چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

با قاضي بيدادگاهم

باز به چه محكومم مي كني؟
به آنچه نكرده ام
به آنچه كه بوده ام؟

زندگي پيچيده اي كه نداشته ام
تمام عمر كار كرده ام و تلاش
و براي آنچه درست مي دانم مي رزمم

اندوخته ي كمي دارم، اما
بر توشه ي روياهايم هر روز افزوده ام
و آنقدر خاطره دارم
كه هزار سال به سلولي تنها نيز
كم نياورم
و كارم هنوز هم خاطره انگيزي ست

محكوم چه ام ؟
به هر كه راي دادم
به جايي ره نيافت تا مسئول مصيبت چيزي باشد
به هر چه اميد بستم ممنوع شد
و هر آنكه مورد نفرت من بود
جايگاه رفيعي را ميهمان بخت بلندش كرد
و اينهمه از سم مهلك جهلي بود كه تو گسترده اي

اما من باز شاكرم كه
لحظه لحظه ي هستي را بي اغراق
صرف بازآفريدن آن مي كنم
و براي آنكه نانش حلالم باشد
تمام وقت براي عدالت و آزادي مي كوشم

و صبح كه برمي خيزم و
از زير وجدان ملحفه ي پاكم
سپيدي نور را
گيرم از دريچه ي مسدود بند حس مي كنم
به زندگي پر سعادت خويش درود مي گويم

خوب گوش بديم

يادتونه گفتم آدم بايد خيلي خوب گوش بده. گفتم بعضي وقت ها يه كسايي دارن يه چيزي رو به آدم ميگن. اونوقت آدم چون درست گوش نمي ده، مي ره به جاي پيام اصلي اشكال حرف اونا رو بهش مي پردازه؟ همين اتفاق برا م افتاده. خوب كه فكر كردم ديدم كامنت اون دوستمون روي پاسارگاد مي خواست منو متوجه چيزي بكنه و اون مسائل و مشكلات مردم در كف شهره كه من تو وبلاگم بهش كمتر توجه كرده ام. من اون موقع چيز ديگه اي رو شنيدم كه اونم مهم بود و به اون پرداختم. آره بايد جبران كنم. مي بينين خوب گوش دادن كاره خيلي دشواريه

سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۴

رژه ي پنگوئن ها

امشب رفته بوديم فيلم رژه ي پنگوئن ها. زندگي پنگوئن ها و فيلمي كه ازش ساختن واقعا جالب وعجيبب بود. يه ساعت و نيم محو پرده ي سينما شده بوديم بدون اينكه هيچ طرح داستاني اي وجود داشته باشد. پنگوئن ها تو فيلم شخصيت داشتن. انگيزه داشتن. و تو سرماي حيرت آور قطب زندگي مي كردن و عشق مي ورزيدن. آدم همش با اونا خودش رو يه جوري هم سرنوشت مي ديد. فقط تو تيتراژ آخر فيلم و نشون دادن فيلمبرداري توي قطب با ساده ترين امكانات بود كه متوجه شدم دارم فيلم مي بينم . . . اگه دستتون رسيد ببينينش. فيلم متفاوتي يه

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

پاسارگاد نابود مي شود

در خبر ها آمده بود كه با آبگيري سد سيوند فارس، پاسارگاد بطور كامل زير آب مي رود. و جالب اينكه سازمان ميراث فرهنگي فارس به گفته ي رئيس سابقش با ساخت اين سد مخالفتي نكرده است. پاسارگاد آرامگاه كوروش بنايي منحصر به فرد بوده و در منطقه اي قرار دارد كه يكي از برجسته ترين سايت هاي توريستي ايران است. اگر چه اين محل امروز به علت تنگ نظري هاي حكومتي و ايجاد محدوديت هاي شديد براي توريست هاي خارجي از رونق افتاده، ولي در گذشته و آينده يكي از سرمايه هاي بزرگ ملي ما براي جذب توريست بوده و خواهد بود. نابودي پاسارگاد چيزي مشابه با تخريب مجسمه ي بودا توسط طالبان است و توسط بشريت مترقي جهان محكوم خواهد شد. در برابر اين عمل جاهلانه به هر وسيله به اعتراض برخيزيم0

زندگي ماجراي عجيبي يه

هيچ ديدي زندگي چه چيزايي عجيبي جلوي پاي آدم مي ذاره؟
فكر كن يه دوست قديمي اي داشتي كه بعد ها باهات رفتار افتضاحي داشته. تو رو به خاطر زندگي يه متفاوتت يه ديونه ي احمق ناميده، لجن مال كرده و همه كاري كرده كه تو رو تو جمع دوستات و محيط زندگيت خراب كنه. و تو به اجبار سال ها از اون فاصله گرفته باشي0
فكر كن اون بد رفتارترين آدمي بوده كه تو جمع رفقات داشتي ولي با تلاشي زياد برا خودش آقاي دكتري شده و برو و بياي بهم زده و استاد دانشگاهي شده و مطبي راه انداخته و مردم را به اصطلاح روان درماني مي كنه و انتشارات و تحقيقاتي هم داره و خلاصه از نظر معيار هاي اجتماعي اين جمهوري اينچناني شخصي موفقي هم قلمداد بشه، و اونوقت توي بيچاره كه اونو خوب مي شناسي از فكر بلايي كه بوسيله او ممكنه سر مريضاش بياد بدنت بلرزه0
حالا بيا و تصور كن دختر دلبندت كه خيلي هم به تو علاقه داره و بهت احترام مي ذاره، بخواد عروس اون بابا بشه چون خوب با پسرش كه هيچ تضادي هم با اون پدر در عمل نداره دوست شده و به اون علاقه داره و حالام با اون خانواده به سفر و گردش مي ره و هي برات از احساس خوشبختي در اين هم نشيني هاي بسيار دلنشين تعريف مي كنه0
مي دوني آدم خوب چاره اي نداره جز اينكه به خواسته ي ديگران احترام بذاره و اون ها رو بپذيره، ولي از خودش و زندگي اي كه انگار تفاوتي نمي ذاره مايوس مي شه 000

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

در پاي قله


با پلك هايي خسته
و لبخند طنزآميز گلبوته هايي
كنار جوي شناور
و آن باد نمناك
و اين آبي يه دور ترها سير
و تاريك و روشن يال هاي
از زير پا تا ابر
كوله بارهاي گرگرفته ي خود را
به زمين مي گذاريم
ديرك چادر ها را بر مي پا مي كنيم
مي نشينيم و مي نوشيم و
در خستگي سنگين راه فراز آمده
دراز مي كشيم
آنقدر
آنقدر كه تا شب
به شرشر شفاف چشمه خلاصه شود

عكس ها









اينجا نزديك محل ما يه زميني يه كه زير كابل هاي فشار قوي قرار داره و به همين دليل غير مسكوني يه. اين زمين رو كه لوله كشي آب هم داره ، هر سال به صورت قطعات كوچيك اجاره مي دن تا هر كي مي خواد بره توش سبزي و صيفي و گل و . . . خلاصه هر چي مي خواد بكاره و برداشت كنه. و بدين ترتيب مي شه وسط شهر روحيه هاي روستايي و كشت و كار رو هم حفظ كرد0
خوب ما كه كمرشو نداريم. گفتيم پس چيكار كنيم. رفتيم از گلاش عكس گرفتيم. اينم بعضي از عكس هاش

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۴

بر بالاي

بر بالاي پرتگاه و
ابر هاي مهاجر
و سايه هاي پر شتاب دره اي ژرف
با سبزي سير شيب هاي جنگل پوش
و شياري كه همهمه ي رودي خروشان است

همچون ساقه ي علف هاي ظريف
همچون گلبرگ گلبوته هاي چند روزه
همچون رطوبتي كه به سرعت بساط بر مي چيند000
با بادي كه گهگاه
مي كوبد و مي گذرد

با زمزمه زمانه در گوش
دور از ديار
دور از تويي كه جهان را معنا مي بخشي000

دون كيشوت

امسال چهارصدمين سالگرد انتشار كتاب دون كيشوت نوشته ي سروانتس است كه با برگزاري نمايشگاه هاي هنري و نمايشگاه هاي كتاب، و نيز اجراي تئاتر و باله در سراسر جهان جشن گرفته مي شود. بعد از انجيل اين كتاب بيشترين ترجمه به زبان هاي ديگر را دارد و يك نظر خواهي در سال هاي اخير از يكصد موسسه ي انتشاراتي معتبر در كشور جهان براي معرفي ده اثر محبوب در تاريخ نشر نشان مي دهد كه راي اعلام شده به دانكيشوت 50% بالاتر از دومين كتاب برگزيده بوده است0
اين كتاب كه در دو مرحله يعني سال 1605 و 1615 ميلادي و بالغ بر هزار صفحه به چاپ رسيده ماجراي طنزآميز سفرهاي يك شواليه ي اسپانيايي و دستيار وفادارش سانچو براي مبارزه با دشمنان حقيقت و دفاع از محرومان ست كه با دلبري از معشوق دنكيشوت دولسينا صورت مي گيرد. خبرنامه ي كتابخانه ي عمومي تورنتو به همين مناسبت در شماره ي اخيرش صفحه اي را به اين ياد بود اختصاص داده و يادآوري كرده كه نسخه اي از چاپ سال 1652 آن و نيز ترجمه اش را به زبان هاي فرانسوي، پرتغالي، لهستاني، مجاري، كره اي، چيني، هبرو، آلماني، عربي، ايتاليايي، روسي، اكرايني، و فارسي در مجموعه هايش دارد. متن بالا ترجمه ي بخشي از مطلب خبرنامه است
اين كتاب ارزشمند با ترجمه ي بسيار عالي توسط زنده ياد محمد قاضي به فارسي انتشار يافته و خوانندگان بسياري داشته است. از داستان دون كيشوت، اين اثر ارزشمند ارج گذاري افسانه اي آرمانگرايي و روياپروري، چندين فيلم ساخته شده كه به فارسي دوبله شده و به نمايش در آمده است. نمي دانم آيا در كشور ما نيز برنامه اي براي اين بزرگداشت وجود داشته يا نه؟ اما بيائيد به هر صورتي كه مي توانيم حتي با خواندن بخش هايي از اين رمان يا ديدن كارهايي كه بر اساس آن ساخته شده، ياد نويسنده ي خلاق و گرانقدر آن سروانتس را گرامي بداريم

دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۴

فيلم

امشب رفته بوديم سينما، فيلم چهار برادر. محشر بود. يک <اين گروه خشن> مدرن. آنقدر توش آدم کشتند که هيهات. چه صدا برداری ای، حيرت آور. چه ساختی، محکم و پر هيجان. پايانبنديش هم فوق العاده. همه قهرمان های فيلم منهای يکی که کشته شد، بعد از گرفتن انتقام خون مادرشان، و عدم اعتراف به قتل، عليرغم کتک خوردن از بازجویان پليس، پیروزمندانه شروع به بازسازی خانه ی مادری شان کردند تا در آن به زندگی بپردازند. اونا تازه پليس را هم از شر يکی از افسران فاسد بلند پايه اش نجات دادند که خودش افتخار آفرين می تواند باشد0
از سينما که اومديم بيرون رفتيم نشستيم توی يه کافه يه چيزی بخوريم. سر ميز بقل دستی ما يه عده چينی نشسته بودند که تولد يکی شون بود. اونقدر بلند بلند می خنديدند که ما نمی تونستيم حرف بزنيم. به دخترم گفتم بابا می دوني هوس چی کردم0
گفت: نه
گفتم يکی از اون کلت ها. چقدر راحت می شه با اونا صدا های اضافه رو خاموش کرد. همگی به شدت خنديديم0
ولی امسال تعداد قتل های ناشی از شليک مستقيم گلوله در تورنتو ۵۰٪ افزايش يافته . آره ۵۰٪ و قراره هزار تا پليس جديد استخدام کنن که مثلا جلوی اين قتل ها رو بگيرن0
فکر کنم قاتل های واقعی تهيه کنندگان ميلياردر اين فيلم ها باشن که دائما با کشت و کشتار در تلويزيون و سينما و ويدئو ها، آنهم با تکنيک های پيشرفته خشونت را تبليغ می کنن. برای جلوگيری از اين همه خشونت نون خور جديد لازم نيست، قدری خرد لازمه که متاسفانه نيست0

آسمون






دیروز اینجا آسمون خیای قشنگ بود. منم ازش عکس گرفتم

شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

مست و هشيار

نه
خودت نيستي
آرام و رها
...شيدا و پر شور
در حسرت چيستي؟
بايدي كه نيست
نبايدي كه هست؟
يا اين افق دور كه هيچ پاياني ندارد؟

ليوان هامان پر از موج ست و
... دريا نيز مانند ما مست
باد بازي مي كند و
.ماه از ما موجود ديگري مي سازد

نه
انگار خودت نيستي
جستجوگر هشيار و
ستايشگر پر شور
تلاش بزرگي كه در جريان است0

دوست

خيلی دلم تنگ شده بود امشب خيلی. يکی از آشنايان شعری رو خوند که زبان حال بود
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

بارون

امروز اينجا بارون محشری باريد. دو ساعت رگبار سيل آسا همه چيز و شست. من تو خيابون گير افتادم. زير يه سقف مختصر و کنار يک ديوار بلند هر چی صبر کردم بند نيومد. اونقدر خيس شدم که ديدم انتظارم بی معنی ست0
راه افتادم. چتر رو هم که به خاطر باد شديد بیهوده بود بستم و تا زانو رفتم وسط سيلاب. به آب که زدم ترسم از همه چی ريخت . . . خيلی عالی بود. يک بارون حسابی ای خوردم0 . . .

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴

مهمونی

هيچ شده ميون يه جمعی باشی که احساس می کنن خيلی خوشحالند و داره بهشون حسابی خوش می گذره و حس کنی کاش می شد يه کار بدرد بخوری کرد و اينطوری بيهوده وقت رو نگذروند 000
مدتی پيش شب يه جا رفته بوديم مهمونی. همين وضع پيش اومد. به همه خيلی خوش می گذشت. ولی من همش حس می کردم بايد بزنم بيرون. سعی کردم چشم هامو ببندمو تو دنيای شاعرانه ی خودم سير کنم. مهماندار نگرانم شده بود که حتما بهم خوش نمی گذره و داره خوابم می گيره. بهمين علت رفت فيلم عروسی شونو به احترام من اوورد و گذاشت که من تماشا کنم. بعد هم مرتبا با هام حرف می زد که من حوصله ام سر نره . . . به هر بدبختی ای بود از زير اين کار يه جوری در رفتم و يکی رو يه گوشه ی خونه گير اووردم و نشستيم راجع به هنر و ادبيات که اونم علاقه داشت صحبت کرديم . . . اما امونمون نمی دادن و هی ميومدن عقبم و سعی می کردن منو يه جوری مثل خودشون خوشحال کنن0
می دونی؟ نمی دونم. شايد بهتره ديگه مهمونی نرم . . . با اين رفتار افتضاح ممکنه ديگران را آزرده کنم 0 0 0

غروب آبي رنگ

ابرها باريدند و
آسمان دلش باز شد
آبچاله ها
هنوز خرمني غروب
در دامن خود دارند

تا غازهاي مهاجر
به آبي ابعاد فضا
مفهومي تازه بخشند
با لالايي موج
همه چيز
به خواب مي رود و
باز مي گردد0

سه‌شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۴

رويشي بيدريغ

اين شعر هم مال همون موقع هاست. برا بازنويسيش از ذهنم كمك گرفتم. بازرويش رو اينجا ندارم. اگه يه كمي خطا داره و با متن كتاب نمي خونه منو ببخشيد

بي غريو دريغ
بي شتاب حضور
با شبنم براده ي خورشيد
بر صلابت پر انعطاف شاخه هاي نحيف
حصار رازناك خاك را شكافتيم

سپيده دم سرودي را مي خواند
كه نتش را سارها با سكوت
بر سيم هاي موازي
نگاشته بودند
و نسيمی شور انگيز
پرچين هاي پيچك پوش راه را
به آهي آميخته بود

قد كشيديم
سر كشيديم
خشخش خوشه ها را شنيديم

تيغ در كف مي رسند باز
درو مي شويم بي كم و كاست
رويش و داس
خلاصه ي ماست

نيلو فر ها


از خاطرات بند
پرورش نيلوفرا ديگه يه سنت شده بود. هر سال از اوايل بهار بچه ها تخم نيلوفرای سال قبل رو تو باغچه مي كاشتن يا نيلوفرهاي خود روي باغچه كوچیك بندمون رو تحت مراغبت مي گرفتن. اونا دور باغچه رو با تخته هاي جعبه ي ميوه حصار مي بستن و بهش آب مفصلي مي دادن. به شاخه هاي ظريف بوته ها نخ مي بستن و او نو تا بالاي پنجره ها مي كشيدن و پخش مي كردن. خاك دور بوته ها رو تميز مي كردن و شخم مي زدن . مدتي نميگذش كه يه وره حياط پر از گل مي شد. صبح ها كه در حياطو باز مي كردن و هنوز آفتاب بالا نيومده بود، اون طرف واميساديمو غرق در تماشاي گل هاي كبودشون مي شديم. روزا زير سايه شون قدم مي زديم و شب ها صحبت راجه به اونا گل گفتگوهامون بود. هر کی سعی داشت يه خبری رو بگه - اون شاخه هه كه گلاي صورتي يا سفيد داشت . . . اون يكي گله كه روزام بسته نمي شد
يكهو يه روز صبح وقتي با ذوق و شوق تو حياط مي يومديم، باغچه خالي خالي بود. نگهبانا شبونه اومده بودن و همه رو كنده بودن . . . يخ مي كرديم. بغض گلومونو مي گرفت. هيشكي با هيشكي حرف نمي زد. اما هر بار از يه جا با يه صدايی باز كار شروع مي شد. دوباره مي كاريم . . . و شور و نشاطي چند برابر دفعه ی اول اطاقو پر می کرد . . . نيلوفرا هيچ وقت از رويا های ما پاک نمی شد