنباله روی زبونی تبدیل می شوند و تنها در اینجاست که باید از احساسات مان کمک بگیریم و نوع احساسی هم که بکار می گیریم باید تنها یک احساس و آن هم ترحم در مواقع لزوم باشد.
این را هم بگویم که،
من روانشناس نیستم، اما روانشناسان را دوست دارم.


دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۵

ﻣﻴﻼﺩ

میلاد یکی کودک

آوا خانوم، نوهٔ دوم ما که به دنیا اومد، عکسش رو گذاشتم توی فیس بوک و خبر قدم گذاشتنش به این دنیا رو با اون عکس دادم. به دنیا اومدنش حس عجیبی رو در ذهنم ایجاد کرد. فکر کردم این بچه ها به دنیا میان و ما ها هم در بزرگ کردن شون بعنوان پدر بزرگ و مادر بزرگ نقش هر چند کوچکی داریم و برای اینکه سعادتمند باشند، باید به این هم فکر کنیم که پرورش اون ها به تنهایی کافی نیست و لازمه دنیایی رو که توش بزرگ می شن هم براشون بپرورونیم.
کامنت هایی که عزیزان دادند هم حاوی همین نکات بود.
عزیزی هم علاوه بر تبریک یک شعر فرستاد که حاوی احساس ها و تفکرهای  ارزنده ای است:

میلاد یکی کودک، شکفتن گلی را ماند.

چیزی نادر به زندگی آغاز می‌کند؛
با شادی و اندکی درد.
روزانه به گونه‌ای نمایان برمی‌بالد؛

بدان ماند که نادرۀ نخستن است،
و نادرۀ آخرین.

تنها آن‌که بزرگ‌ترین جا را

به خود اختصاص نمی‌دهد
از شادی لبخند بهره می‌تواند داشت.
آن‌ که جای کافی برای دیگران دارد؛

صمیمانه‌ تر می‌تواند
با دیگران بخندد؛
با دیگران بگرید..        

"مارگوت بیگل – ترجمه احمد شاملو"

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۵

سیاست ورزی

قبلن همه چی رو تو همین وبلاگ «شب نگاشت» ها می نوشتم. نمی دونم چرا از مدتی پیش وسواسی شدم و دلم می خواد اون ها رو تفکیک کنم و هر کدوم رو سر جاش بگذارم. 
به همین دلیله که نوشته های سیاسی مو بردمشون توی وبلاگ تازه ای به نام سیاست ورزی که قاعدتا باید زبان خودش رو پیدا کنه.
اینم وبلاگ سیاست ورزی




تنها تو

فکر کن یکی بهت زنگ بزنه و از کتابی که بهش دادی با احساس ستایش حرف بزنه و  وقتی توضیح می ده، حس کنی چقدر مثل خودت ماجرا رو دیده...
چرا آدم از دیدن تجربه هایی شبیه تجربه های خودش اینقدر خوشحال می شه؟
آیا معنیش به نوعی می تونه این باشه که کسی داره بهش می گه :
ببین فقط تو تنها نیستی که ...  

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۵

چرا

اگه اتفاقی میفته که دور از انتظارمون بوده، اگه سیر وقایعی رو می بینیم که باور کردنش برامون سخته، اگه عمل اجتماعی مردم در ابعاد ده ها میلیونی برامون قابل درک نیست، نمی شه با بی شعور دونستن یک عده از اون ها یا همهٔ اون ها مشکل رو حل کرد؛ این کار خودش ممکنه مسخره ترین کاری باشه که بشه کرد.
منطقی اینه که فکر کنیم: نمی فهمیم؛
فکر کنیم نمی دونیم و دانش مون ناکافی ست؛
فکر کنیم واقعیت ها جای دیگه ایست که بهمون گفته نشده....
می دونین؟
باید بپرسیم چرا؟ و این چرای بزرگ را جدی بگیریم و در پی پاسخ های علمی تری براش باشیم.

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۵

گوش

سونیک - سگِ دخترم این ها- رو که می برم بیرون تا راه ببرم، به سر و صدا های زیاد واکنش نشون می ده. یعنی وقتی می رسیم به خیابون اصلی که صدای ماشین ها زیاد می شه و مثلا یک ماشین آتش نشانی زوزه کشان نزدیک می شه، گوش هاش رو می بنده و تا وقتی به یک کوچه فرعی نپیچیم، گوش ها رو باز نمی کنه. 
می دونین؟
 می گم، کاش ما هم گوشمون یک قسمتی داشت که کمک می کرد درش رو ببنیدیم و برخی صداهای ناهنجار رو نشنویم. حقیقتا ما بهش بیشتر نیاز داریم. 

ﭘﺎﻳﻴﺰ

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۵


ﺟاﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻥ

ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺭﻭاﻧﺸﻨﺎﺱ ﻫﺎ, ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺱ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﻂﺐ ﺩاﺷﺘﺪ و ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎ ﻣﺸﻜﻟﻲﺭﻭﺑﺮﻭ ﻫﺴﺘﻴﻢ, ﺳﺮاﻍ  اﻭﻧﺎ ﺑﺮﻳﻢ و اﻭن ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ اﻳﻧﻜﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻂﻮﺭ ﻓﺮﺩﻱ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺸﻜﻞ ﺭﻭ ﺣﻞ ﻛﻨﻴﻢ, ﺑﻪ ﻣﺎ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﻥ ﻣﺸﻜﻞ ﭼﻪ ﺭﻳﺸﻪ ﻫﺎﻱ اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ اﻱ ﺩاﺭﻩ و ﭼﻂﻮﺭﻱ ﻣﻲ ﺷﻪ اﻭﻧﻮ ﺩﺭ اﺑﻌﺎﺩ اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺣﻞ ﻛﺮﺩ.
ﻳﻚ ﻗﺪﻡ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺷﻪ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ و...اﻳﻨﻜﻪ:
ﻣﺴﻮﻟﻴﺖ ﻓﺮﺩﻱ ﻣﺎ ﺩﺭ اﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ اﻭﻥ ﻭﻇﻴﻔﻪ اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﭼﻴﻪ و ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺮاﺗﺮ اﻳﻨﻜﻪ:
اﻭﻧﺎ ﭼﻂﻮﺭﻱ ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻦ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻛﺴﺎن ﺩﻳﮕﻪ اﻱ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﺸﻜﻞ اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺭﻭ ﺩاﺭﻥ ﻭﺻﻞ کنند ﺗﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﻻﺯﻡ ﺑﺮاﻱ ﺗﻐﻴﻴﺮ اﻭﺿﺎﻉ ﺭو ﻛﺴﺐ ﻛﻨﻴﻢ.

ﻣﺨﺎﻃﺐ

ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻟﻢ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﻭ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ, ﻣﺨﺎﻃﺒﻢ ﭼﻲ ﺷﻨﻴﺪﻩ. اﻳﻦ ﺭﻭ , ﻫﻢ ﺑﺎ ﻋﻠﻢ و ﻫﻢ ﺗﺠﺮﺑﻪ , ﻣﻲ ﺩاﻧﻢ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺩﻭ ﻳﻜﻲ ﻧﻴﺴﺖ. ﻋﺎﻟﻣﺎﻥ ﻋﻠﻮﻡ اﺭﺗﺒﺎﻃﺎﺕ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺩﺭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺣﺪﻭﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺩﺭﺻﺪ ﺑا ﻫﻢ ﻳﻜﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
اﻣﺎ ﺩﺭﻙ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺁﺩﻡ ﭼﻲ ﺷﻨﻴﺪﻩ, ﺩﻗﺖ ﺯﻳاﺩﻱ ﻣﻲ ﺧﻮاﺩ. ﺑﺨﺸﻴﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻭاﻛﻨﺶ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ. ﺑﺨﺸﻲ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﻮﻱ اﺩاﻣﻪ ﮔﻔﺘﮕﻮ.
ﮔﺎﻫﻲ ﻣﺴﻘﻴﻢ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﻛﻨﻪ و ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﻫﻢ اﻧﻌﻜﺎﺱ ﻣﺸﺨﺼﻲ ﻧﺪاﺭﻩ.
ﻳﻚ ﻣﻬﺎﺭﺕ ﺩﻳﮕﻪ اﻱ ﻫﻢ ﻣﻬﻤﻪ و اﻳﻦ اﻭﻧﻪ ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﭘﻴﺶ ﻓﺮﺽ ﻫﺎﻱ ﻻﺯم ﺑﺮاﻱ ﺑﺤﺜﺖ ﺭﻭ اﺭاﻳﻪ ﺩاﺩﻱ و ﻃﺮﻑ ﻣﺒﺎﻧﻲ ﻻﺯﻡ ﺑﺮاﻱ ﭘﺮﺩاﺯش ﺑﺤﺚ ﺭو ﺩاﺭﻩ.
اﺷﻜﺎﻟﻲ ﻧﺪاﺭﻩ ﻛﺴﻲ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﺁﺩﻡ ﭼﻲ ﮔﻔﺘﻪ...ﺣﺎﻻ ﻳﻚ ﭼﻴﺰﻱ ﮔﻔﺘﻲ ﺩﻳﮕﻪ....ﻣﺸﻜﻞ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﻲ ﻳﻚ ﭼﻴﺰﻱ  ﺭﻭ ﻧﻤﻲ ﻓﻬﻤﻪ, ﻳﻚ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻪ و اﻳﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﺸﻜﻞ ﻣﻲ ﺷﻪ.

پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۵

آواز خوانی

یک چیزی تو ترانه خونی خیلی از خواننده ها تو چشم می زنه و اون اینه که خوندنشون حس و حال نداره. دلیلش هم روشنه. همه تحصیل کرده و کلاس دیده اند. کلاس درس هم خاصیتش اینه که خوانش رو درست می کنه، حس موسیقیایی رو خراب. به نظرم می رسه انگار می خوان صداشون رو تحت کنترل داشته باشن.
تا اونجا که من فهمیدم، «اعمال» مدیریت عقلانی، هر کار هنری رو خراب می کنه. چرا؟ چون مغز فقط توی یک «مود» کار نمی کنه. برای مثال خواب دیدن هم کار مغزه، ولی توی یک مود دیگه انگار بالا اومده. رویا و تخیل هم همینطوره. حالا نریم تو کار بحث علمیش که ظاهرا ۴ تا ۵ سطح یا حالت کار در مغز بازشناسی شده. 
می دونین؟
صدا باید از جای دیگه ای فرمان بگیره و اون هم حس جنون آمیز درونی خواننده است. درست خوندن باید اون قدر درونی شده باشه که مزاحم کار نشه.
اصلا بسیاری خوندن های بکر پر از غلط تاثیر گذارتر از این خوندن های مدیریت شده است.
یک خواهش:
چون من هیچ تخصصی در موسیقی ندارم، این حرف هام رو هم همون «کلاس ندیدگی» حساب کنید.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۵

نقش قالی


شناخت لحظه ها

می گه : می شه بپرسم تو اگه الان جای اون بودی چی کار می کردی؟
می گم: می دونی. خیلی از ماجراها قبل و بعدی داره که این لحظه شون به اون وابسته است. گاهی وقت ها وقتی آدم کشیده شد به یک نقطه ای، قدم های بعدیش دیگه روشنه و خیلی هم حق انتخاب نداره. بد و بدتری هم در کار نیست که آدم بتونه خودش رو سرگرم یا دلگرم کنه. 
می گه: «می شه یک مثال بزنی، بفهمم چی می گی؟»  
می گم: فکر کن از یک بلندی پریدی پایین؛ وسط هوا ازت بپرسن: خوب، حالا می خوای چیکار کنی؟ عقل سلیم می گه که فعلا کار دیگه ای نمی شه کرد. باید بخوری زمین. بعد بسته به اینکه چقدر آسیب می بینی، می شه دوباره فکر کرد و تصمیم گرفت که چی کار باید کرد.
توی هر روندی، یک نقطه هایی برای تصمیم گیری هست. یک جاهایی هست که حق انتخاب وجود داره. اونجاهاست که می شه انتخاب کرد و تصمیم گرفت. هر نقطه ای نمی شه ایستاد و فکر کرد درست تو همین لحظه است که باید تصمیم بگیری. اگه آدم می خواد تحقیق کنه، می خواد مشورت کنه، می خواد چه می دونم «استخاره کنه» ...باید اون لحظه ها رو بشناسه و درک کنه.
می دونین:
 شناخت و درک لحظه هایی که تصمیم گیری توشون مهمه، یک «مهارت زندگیِ» سرنوشت سازه... باید یادش گرفت.

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۵

اﻧﺘﻘﺎﺩ

اﮔﻪ ﺑﻪ ﻛﺴﻲ اﻧﺘﻘﺎﺩ ﻛﺮﺩﻳﺪ و ﺩﻳﺪﻳﺪ ﻋﺼﺒﺎﻧﻲ ﻧﺸﺪ; ﻭاﻛﻨﺶ ﺗﻨﺪﻱ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﺪاﺩ; ﭘﺘﻪ ﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﺁﺏ ﻧﺮﻳﺨﺖ; ﺑﺪﻭﻧﻴﻦ اﻧﺘﻘﺎﺩﺗﻮﻥ, اﻧﺘﻘﺎﺩ ﺑﺪﺭﺩ ﺑﺨﻮﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩﻩ, ﭼﻮﻥ اﻧﮕﺎﺭ ﺗﺎﺛﻴﺮ اﻧﺘﻘﺎﺩ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ.
ﻣﻲ ﺩﻭﻧﻴﻦ اﻧﺘﻘﺎﺩ اﺻﻼ ﻣﺸﻜﻞ ﺳﺎﺯﻳﺶ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺯ ﺧﺎﺻﻴﺖ ﺷﻪ, ﺣﺘﻲ ﻭﻗﺘﻲ اﺯﺗﻮﻥ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺑﺸﻪ ﻛﻪ اﻧﺘﻘﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ...
ﭼﺮا ﻭاﻗﻌﺎ

پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۵

ﻛﺎﻧﺖ ﮔﻮﻧﻪ

ﻣﻦ ﻣﻲ اﻧﺪﻳﺸﻢ, ﭘﺲ ﻫﺴﺘﻢ;
ﺗﻮ ﻣﻲ اﻧﺪﻳﺸﻲ,  ﭘﺲ ﻫﺴﺘﻲ;
ﻣﺎ ﻣﻲ اﻧﺪﻳﺸﻴﻢ, ﭘﺲ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻧﻴﺰ ﻫﺴﺖ-  ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻲ اﻧﺪﻳﺸﻴﻢ.
ﺗﻮ ﻣﻲ ﺭﻭﻱ و ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻲ اﻧﺪﻳﺸﻴﺪﻳﻢ ﻫﺴﺖ.
ﻣﻦ ﻣﻲ ﺭﻭﻡ و ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻲ اﻧﺪﻳﺸﻴﺪﻳﻢ ﻫﺴﺖ.
ﭘﺲ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﺎ و ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺎ ﻫﺴﺖ;
ﭼﻨﻴﻦ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺯاﺩﻩ ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﺪ.

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۵

ﭘﻴﺸﻲ ﻣﺎ


اﻳﻦ ﺁﻗﺎ ﭘﻴﺸﻲ ﻣﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﺎﺣﺎﻝ ﺷﺪﻩ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﻲ ﺧﻮاﺩ ﺑﺮﻩ ﺑﻴﺮﻭﻥ, ﻣﻲ ﺭﻩ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻲ اﻳﺴﺘﻪ و ﻣﻴﻮ ﻣﻴﻮ ﻣﻲ ﻛﻨﻪ: ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺩﺭﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﻴﺮﻭﻥ.
ﻭﻗﺘﻲ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻲ ﺷﻪ, ﻣﻴﺎﺩ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ و ﻣﻴﻮ ﻣﻴﻮ ﻣﻲ ﻛﻨﻪ, ﻳﻌﻨﻲ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺩﺭ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ. ﻣﻌﻂﻞ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺷﻪ ﻟﺤﻨﺶ ﺣﺎﻟﺖ ﺗﺤﻜﻤﻲ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻩ...اﻧﮕﺎﺭ ﻛﻪ اﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﺖ.

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۵

فقر و ثروت در درون شهر



متوسط درآمد کسانی که توی محلۀ ما زندگی می کنند 250 هزار دلار در ساله. طبعا همه چنین درآمد سالانه ای ندارند. بعضی ها خیلی خیلی بیشتر دارند و بعضی ها در خط فقر (با استاندارد کانادایی) زندگی می کنند. خانه های چند میلیون دلاری زیبا و مجلل ابهتی به این محله داده و خوب هر تازه واردی که بیاد اینجا احساس می کنه همه دارند توی بهشت و در ناز و نعمت کامل زندگی می کنند.
اما در اینجا گروه های اجتماعی مختلفی زندگی می کنند که تنها با دقت بیشتر تفاوت آن ها معلوم می شود.
- عده ای صاحب این خانه ها هستند و اصلا اینجا زندگی نمی کنند. آن ها این خانه های دو نیم طبقه (دو طبقه و یک زیر زمین) را خریده و اجاره می دهند و درآمد شصت هفتاد هزار دلاری آن در سال درآمدی جانبی در زندگیشان است.
- گروه دوم خانه را خریده خودشان در یک طبقه زندگی می کنند و بقیه را بعنوان کمک برای پرداخت وام بانکیشان اجاره داده اند.
گروه سوم اجاره نشینان طبقه های بالا هستند
و گروه چهارم اجاره نشینان زیر زمین.
سطح درآمد این ها هم بسیار متفاوت است. صبح که از پنجره نگاه کنی، بخشی ساعت ۶ سر کار می روند، بخشی ساعت ۷:۳۰ و بخش هم ساعت ۸:۳۰ و .... از طرف دیگر، بخشی ساعت ۵ بر می گردند، بخشی ۷ و بخشی ۸ و ۹ ...
عده ای ماشین دارند. عده ای با پای پیاده می روند و می آیند.
شهرهای دوران معاصر پیچیدگی های زیادی پیدا کرده. فقر و ثروت در آن ها گاه برخلاف کاخ و کوخ های شناخته شدهٔ دوران گذشته، اشکال پنهان تری یافته که تظاهر گذشته را ندارد. برای مثال لباس های پاره مد روز است و گاه حتی نمی شود فقر را حتی از روی لباس هم تشخیص داد.
برای همین هم وقتی می شنویم در تورنتو درصد قابل اعتنایی از بچه ها گرسنه به مدرسه می روند، خیلی تعجب نکنید. این ها پروپاگاندایی نیست که مثلا چپ ها علیه سرمایه داری!؟ می کنند، واقعیت های پنهان شهر است و رسانه های رسمی هم عنوان کرده اند.

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۵

داخل و خارج

یک عده ای از اصطلاح «نیروهای سیاسی داخل» و «نیروهای سیاسی خارج» زیاد استفاده می کنند و گاهی هم حکم می دهند که «خارج نشین ها» نباید در سرنوشت داخل دخالت کنند، چون مثلا نمی دانند اینجا چه خبر است.

این دوگانهٔ تبلیغاتی را البته بیش از هر زمان در موقع انتخابات و داغ بودن بازارهای سیاسی انتخاباتی شاهدیم.

می توان پرسید نیروهای داخل چه کسانی هستند و نیروهای خارج کدام؟
این دوگانه به شکلی به کار می رود که احزاب و سازمان های اصلاح طلب، و اعتدلالی قانونی، داخلی و نیروهای ملی گرا، دمکرات، چپ و ... عملا غیر قانونی در کشور، نیروی مستقر در خارج تلقی شوند. 
نیروهای خارج از چپ ها، ملی ها، و ... گرفته تا مجاهدین و سکولار ها و ... همگی در داخل هم فعال اند و هوادارانی دارند که البته اغلب بخش علنی فعالیت های آن رامی توان تنها تا حد محدودی در زندان سراغ کرد. چراکه سرکوب، هر گونه حق سخن گویی آزادانه را از آن ها گرفته است.  نیروهای اصلاح طلب نیز علاوه بر آنکه هوادارانی در خارج دارند، از سازمان ها و تشکل های مستقری هم در خارج از کشور برخوردارند. پس هدف از سلب حق «نیروهای خارج از کشور» از سیاست ورزی چیزی  جز حق انحصاری ائتلاف اعتدالی - برای دخالت در امور سیاسی اجتماعی کشور نیست. 
به دام این شیوه برخوردهای غیر دمکراتیک نباید افتاد.
آنچه واقعا وجود دارد داخل و خارج نیست. نیروهای سیاسی در کشور ما درست مانند اغلب کشورهای جهان به دو گروه منتقد و مخالف تقسیم می شوند. گروه اول آن هایی هستند که این رژیم فاسد را به هزار و یک دلیل منطقی و غیر منطقی هنوز بهتر از هر گزینهٔ ممکنی می دانند و تنها خواهان اصلاحاتی در همین چارچوب هستند و طبعا تا حد زیادی تحمل می شوند،
و گروه دومی که ادامه حکومت رژیم موجود را فاجعه ای برای کشور می شناسند و خواهان تغییرات رادیکال در نظام سیاسی کشور اند و در یک رژیم دیکتاتوری سرکوب می شوند.
می توان به گروه اول تعلق خاطر داشت یا گروه دوم و از این هواداری دفاع کرد. 
اما اگر کسی چیزی را طور دیگری وانمود می کند و بیان می کند که برایش حقانیت تبلیغاتی ببار بیاورد، می توان تصور کرد اشکالی باید متوجه اهدافش باشد که به شکل شفاف و صریح قابل بازگویی و دفاع نیست.

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۵

آلودگی های روانی


عزیزی برام نوشته:
«عمو! شبا اضطراب خفم ميكنه / الان تو اين لحظه ارومم /  همش با خودم حرف ميزنم /  تونستن هاي سابق رو ياداوري ميكنم كه نترسم... /  ول كنم خودمو، رفتم /  پام ليز ميخوره، ميرم اون ته / اونجا كه همه چي از همه ور حمله ميكنن به تن بي دفاع و نحيف تو! /  چقدر طاقت آدم بالاست!! / در ترس هاي آتيم اين لحظه رو بايد يادم باشه! / لحظه پررنگ و مهميه...حاشيه امني به اختيار و به زحمت ساختم برا خودم در تند باد حوادث اين روزها...»

شب پای کامپیوتر نبودم که نوشته رو ببینم. صبح زود که پاشدم پای کامپیوتر رفتم و پیامش رو دیدم و براش نوشتم:
دنیای ما پر از آلودگی های روانیه... این دور و ورهای بسیار شیک و تمیزِ  پر از وسایل و امکانات مدرنی که فکر می کنیم محشره، بسیار هم آلوده ست. آلوده به عملیات روانی رسانه ای، آلوده به ناامنی های کاری و شغلی و اقتصادی، آلودگی های صوتی، آلودگی های موجی، آلودگی های هجوم های تبلیغاتی، آلودگی های ناشی از کار بیش از حد با ماشین و کامپیوتر، آلودگی های ناشی از انفراد و طردشدگی، آلودگی های ناشی از  ترس از آینده، آلودگی های متاثر از «از خود بیگانگی» و «نا به جایی»، یا رقابت های افراطی، امتحان و امتحان و امتحان، سرعت های شتاب گیرنده و ....چه و چه ...
این یعنی - اگه بخواهیم با آلودگی های شیمیایی و میکروبی قیاس کنیم - ما داریم وسط یک زباله دان بزرگ زندگی می کنیم و متاسفانه آموزش ها و مهارت ها، سنت های بهداشتی و کنترل های قانونی و اجتماعی، و خدمات لازم بهداشی اش را هم نداریم، و چون بسیاری از ما در راه بهبودش هم نه تلاشی می کنیم و نه مبارزه ای، امیدی به تغییرش هم نداریم. 

معلم مون می گفت، اگر مهارت های لازم برای مدیریت بسیار پیچیدهٔ استرس های ناشی از اوضاع را یاد نگیریم، همه مون قطعا بیمار می شویم، چون روان ما برای چنین شرایطی ساخته نشده...
هر چی بیشتر می گذره می بینم چقدر درست گفته.

بلال تراپی


کارفرمایی داشتم که هر هفته میومد کارخونه و با هم ساعت ها برای بازدید خطوط تولیدی به واحدهای مختلف می رفتیم. او عادت داشت به افرادی که خیلی خودشان را مطرح می کردند، القابی بدهد و اونا رو با سخنان شیرینی که ما به ازای عملی چندانی هم نداشت، به دویدن هر چه بیشتر تشویق کنه. روشش هم جالب بود. کسی اگر کارگر بود، می گفت سرپرست هایی مثل شما ...رئیس بود می گفت ما به مدیرهایی همچون شما ...
او که می رفت این افراد به سراغ منه مدیر کارخانه میامدند و پیگیر حکم جدیدشون می شدن. اگه کمتر از لقب اعطا شدهٔ صاحب شرکت را بکار می بردی معنیش این بود که او حتما می خواسته این افراد ارتقا پیدا کنند و تو بودی که مخالفت می کردی و ... حالا بیا و درستش کن. آخه مگه یک قسمت چن تا رئیس و مدیر می تونست داشته باشه.
من هم یاد گرفته بودم، همیشه به یک بهانه ای به شکل غیر مستقیم، قصهٔ مشهوری رو تعریف کنم که اسمش رو گذاشته بودم «بلال تراپی».
حتما همه بلدید دیگه...
سورچی های قدیمی یک بلالی رو جلوی اسب ها آویزان می کردن و اسب ها به خیال اینکه اگه برند جلو بهش می رسن و اونو گاز می زنن، کالسکه رو به دنبال خودشون می کشیدن و جلو می بردن...

می دونین؟
بلال تراپی ها همیشه اشکالی به این سادگی و روشنی نداره... باید مواظب بود به کمک جاه طلبی های مون، آدم رو بی خودی ندوانند...

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۵

ترس

هما یک بسته کامل فیلم «اکیرو کوروساوا»  فیلم ساز شهیر ژاپنی رو برامون اوورده. دیشب بازش کردیم و آخرین فیلمش رو تماشا کردیم که در سال ۱۹۹۳ ساخته: «مادادایو»

یک نکته ای توی فیلم بود که تا شنیدم ، به خودم گفتم، چه عالی، باید تو وبلاگ بنویسم.
چرا؟
چون خیلی چیزها هست که ما همیشه باهاش روبروییم، ولی وقتی به علت وجودی شون دقت می کنیم،  اونو نمی دونیم. 

ماجرا از این قرار بود که، آقای معلم قهرمان فیلم  که سنی ازش گذشته بود، می گفت از بچگی از تاریکی می ترسیده. شاگرداش از این عادت معلم شون که خیلی دوسش داشتند تعجب کرده و به او خندیدند. منم توی دلم خندیدم. 

من تلاش زیادی کرده و یاد گرفته بودم از تاریکی نترسم.  یادم میاد کالج فیلمسازی که می رفتم، شب از توی جنگل بر می گشتم خونه. جاهایی بود که اصلا نمی دیدم و کورمال کورمال راه رو که بلد بودم ادامه می دادم. فکرم هم همیشه این بود که تاریکی ترس نداره و خونده بودم خطای ترس از تاریکی رو ماییم که به بچه ها در کودکی یاد می دیم.
 توضیح بسیار ساده و روشنگر آقا معلم برام تکون دهنده بود. آقا معلم اما با کمی مکث گفت:

آدم باید از تاریکی بترسه، چون تاریکی مانعی ست که نمی ذاره خطرهایی رو که ممکنه تهدیدمون کنه ببینیم...

می دونین؟ 
به خودم گفت احمد آقا! باید از تاریکی ترسید، از مهارتت توی این زمینه خیلی هم با غرور یاد نکن.
هما با اشاره به نوشته ای که یکی از عزیزان در فیس بوکش گذاشته بود، گفت:

آنتونیو گرامشی:
هوشم می گه بدبین باش
اما دلم می گه خوشبین باش

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۵

فضای مجازی / فضای واقعی

خیلی جاها دیدم این حرف تکرار می شه که فضای مجازی رو ول کنید و به فضای واقعی برید. یا مبارزه در «فضای واقعی» اتفاق میفته و نه «فضای مجازی» ...
بحث فضای مجازی و فضای واقعی البته بحث ساده ای نیست ، اما یک چیزی روشنه و اون اینکه این دو فضا چنان در هم تنیده شده و این درهم تنیدگی رو به افزایشه که جداکردن آن ها و یکی را بی ارزش تر دیدن و یکی را پر ارزش تر، معنای راست و درستی نداره.
وقتی صحبت از آدم ها می کنیم، نا خودآگاه با پدیده ای به نام ارتباط و ارتباطات مواجهیم. شیوه ارتباط بین آدم ها یکی از عوامل مهم چگونگی فعالیت جمعی و گروهی آن هاست. فضای مجازی شیوه ارتباط آدم ها را تغییر کمی و کیفی داده  و کنترل این ارتباط ها رو چه موافق باشیم و چه مخالف، در دست گرفته. به همین دلیل فضای مجازی در همه فعالیت هایی اجتماعی و گروهی آدم ها و صد البته امر مبارزه اجتماعی یا سیاسی آن ها دخالت کرده و می کنه.

 درست به همین علت، فضای مجازی  بسیار مهمه. البته کارش این نیست که جای فضای واقعی را بگیره. نه، نمی گیره، اما بی اعتنایی به اون هم فضای واقعی را برای ما واقعی تر از اونی که هست نمی کنه. شاید باید یاد بگیریم از چی کجا و چگونه استفاده کنیم ...

ﺁﻭاﺯﻫﺎﻱ ﺁﺏ (از وبلاگ نابجایی)


بیابان همان بی آبان است؛
آب، آبادانی
و چشمه، چشم و چراغ کوهستان.


پاره سنگی بودم...(ادامه)


یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۵

خبر شهرزاد


تو خبرها اومده که محمد امامی تهیه کنندهٔ سریال پر بینندهٔ شهرزاد به اتهام دست داشتن در فساد مالی صندوق فرهنگیان بازداشت شده...
تو ذهنم داشتم تکرار می کردم: فساد، فساد دامن گستر، فساد فراگیر، فساد سیستماتیک ....
یک صدایی گفت نگران نباش، «بزرگ آقا قباد» درش میاره ...

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۵

فمینیسم


خیلی ها در مورد مردسالاری و آزادی زنان یا بطوری که بعضی ها دوست دارند بنامند: «فمینیسم»، نوشته و صحبت کرده اند. این روزها مطالعات زنان خودش یک رشته پر طول و تفسیر آکادمیک به حساب می آید.
مردان ترقیخواه شاید بیشتر در پراتیک سیاسی اجتماعی با جنبش زنان برخورد داشته و از این منظر به پشتیبانی مبارزات زنان برای آزادی و برابر حقوقی پرداخته اند.
چیزی اما در خواندن ادبیات فمینیستی همیشه مرا رنج داده است.
فعالان آزادی زنان گاه به گونه ای از مبارزه علیه مردان صحبت می کنند که انگار وضعیت موجود برای مردها ایده آل  است و آن ها بیش از حق شان حق دارند و مبارزه زنان هم هدفش باید این باشد که این اضافه حق را از مردان بگیرند.

من بر این باورم که جامعه مردسالار نه تنها به طرز خشن و ضد انسانی علیه زنان عمل کرده و می کند، بلکه جامعه ای نامناسب برای مردان هم هست. جامعهٔ برابر حقوقی که زنان آزادی خود را در آن بدست بیاورند، جامعهٔ مناسب تری برای مردان هم هست. 
آنچه مردان بیش از هر چیز از دست می دهند، و بهتر هم هست که از دست بدهند، برتری طلبی، خشونت، تملک گرایی، قدرت و  مواجهه همیشگی با بی اعتمادی است و آنچه بدست می آورند، عشق، احترام، اعتماد، صمیمیت و فضایی شایسته تر برای زندگی.
زن در جامعه مردسالار هنوز خودش نیست. اجازه ندارد خودش باشد. اغلب مردان هنوز تصوری از زن در اوج حضورش ندارند. آنچه ما با آن روبروییم در اغلب موارد سایه ای از زنان است، نیمه ای از یک واقعیت، توهمی از آنچه می تواند باشد و عشق امروزین اغلب مردان به زنان، رویایی است ناقص و نارسا که امکان تحقق ندارد. دیواری که بین ما و آن هاست برساختهٔ جامعه مردسالار است.
دفاع از آزادی زنان یک مبارزه نیابتی نیست، یک مبارزهٔ تمام عیار برای  بهروزی مردان در کنار زنان است.

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۵

فحاشی

آدم هایی هستن که به خودشون اجازه می دن دیگران رو به خاطر عقایدشون، وجاناتشون، سابقه شون، شهریتشون و ملیتشون و ....چه و چه... مورد توهین و تحقیر قرار بدن و فحاشی کنن.
فحاش ها پیش قراولان دیکتاتوری های فعلی و بعدی هستن. فحاشی بزرگ ترین دشمن احترام به نظرات و حقوق سیاسی اجتماعی دیگران است. هیچ فردی شایستهٔ فحاشی نیست. فحاشی سلاح خوبی در هیچ برخوردی نیست. فحاشی معمولا  یک خشونت  برای برتری جویی و دیکتاتوری فردی ست.
اگر واقعا به حقوق دیگران احترام می گذاریم.
اگر واقعا خواهان فضای سالمی برای مبادله آگاهی ها و تجربه ها هستیم
اگر می خواهیم صفحات شبکه های اجتماعی مان مثل خانه هامان بروی دوستان و عزیزانمان باز باشد و آن ها با ذهن و آغوش باز پذیرای ما شوند، باید فحاشی را از روی آن صفحات پاک کنیم.
حذف فحاشی و فحاشان همچون کندن علف ها باغچه های کوچک مان را پر بار تر خواهد کرد.

۲۴ ساعت تورنتو

اینجا یک روزنامهٔ مجانی هست به نام ۲۴ ساعت تورنتو که توی مترو توزیع می شه و خوب خرجش رو مثل خیلی از رونامه های دیگه از تبلیغ درمیاره. امروز که سوار مترو شدیم، هما یکیش رو گرفت و همینطور که می خوند به من نشون داد.
یک مطلبی داشت به نام: سالمندان دارند برای به باد دادن ارث و میراث آماده می شوند.

مقاله به تحقیقاتی  اشاره داشت که نشان می داد، سالمندان کانادا به تدریج راغب می شوند، آنچه رابرای فرزندانشان  پس انداز می کردند، خودشان خرج کنند و وام مسکن های برعکس ارائه شده که طی آن به صاحبان خانه ماهانه پول داده می شود تا پس از مرگ از ارث شان برداشته شود، این نوع پس اندازها را در بازار مصرف موجود سرریز می کند.
می دونین حالا دیگه با جوانانی سر و کار داریم که نه تنها امکان داشتن درآمدهای دوران پدر و مادرهاشان را ندارند، ارث و میراثی هم مثل قبل نخواهند داشت.
علاقمند بودید و می تونستید بخونیدش خیلی جالبه. این هم اصل مقاله:


Sorry kids, Canadian seniors are ready to blow your ... - Financial Post

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۹۵


یاد داشت های در «بند»

هما برام از ایران عکس ها و  یادداشت های قدیمی ام را اوورده که پس از سال ها دوری از روزگار در بند بودن، حسابی منو به خودش مشغول کرده... .
یک سریش مربوط به آموختن شعره. مثلا یک دفترچه دارم که واژه های ترکیبی جالب را در آن یاد داشت کرده ام. گلبانگ (گل + بانگ). آسیاب (آسی+ آب). شدآیند (شد+ آیند) و ... دفترچه ام با این شعر از شاعر بزرگ سنایی آغاز می شه:
باد رنگین است شعر و
خاک رنگین است زر
در یک دفترچه شعرهایی رو از شاعران بزرگ مثل تی اس الیوت ترجمه کرده ام. کتابچه دیگر مربوط به یادداشت برداری از منابع مختلف دربارۀ شعر مثل کتاب های موسیقی شعر و صور خیال استاد شفیقی کدکنی و غیره است.
دفتر هایی هم شامل ابتدایی ترین تجربه هایم در شعر:
مثلا نوشته ام ...
دوبیتی ها:
ماه می آید و شب باز سیاه است
جان نیست به پاها و هنوز اول راه است
از صبح جز امید دگر هیچ خبر نیست
خورشید چو ما سوخته دل در دل راه است. 

با برگ به جز مرگ به پرواز کسی نیست
آتش به دل خویش زد و باز بسش نیست
تا خاک هزار پیچ و تاب است به راه
از باد خزان که می وزد هیچ غمش نیست.

چند دفترچه مربوط به ترجمه سفرنامه های پر از هایکوی «باشو» هایکوسرای بزرگ ژاپن است که مثلا وقتی از سفر برمی گرده و خواهرش به رسم ژاپنی ها، موهای سفید مادر از دست رفته شان را در کف دستش می ذاره، می گه:
چون به دست برگیرمشان / ذوب خواهند شد / در گرمی اشک هایم / تارهای بلورین یخ ....
یاد حرف های استاد «نوح» می افتم که تو مستند «یادمانده هایی به یاد ماندنی» مرتبا بر دانشگاه بودن زندان در زندگیش تاکید می کنه. 
چه دورانی بود....باید خاطراتم رو بنویسم.



چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۵


فرهنگ شبکه ای

روزهای اولی که اومدیم تو شبکه، خوب بلد نبودیم چیکار باید کرد. هر کدوم مون از روی دست یکی کپ می زدیم تا به تدریج کار رو یاد گرفتیم. یادگرفتن کار هم خودش خیلی طول می کشید، چون کسایی که می شد ازشون الگو برداری کرد زیاد نبود و تنوعی هم توی عملکردشون دیده نمی شد.
امروز به صفحه فیس بوک دوستان که نگاه می کنم، آنقدر مطلب خوب برای خواندن، تصاویر عالی برای تماشا و آثار هنری و سرگرمی و ... هست که جدا وقت نمی شه تماشا کرد. صفحات خیلی متنوع شده اند و کمتر تکرارهای مشابه مثل قبل می بینم. اغلب درک روشنی از مخاطبانشان پیدا کرده اند و همرسانی هایشان هدفمندتر شده است. اغلب آن ها حس همبستگی انسانی را در انسان بیدار و تقویت می کند و آدم فکر می کنه چقدر با آن ها دوست تر شده است.
شاخ زدن های آزار دهنده کاهش شدیدی یافته. احترام به نظرات متقابل افزایش یافته و صفحاتمان دارد شببیه تر به خودمان می شود.
از همه جالب تر توانایی هایی بوجود آمده که به یک تازه وارد با استعداد هم به شکل غیرمستقیم انتقال پیدا می کند. 
می دونین؟ شاید بشه گفت در طی چند سال فرهنگ شبکه ای دارد شکل می گیرد و رشد می کند. پس باید امیدوار بود این فرهنگ بعنوان یک خرده فرهنگ موثر، فرهنگ جامعه ما را متاثر کند و رشد دهد.

تکه تکه شدن در شبکه های مجازی

با تعدد یافتن شبکه های فعال، بین آن ها تقسیم شدیم. یک عده مون دیگه اینستاگرامی شده اند، یک عده تلگرامی و یک عده هم ....
کاش یک شبکه ای بود که شبکۀ شبکه ها بود و همه چیز را به هم وصل می کرد و همۀ دوستان ما را کنارمان نگه می داشت. اونوقت مجبور نبودیم هی از این شبکه بریم تو اون شبکه و دنبال رویدادهایی بگردیم که عزیزانمان درگیرش بوده اند. من هنوز هم فیس بوک را علیرغم بدتر شدنش ترجیح داده ام. شما رو نمی دونم....

سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۵

بازی


چشمه علی

برخی چشمه ها تمدن ساز بوده اند. چشمه علی بدون تردید یکی از آن هاست و یکی از مهم ترین چشمه هایی ست که شهر ری باستانی را سیراب می کرده و در شکل گیری آن تمدن نقش داشته است.

به همین دلیل می توان این چشمه را مثل یک میراث باستانی حفظ و آن را موزه ای برای معرفی یک تمدن تاریخ ساز ایرانی در این منطقه کرد. 
فیلم چشمه علی از اولین فیلم های کوتاهی ست که برای آموختن کار با کم کوردر، سال ها قبل، سر هم کردم. یادگاری ست از آن ایام. تو آرشیوها پیدایش کردم.
جالب اینکه پنجاه سال قبل هم که ما می رفتیم اونجا همینجوری بود. انگار که منم وسط اون حوض باشم- حوض مردانه ای که دخترها حتی حق ندارند تماشایش کنند و حسرت بخورند. تماشا کنید:



دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۵

مصاحبه با رادیو پویا (قدیمی)

چندی پیش مصاحبه ای با رادیو پویا در مورد رسانه ها و تغییرات اخیر آن ها داشتم. با چند تن از دوستان دوباره بحثش بود. دیدم روی ساندکلود هم قرار گرفته، گفتم برای اونایی که نشنیدن و علاقمندن، لینکش رو اینجا بگذارم.
رسانه ها


یافتم...یافتم


دیشب رفتم «یادمان بیست و هشتمین مین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت». قصدم نیست در اینجا دربارۀ این جنایت بنویسم. از روزی که این جنایت هولناک صورت گرفت تا امروز در کنار عزیزان قتل عام شده بوده ام و هر چه در توان داشته ام برای افشای جنایت کاران و ستایش آن قهرمانی های کم نظیر تاریخی در برابر آن بکار بسته ام (چه بهتر که بگویم بسته ایم). این روزها  با توجه به انتشار نوار صوتی آیت الله منتظری و اعتراف به انجام این جنایت علیه بشریت از طرف حاکمان، در این باره بسیار صحبت شده و تلاش های ارزنده ای برای محکومیت جهانی این جنایت و پیگرد دست اندرکاران آن صورت گرفته است. 

نکته ارزنده ای که در این جلسه دستگیرم شد اما چیز دیگری ست.
سخران جلسۀ دیروز خانم دکتر راحلۀ طارانی روانشناس، فعال سیاسی و حقوق بشر بود که از کالگری تشریف آورده بودند. خود ایشان نیز برادرشان را در جنایت دیگری در سرکوب جنبش سبز در سال هشتادو هشت از دست داده اند. برادرشان همان فردی بود که ماشین نیروی انتظامی سه بار عقب جلو کرد و از روی جسدش رد شد (احتمالا همه آن فیلم دردناک را دیده ایم و یادش گرامی باد). 
سخنرانی ایشان در مورد تاثیر کشتارها بر روانشناسی فعالان سیاسی و خانواده های این جان دادگان بود.(جانباختگان را نمی پسندم چون باور ندارم آن ها باخته اند.) ایشان توضیح داد وقتی نتوانیم عزاداری مناسبی برای یک عزیز از دست رفته کنیم، اضطراب حاد حاصل از فاجعه به یک اضطراب مزمن تبدیل می شود و اضطراب مزمن چه تاثیری بر افکار ما می گذارد. او بلایی را که بر سر خودش آمده بود صمیمانه با ما در میان گذاشت. 
دکتر طارانی چند تاثیر مهم این نوع اضطراب را نام برد و در مورد آن ها توضیح داد.
سیاه و سفید دیدن پدیده ها
عمومیت بخشیدن
پیشبینی های منفی و بی نتیجه دیدن تلاش ها
او معتقد بود بسیاری از رفتارهای فعالان سیاسی ما متاثر از اینگونه بحران هاست و خیلی ربطی به مواضع سیاسی ندارد و اینکه آن ها نمی توانند دیالوگ سازنده ای داشته باشند، واگرایی نشان می دهند، به قول من به «مطلق اندیشی» می افتند، حاصل و پیامد این مسائل روانشناختی ست.
بهره گیری از دیدگاه های روانشناختی در کار سیاسی یک ضرورت انکار نشدنی در زمان ماست که متاسفانه اهمیت آن درک نشده است. من قبلا هم در مصاحبه ها و مقالات  به این مهم اشاره کرده و این نیاز را در برخوردهای غیرقابل درک برخی از عزیزان با تمام وجود حس کرده ام، به همین دلیل می خواستم وسط جلسه بلند شوم و فریاد بزنم «یافتم....«یافتم» ...
کاش عزیزانی که توانایی لازم را دارند، بیش از پیش اهمیت پژوهش و انتشار مقالات در این زمینه را درک کنند و پا در میدان بگذارند. ما درد را با گوشت و پوست احساس می کنیم.

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۹۵

بچه ها The Kids

فیلم کوتاه مستند «بچه ها (The Kids)» رو سال ها قبل تو جنوبی ترین محل های تهران از تو پنجره ماشین گرفتم. این بچه ها حالا دیگه دختر و پسرهای جونی باید باشن و کی می دونه الان کجا و تو چه حال و هوایی هستن.
می خواستم دربارۀ منطق فازی فیلم مستندی بسازم که هیچوقت امکانش نشد . خیال داشتم تو اون فیلم مستند این تصویر بچه ها رو بکار بگیرم و این سوال را مطرح کنم که آیا این یک بازی ست یا سرقت سازمانیافته یا حدی زیادی از بازی و حد اندکی از به هر حال دزدی...
راستش تو برخی از صحبت ها در محافل دوستان از این فیلم کنار منابع دیگه استفاده کردم، اما همانطور که گفتم، انگار برای روز مبادا گذاشته بودم.
آرشیو گردی هام باعث شد تصمیم بگیرم تفسیرها رو کنار بذارم و خودش رو مستقلا به تماشا بگذارم. پس تماشا کنید.







دارم گرم می شم

هیچ دقت کردین دارم گرم می شم و رو فرم میام و وبلاگ نویسی داره کم کم جزء عادت های شبانه ام می شه؟
خوب البته معلومه که دوباره باید ماه ها بنویسم تا قلمم و نثرم یکدست بشه و قووم بیاد...حوصله کنین! کمی حوصله کنین!

دیوار


گذشه گرایی

می دونین؟
یک عده از ماها تو گذشته گیرند. سخت هم گیرند. هر قدمی که می خوان وردارن، وحشت می کنن. فاصله گرفتن از گذشته فلج شون می کنه. به همین دلیل، هر چیزی که می شنوند با گذشته چک می کنن. و اونوقت، «درست» یعنی مث گذشته. زیبا و ارزشمند یعنی مث گذشته...
می خوای باهات رفیق باشن؟ باید بری تو گذشته.
مشکل من هم اینه که کلا تو ٱینده ام. کلی زور می زنم، کلاس می رم و تمرین می کنم تا با حال برسم...
یک صدایی تو؟گوشم می گه:
احمد ٱقا تنها می مونی...تنها...

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۵

فلامینکو

من موسیقی و رقص فلامینکو رو از قدیم الایام خیلی دوست داشتم، اما هیچوقت نشد ست و سیر تماشا کنم. با فیلم «فلامینکو» زیبای «کالوس سائورا» دلی از عزا درآوردم.
بهره گیری از پرده های نقاشی برای ایجاد نماها، تدوین سینمایی به خوبی طراحی شده و انتخاب های عالی ... خلاصه فوق العاده است. 

Flamenco
Carlos Saura


اگر هم با کیفیت بهتری می خواهید تماشا کنید. دی وی دی اش تو کتابخونه تورنتو هست و می تونید به امانت بگیرید و ببینید.
اطلاعات دربارۀ فیلم و کارگردانش رو هم می تونید در اینجا بخوانید.

کورمال بینی

یک دوستی بهم انتقاد می کنه:
«تو گاهی چیزهایی رو می بینی که آدم براستی شگفت زده می شه، و گاهی به خودم می گم نکنه این احمدآقا اصلا بکلی کوره...»
در جوابش می گم:
ما همه یک چیزهایی رو می بینیم و یک چیزهایی رو نمی بینیم. این دیدن و ندیدن ذاتی بشره. اصلا حس های ما قبل و بعد از تکامل مغز و زندگی اجتماعی و فرهنگ و چه و چه ... این محدودیت رو داشته و هنوز هم داره. ما نور ماورای بنفش رو نمی بینیم، اما وقتی عکس می گیریم دوربینمون اونو به طیف آبی اش اضافه می کنه و عکس مون آبی تر از اونیه که می بینیم. ما امواج الکترومغناطیسی وسیعی رو نمی شنویم، اما گوشی همراهمون می گیره و زنگ می زنه.
تازه، گوش دادن و شنیدن کار گوش و چشم نیست. کار مغزه. ذهنمان تو همه چیز مداخله می کنه و دیدن و شنیدن ما رو رهبری می کنه و به نوعی می گه چی رو ببین و چی رو گوش بده و از اون چه برداشتی بکن.

ذهن ما در این مداخلۀ خودش از هزار و یک چیز تاثیر می گیره. فرهنگ، فضا، دانسته ها، بینش و ... ده ها عامل باعث می شه اولویت ها، تاکیدها، توجه ها، و فرایند های مختلف توی ذهنمون دیدن ها و ندیدن هایی رو باعث بشه.
پس تعجب نکنیم چرا برخی ها چیز به این واضحی رو نمی بینند. 
هیچ منظوری ندارن بیچاره ها، خیلی ساده ...نمی بینند. این «کورمال بینی» ذاتی بشره کاریش هم فعلا نمی شه کرد. باید دیگری را متوجه کرد تا دقت کنه و ببینه، همین.
تا نظر شما چی باشه...

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۵

از شخصیت های محل ما


این خانوم کارتن خواب محل ماست. خیلی با شخصیته. هیچوقت ندیدم گدایی کنه. حرف هم نمی زنه. سر چهار راه توی حال خودش می ایسته و به گاریش تکیه می ده. گاه ساعت ها همون حوالی پرسه می زنه. یک کم این طرف تر، یک کم اونوتر.
فقر معادل کارتن خوابی نیست. کارتن خواب ها دو سه درصد فقرای شهری رو هم تشکیل نمی دهند. اما کارتن خواب انگار آشکارترین نماد فقره. وقتی سرپناهی نداری، دیگه معلومه که هیچی دیگه هم نداری.

یک فیلم تجربی کوتاه

داشتم توی آرشیو فیلم ها دنبال یک سری ویدیو برای سکانسی از فیلم در دست تدوینم می گشتم که تصاویر یک فیلم کوتاه رو پیدا کردم که گرفته بودم،اما فراموشش کرده بود. تدوینش کردم.

این هم اون فیلم کوتاه:








دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۵

خوشبختی


خوشبختی از آن کسی ست که در پی خوشبختی دیگران است.
                                                                 (ذرتشت)

هیچ فکر کردین چرا؟

تغییر

با تغییر سیاست های ساخت و ساز شهری و سلیقۀ خریداران، خونه های محله ما هم داره تغییر می کنه.
دو تا تغییرش خیلی توی چشم می زنه. یکی جمع شدن باغچه ها و جایگزین شدن فضای بیشتری برای گاراژ
و دومی، حذف بالکن های کوچک جلوی خانه ، یعنی آن فضای خصوصی اما بازی که همسایه ها را به هم پیوند می داد.

قدیمی ها این طوری اند





 جدیدی ها این طوری



شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۵

آموختن



پس از ماه ها، یکی از دوستان بسیار عزیزمان را دیدم و گفتگویی داشتیم. صحبت ها از اینجا و آنجا به کتابی که در دست داشت کشید. کتاب کتابِ «پیر پرنیان اندیش» استاد ابتهاج بود.
این عزیز می گفت که ماه هاست کتاب را در دست مطالعه دارد و در ضمن خواندن نظر ابتهاج در مورد شاعران و موسیقی دانان ایرانی، در مورد هر یک از آن ها، گوگل می کند تا با شرح حالشان آشنا شود؛ شعرهایشان را برای اولین بار و یا دوباره و دوباره بخواند؛ به موسیقی هاشان گوش دهد. و تفاوت ها را ببیند. خلاصه، تعمق می کند و می آموزد و کتاب را به یک دوره آموزشی در بررسی تاریخ ادبیات و موسیقی مان تبدیل کرده است.
از چنین کتاب خواندنی حظ کردم واقعا. 
می دونین؟ دیگه بعضی ها این روزها این طوری عمیق و دقیق و گوگل به دست کتاب می خوانند. پس، نویسندگان حسابی حواسشان را جمع کنند؟!

لبۀ تیغ، میراث بازیگران زن سینمای ایران

دیشب به دیدن فیلم مستند «لبۀ تیغ، میراث بازیگران زن سینمای ایران» رفتم که بوک کلاب تورنتو (با آن امکان نمایش بسیار محدود) متولی نمایشش شده بود. از دیدن این فیلم پرزحمت، با تکیۀ و تاکید های دقیق، و خوش ساخت طولانی براستی لذت بردم.
متعتقد بودم، در بررسی های تاریخی باید به دنبال ارزش هایی بود که باید حفظشان کرد و در این زمینه یکبار سال ها پیش مقاله ای هم با نام «قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری» نوشته بودم که در مجله «چیستا» به چاپ رسید. این فیلم براستی چنین دیدی داشت و ارزش کار دست اندرکاران زن سینمای ایران را در طی سال های آغازین و توسعه اش با مصاحبه های پرمضون بسیاری از آنان و نیز آرشیوی از نماها و تصاویر در مقابل نگاه ما می گذاشت و این توانایی را داشت که بخشی از قضاوت ها را بگرداند.
دکتر بهمن مقصودلو تهیه کننده و کارگردان فیلم هم سخنرانی بسیار بسیار کوتاهی داشت که نشان از دانش و بینش خوبش از فیلم مستند و سینمای جهان داشت.
این فیلم به تازگی در جشنوارۀ فیلم مونترال نمایش داده شده، هنوز اکران عمومی ندارد و یک فرصت ارزنده و استثنایی بود که آن را در تورنتو و آن هم به صورت رایگان ببینیم. 
با این همه مثل همیشه، شوری از طرف هوطنان ما برای حضور در این نوع برنامه ها نیست و صد افسوس که نیست . و از آن شگفت انگیزتر اینکه، متوجه شدم تهیه کننده یک صد هزار دلار هزینه ساخت فیلم را با سرمایه شخصی و کمک های خویشانش تهیه کرده است.
ارزش های فرهنگی را همین همت های عظیم نادیده بنیان نهاده اند. باید قدرشان را شناخت.


پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۵

پیشی


این پیشی ما کلا کسی رو تحویل نمی گرفت. یک جوری رفتار می کرد که انگار هیچ سر رشته ای از زبانی که ما بکار می بریم نداره. خیلی هم که اصرار می کردیم چیزی رو بهش بگیم، پشتش رو به ما می کرد و می شست.
اما از وقتی مجبور شده با هاپوی بچه ها زندگی مشترکی داشته باشه، از رفتار اونا با هاپوشون کلی چیز یاد گرفته و تغییر رفتار داده. حالا که فعلا دوباره برگشته پیش ما، کمی تا قسمتی مثل هاپو شده.
می گم پیشی بیا اینجا بشین تا من پشم هاتو شونه کنم، میاد می شینه. مئو مئو می کنه که به من غذا بدین، می گم: پیشی! الان وقت غذات نیست که، آروم می شه.
هی ام میاد می گه می خوام برم بیرون- قبلا اصلا خوشش نمیومد و کلی باید تشویقش می کردیم تا یک کم بره دم در. انگیزه اش هم روشنه. می ره جلوی پنجره جولون می ده و حسرت و صدای هاپو رو در میاره.
می دونین؟
بالاخره یک موجودی توی دنیا هست که آدم ازش تاثیر بگیره

پارک


امروز دوربینم رو برداشتم و بعد از مدتی برای عکس گرفتن از گل ها یا همونجور که قبلا گفتم - گلدرمانی- رفتم پارک. فصل حسابی حس می شد. خنکی پایان تابستان و نور کجتابی که همه چیز را شگفت انگیز می کرد. تعدادی عکس قابل عرضه هم وسط عکس هام هست که اینجا یا فیس بوک به اشتراک می ذارم.



دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۵

پیاده روی های روزانه


تقریبا هر روز، عصرها، برای پیاده روی از خونه بیرون می زنم. مسیرم، البته بسته به حال و روزم، یه تغییراتی می کنه، اما در مجموع تکراریه. توی راه دیدنی ها و شنیدی ها کم نیست. آدم ها، ویترین مغازه ها و باغچه هایی که دائما عوض می شن رو از نظر می گذرونم و گاهی روشون مکث می کنم.
امروز می خوام از دو تا زنی بنویسم که تو راه دیدم و یک جورایی توی ذهنم به هم گره خوردن.

I

- هنوز از واکر استفاده نمی کرد، اگرچه معلوم بود مدت هاست عصاش رو که دو دستی گرفته و به اون تکیه داده، باید به والکر تبدیل کنه و نکرده. یک پیرهن گل دار خوش نقش با پس زمینه سرمه ای تنش بود، آرایشی مناسب شخصیت و موهای سپید و سنش داشت، و از یک جفت چشم آبی رنگی محوی که زیباترش می کرد معلوم بود فاصله زیادی را هم احتمالا نمی بینه.
با عصاش یک جورایی جلوم رو گرفت و پرسید:
- اسم این خیابون چیه؟
- یانگ.
-یانگ؟
- آره؟ کجا می خواستید برید؟
- نمی دونم... واقعا نمی دونم... فکر نمی کنم جای دیگه ای بخوام برم.
- کمکی نیاز دارید بهتون بکنم؟
- نه، ممنونم. همین جا صبر می کنم تا حضور ذهن پیدا کنم. از شما متشکرم.
کمی که ازش دور شدم. یک گوشه ای ایستادم تا ببینم چیکار می کنه. گردنش را بالا گرفته بود. به اطراف نگاه می کرد و لبخند می زد. ساعتش رو نگاه می کرد. دستاش رو که رو هم گذاشته بود، روی عصا جابجا می کرد و مطمئن تر می ایستاد. به اطراف خیره می شد و با لبخند حالتش رو تغییر می داد.
آدم های زیادی رد شدند. اما دیگه از کسی چیزی نپرسید. نام خیابانی را که بهش گفتم، انگار کافی بود.

II

از مغازۀ میوه فروشی که رد می شدم، سلامم کرد و حالم را پرسید. قیافه اش خیلی آشنا بود. اما هر چی فکر می کردم یادم نمیومد کیه، و از این فراموشی حسابی خجالت کشیده بودم. معلوم بود اضطرابم رو از رفتارم تشخیص داده و فهمیده اونو به جا نمیارم. با یک اطمینان خاطری گفت:
- ما همدیگر رو می شناسیم، نه؟
- چهره تون خیلی برام آشناست، ولی اصلا خاطرم نیست کجا همدیگر رو دیدیم.
همین جور نگاهم می کرد. ازم چشم بر نمی داشت. انگار خاطراتی رو که فراموش کرده بود، باید جایی توی صورت و یا چشم هام پیدا کنه. هر دو همزمان یک کم کنار کشیدیم که راه رو نبندیم. دوباره رو کرد به من که از فراموشی ام دم به دم مضطرب تر می شدم و گفت؟
- ما کلی با هم حرف زده ایم، نه؟ توی این محل زندگی می کنین؟
- آره همین بالا.
- کدوم خیابون؟
هر چی فکر کردم اسم خیابون مون یادم نیومد. خودم رو از تک و تا اما نینداختم و گفتم دقیقا سه تا کوچه بالاتر. اسم دو تا خیابون رو یکی یکی اورد و من گفتم نه و بعد پوزش خواستم که اسم خیابونی که توش زندگی می کنم رو نمی دونم.
- به کالج جورج بروان میومدید؟
- نه.
-  تو سی تی کار نمی کردید؟ 
-نه...
تازه متوجه شدم که این صحبت ها آزمون میزان فراموشی من نیست و اونم من رو یادش نمی یاد. 
سوال و جواب ها ادامه یافت و معلوم شد که هیچکدوم ابدا یادمون نمیاد ماجرای آشنایی ما چی بوده. ازم پرسید؟
- شما هم مطمئنید که ما یکدیگه رو می شناسیم، نه؟
- یادم که نمیاد کجا و کی، ولی منم یک طورایی مطمئنم. شما هم توی این محل زندگی می کنید؟ 
- نه. ولی گاهی میام. یک مغازه ای اون پایینه که برای سگم رافائل غذا می خرم. توی ماشینه. نباید زیاد تنهاش بذارم. امیدوارم دوباره ببینمتون. عجیبه ... یادم نیومد اصلا... خیلی عجیبه... .
- منم همینجور. حتما همدیگر رو دوباره می بینیم. روز خوبی داشته باشید.
پاکت بزرگی که دستش بود رو زمین گذاشت باهام به گرمی دست داد. پاکت رو برداشت و راه افتاد. سر جام خشکم زد. همین جور که دور می شد، بر می گشت و هی نگاهم می کرد. من قدرت راه رفتن نداشتم. همش به خودم می گفتم: این کی بود؟ آخه کجا دیده بودمش. چرا من این جوری شدم؟ 
نزدیک های خیابونمون که رسیدم، یعنی درست قبل از اینکه به تابلوش نگام کنم، اسمش رو به خاطر اووردم. نزدیک های خونه هم یکهو خاطره ای انگار مثل یک تکه فیلم، توی ذهنم بالا اومد. تو کارگاه آموزش بازپروری مرکز قلب بیمارستان سانی بروک بود. همه دور یک میز نشسته بودیم. درست روبروی من اونطرف نشسته بود و ماجراهایی رو تعریف می کرد که به سکته قلبی شدیدش منجر شده بود. درست با همین شکل و قیافه و لباسی که امروز پوشیده بود.





جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۵

برد برد یا باخت باخت

این رو تو صفحه یک دوست تازۀ فیس بوکی دیدم. 


طوری بباز که حریفت نتونه برنده باشه؟
دون کورلئونه
ما ها باتوجه به تبلیغات پر از تکرار، «بازی برد برد» رو بیشتر توی ذهنمون داریم. می گیم چرا باخت، ما باید همیشه برنده باشیم و اگر برنده بودن ما در باخت طرف مقابل مان نیست و در شریک کردن او در این برد است، چرا «برد برد» را هدف قرار ندهیم.
اما عکس بالا شرایط دیگری رو به ما نشون می ده که تو اون، این گزاره بی معناست. یعنی می گه ببین! تو قطعا باختی. می تونی با این باختت حریفت رو چاق تر کنی و یا حسرت این طعمه ای رو که براش دندون تیز کرده به دلش بگذاری.
می دونین؟ 
تو دنیای واقعی، تحلیل این برد برد ها و باخت باخت ها معمولا به روشنی شرایط توی این عکس نیست. برا همین، درک ما از شرایط می تونه رفتار ما رو در مقابل یک «بازی» عوض کنه و مشابه هم عمل نکنیم.