سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۱

سقف


خرد جمعی

یک ایمیل برام آمده بود در بارهٔ خرد جمعی که من تو ایمیل لیست و فیس بوک گذاشتم. صحبت از انتقال درک تجربی گله ای از میمون ها به یک گلهٔ دیگر بدون ارتباط ظاهری است. نظریه ای شبیه ناخودآگاه جمعی کارل کوستاو یونگ روانشناس بزرگ نیز برای آن ها مشابه سازی شده است.
دوست عزیزی بهم تذکری داد. او غیر مستقیم گفت که نشر چنین چیزهایی می تواند مورد سوء استفاده برای گسترش خرافات هم بشود. درست هم هست. نمی دانم، شاید هدف اصلی اون مطلب بیش از درک علمی پدیده، همین امر باشد.
بررسی های علمی برای شناخت پدیده ای به نام ناخودآگاه مشترک انسانی اما سال هاست در جریان است و چنانچه این بررسی ها به نتایج قابل آزمون مشخصی برسد، دست آورد بزرگی است و می تواند توضیح دهندهٔ بسیاری از مسائلی باشد که امروز با ابهام روبروست.
در مورد تاثیر نامشخص مرجع ها بر رفتار مشتریان در بازاریابی مطالعات زیادی صورت گرفته است. همین امر در مورد تاثیر مرجع های سیاسی در جامعه نیز مورد بحث است.
از آنجا که تاثیرات اجتماعی همیشه و در همه حال چند جانبه اند، بررسی چنین ارتباط هایی بسیار پیچیده است و خطر افتادن به دام شبه علم وجود دارد.
خلاصه اینکه تذکر وارد است... نمی شود دورهم بنشینیم و نیت خیر کنیم و دنیا درست شود. اگر می شد با اینهمه کلیسا و مسجد و کنست و ... تا حالا شده بود.

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۱

برخی از فیلم ها

تا اونجا که یادم میاد سایت  فیلم هامو تو اینجا معرفی نکرده ام. شایدم کردم و یادم نیست....
بهر حال حلا که دوباره شروع به نوشتن کرده ام، دوباره این کار را می کنم :




همین راه

دیشب چند تا از دوستان هم دانشگاهی ام را دیدم. شبی بود شاد و پر بار. هم نشینی با آدم هایی که از سی چهل سال پیش می شناسی، اصلا یک چیز دیگر است.  سیری باورنکردنی و شگفت انگیز به نام زندگی را به صورتی بسیار فشرده با هم دوره کردیم. فکر کنم بخش هایی زیادی نبود که جا مانده باشند...
یکی از دوستانم می پرسید آیا اگر زمان به عقب بر می گشت همین راه را می آمدیم که آمده ایم.
پاسخ تکرار شده و آشنایی را می شناختم که پاسخ همیشگی من هم بود. آری من هم همین راه را می رفتم. آمدم که بگویم، دیدم، چقدر این سئوال و پاسخ ایده آلیستی است.
باید فرض کنم زمان به عقب بر می گردد که نمی گردد.
باید خودم را جای یک جوان بیست و چند ساله ای بگذارم که در آن زمان بودم، که نه دیگر می شناسمش و نه می توانم.
باید تاثیر حوادث و شرایط هر لحظه در حال تغییر و تحول را بر تصمیم های انسانی ام نادیده بگیرم و فکر کنم من با تصمیم قاطع شخصی خود راهی را در زندگی انتخاب کرده ام که بدان باور ندارم، چرا که اختیار را محدود به جبر شرایط می دانم.

بخشی از همین ها را گفتم و اینکه چرا واقعا نمی شود به این سئوال جواب داد.

آخر شب بود. کافه ها در حال بسته شدن و ما هم سیراب. خیابان هم پر از مست هایی بود که دو بدو یا چند نفره تلو تلو خوران به خانه می رفتند. ما هم از همدیگر خداحافظی کردیم و من پیاده در دل شب به خانه برگشتم. در راه که می آمدم خیلی به این سئوال فکر کردم و اینکه چه پاسخی می توان داد. آخرش که کلاهم را پیش خودم قاضی کردم، دیدم پاسخ دادن به این سئوال آنقدرها هم پیچیده نبود. من هنوز دارم همان راهی را می روم که می رفتم ...
خودمونیم، روشنفکری هم بد دردی است ....

شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

تو نیستی ...

تنهايي

نوري سرد
بر پرده مي تابد و
سقف اطاق
 هنوز
   خود آسمان است.

هيچ گل- بوسه اي نمي شكفد،
هيچ پرپر نوازشي لمس نمي شود،
هيچ پلك بسته اي در كنارت رويا نمي آفريند؛
در ملحفه هاي خاموش بسترت
عطر هيچ خاطره اي نيست . . .

خاكستري خسته برهمه چيز نشسته  و
تكان كه مي خوري
                     غبار همه جا را فرا مي گيرد.
(از آرشیو)

جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۱

موسیقی فیلم

رفتم دیدن دوستم تا محصول نهایی صدا گذاری فیلمش رو ببینم.قبلا هم خونده بودم،  اما امروز برای اولین بار تو زندگی دستگیرم شد که موسیقی چه تاثیر عمیقی بر روی فیلم می ذاره.
ضرب المثلی داریم که می گه : شنیدن کی بود مانند دیدن
ولی من تا حدی به این نتیجه رسیدم که :  شنیدن می دهد معنی به دیدن 

سهم

فکرش را بکن!
جاتون خالی، یک لیوان برنج پختم و یک تکه مرغ، سه روزه دارم می خورم و باز دو سه قاشقی موند...
یکی از مشکلات آدم تنها سهم ناچیزش از دیگ غذاست.

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

At the Gallery


Toronto Festival


نامه

گاهی از یکی چیزی می بینی که دلت رو میشکنه. گاهی کسی حرفی رو می زنه که تا مدت ها مثل اسفند رو آتیش بالا پایین می پری ...
یک نامه ... عزیزی یک نامه ای بهم نوشته ... نمی دونم چی بگم ... نمی دونم چرا... نمی دونم چطور تونسته ...
می دونین چند روزه روحم مثل شتری که نهرش کرده باشند زانو زده ، زوزه می کشه و خون به اطراف می پاشه ...

درس پیشی

هفتهٔ قبل بچه ها رفتن یک هفته تعطیلات تابستانی. من هم طبق توافق رفتم پیشی رو اوردم پیش خودم که تنها نمونه.
وای اگه بدونین چیکار کرد؟! با دهان نیمه باز مثل فرفره دور آپارتمان می چرخید و مئو مئو می کرد. محلش نذاشتم گفتم عادت می کنه... فایده نداشت. بغلش کردم باهاش حرف زدم. نازش کردم. فایده نداشت. نه آب خورد. نه غذا و نه دستشویی که براش درست کرده بودم را استفاده می کرد. همه اش می رفت به طرف در و مئو مئو می کرد.
یک ساعت... دو ساعت ... من خسته شدم و خوابم برد. تو خواب صداش رو گاهی می شنیدم. گاهی می فهمیدم جفت می زنه بالای سرم منو بیدار کنه. بیدار می شدم و بغلش می کردم و دوباره ....
ساعت ۵ صبح دیدم فایده نداره. کردمش تو قفسش و ورش داشتم صبح اول وقت برش گردوندم.
بچه ها که هنوز نرفته بودن نگران شدن. ماجرا را توضیح دادم. گفتم چاره نیست. من هر روز میام بهش غذا می دم.
به خونه که برگشتم. خونه خونهٔ قبل نبود. یعنی به هیچ وجه خونهٔ قبل نبود ... یک مفهوم مهمی مثل شعار روی در و دیوارش انگار نوشته بودن....
فرداش به فکر افتادم به هما زنگ بزنم بگم ... عزیز من ... تازه می فهمم مهاجرت چه بلایی سر من اورده ...

از محله مون می گفتم

یک دوست قدیمی دارم اینجا که گاهی باهام میاد قدم زدن. (البته باید یواش راه بروم - یعنی ندوم- تا بتونه همراهم بیاد). او سال هاست تو این محل زندگی کرده. هر بار که همدیگر را می بینیم، روایتی، قصه ای، ماجرایی را برای هم می گیم. گاهی اون، گاهی هم من...
می دونین یکی از ویژگی های مهاجرت اینه که آدم رو شبیه به قصه می کنه...
نه, باید حرفم را اصلاح کنم : به قصهٔ زندگیش خلاصه می کنه. 

«چه هستی شگفتی ست آدمیزاد»

چه موجود عجیبی یه آدمیزاد. درست وقتی وبلاگ رو تعطیل کردم یک کسی سرم فریاد زد : تو باید بنویسی...

می دونی؟ باید بنویسی....

 می دونین نمی شه نوشت
خیلی ساده... مدتی اینترنت نداشتم. بعد که اینترنت اومد و یک اینترنت الکی ای برامون نصب کردند، من دیگه آدمی نبودم که بتونم بنویسم. یعنی یکهو از همهٔ هستی ام خالی شدم انگار...
فعلا تا اطلاع ثانوی این وبلاگ تعطیل است.

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۱


جابجایی

می خواستم بنویسم که باز شروع می کنم... مدتی این مثنوی ... باید بنویسم ... و یا اینکه یاد من باشد تنها هستم...
اصلا بی مقدمه شروع می کنم...
محل جدیدی که اومدیم در واقع دیگه وسط شهره. زندگی در داخل شهر کلا با زندگی در حومه های شهر متفاوته. برخی از حومه های شهری که ساکنان زیادی هم دارد در واقع شهر نیستند بلکه ناشهر اند... بگذریم. 
تازه دارم مسیرهای پیاده روی، مغازه ها و خلاصه ویژگی های این محل رو یاد می گیرم،  البته هنوز هم مثل قبل در فضای زندگی اینجا ریشه ای ندارم.
دیروز یک باغچهٔ پر از گل های محمدی پیدا کردم با کمی از همون عطر و بوی همیشگی که در هوای رطوبت زدهٔ غربت بوی پررنگ تری داشت. دیشب در کوچه باغ های قمصر گم بودم. هزاردستان هنوز آنجا می خواند.