دوشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۱



بستنی

چند وقت پیش ایمیلی را از عزیزی دریافت کردم که تاریخچهٔ زیبایی از چگونگی جهانی شدن غذایی به نام بستنی را همراه با عکسی قدیمی تقدیم خوانندگانش کرده بود.


توضیحات داده شده چنین بود :
تا به حال به این اندیشیده اید که چرا هرگز در هیچ گزارش یا رسانه خارجی در مورد اینکه بستنی ، این لیسیدنی پرطرفدار، در کجا و توسط چه کسی ساخته شد هیچ حرفی به میان نیامده ؟! جواب این سوال در کتاب `مردم دوران مشروطه` در قفسه های خاک گرفته کتابخانه ملی موجود است که نیز افتخار دیگری است برای ما ایرانیان .
داستان از اینجا شروع میشه که فردی به نام کریم باستانی ملقب به کریم یخ فروش پسر جوانی از شهر ری در بازار آن زمان (خیابان جمهوری امروز) بساط یخ فروشی داشت . یکی از مشتریان غالبا دائمی کریم، کارمندان سفارت انگلستان در همان حوالی بودند . این مواجهه هر روزه کارمندان با کریم رابطه صمیمانه را بین آنها پدید آورد . کارمندان برای کریم که انگلیسی بلد نبود نام کریم یخی یا همان به گفته خودشان آیس کریم را برگزیدند . در اواسط درگیریهای دوران مشروطیت کریم برای جلب بیشتر مشتری اقدام به پخش یخ در بهشت مبادرت ورزید . و در همین دوران و برای اولین بار با مخلوط کردن شیر و یخ و زرده تخمه مرغ و گلاب و شیره ملایر اولین بستنی تاریخ بشریت را ساخت. که مورد استقبال اهالی بازار و همسر سفیر انگلیس قرار گرفت مغازه ای در همان حوالی توسط سفیر انگلیس به کریم اهدا شد که بر سر در آن به زبان انگلیسی اسم فامیل کریم ( باستانی ) bastani نوشته شده بود که ایرانی ها به اشتباه بستنی می خواندند . در زمان افتتاح فروشگاه سفیر انگلیس با گفتن :
we name it after you
اسم محصول را به احترام کریم آیس کریم گذارد
میرزا حسن‌خان مستوفی , مستوفی‌الممالک دوران مشروطیت ، در کتاب خاطراتش مینویسد این پدرسگ ( کریم باستانی ) لیسیدنیی ساخته است از سردابهای یزد سردتر ، از لب یار شیرین تر، از پنبه خراسان نرمتر. سالها بعد کریم با یکی کارمندان سفارت انگلیس به نام الیزابت بسکین رابینز ازدواج کرده و به انگستان و بعد از آن به امریکا مهاجرت میکند .



من هم این ایمیل زیبا را برای ایمیل لیستم فرستادم تا دیگران نیز بخوانند و لذت ببرند
دوست عزیز برایم کامنت جالبی نوشت :

متنی که فرستادید برام خیلی جالب بود و برای اینکه از گفته اش و از اینکه آیا واقعا این مطلب از نظر همگان پنهان مانده یا نه، در اینترنب جستجواش کردم. لینک زیر شما را به ویکیپدیای بستنی می برد. در اون حرفی از کریم باستانی زده نشده اما در خط اول قمست تاریخچه اول از ایران و از پارسه (پرشیا) نام می برد! یعنی خیلی هم از یاد برده شده نیستیم٫ ولی شاید خودمون اونقدر که .باید از خودمون خبر نداریم.... !

من هم دوباره نوشتم که : کاش کسی فرصت بگذارد و این متن ها را اصلاح و برای ویکیپدیا با مستندات لازمش بفرستد و توضیح ویکیپدیا را تکمیل و برای سرفصل ورودی فارسی اش هم تلاشی بکند. تا کام همهٔ جهانیان از این آگاهی بیش از پیش شیرین شود و ایمیل کردم.

موضوع وقتی جالب تر شد که عزیز دیگری برایم ایمیل زد و با کپی پیست یک متن انگلیسی که من در این لینک پیدایش کردم، گفت عمو داستان کلا چیز دیگری است:


یعنی بستنی تاریخچه ای طولانی دارد و سال ها سال پیش در کافه های پاریس بستنی فروخته اند!!!

چهارشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۱

همراهی

فیس بوک من

یک بار توی ایران مشغول بحثی سیاسی با دوستی بودم. در حرف هام بارها از این روزنامه و اون روزنامه نقل قول هایی آوردم. آن عزیز گفت می تونم از شما بپرسم مگه شما چند تا روزنامه می خونین و چنتا سایت رو سر می زنید؟
گفتم خوب من خیلی می خونم، چون برای کارم لازمه که بدونم دیگران چی می گن. اما سوالی که شده بود تو ذهنم ماسید. بعد از چند روز، یک بار نشستم و روزنامه ها، مجلات و سایت هایی رو که مرتبا دنبال می کردم رو لیست کردم ... تعدادشون حیرت انگیز بود.
هنوز هم زیاد می خونم. گاهی مسائل خاصی را دنبال می کنم. گاهی مطالعهٔ روزانهٔ خود را انجام می دهم. همیشه هم علاقه داشته و دارم آنچه را دیده ام و حاوی اطلاعی یا ارزشی است با دیگران به اشتراک بگذارم. خوشبختانه امروز فیس بوک کار را ساده کرده. به همین دلیل جاپای من در بسیاری از وبگردی ها در آن پیداست.
گاهی حس می کنم زیادی لینک می گذارم و شلوغش کرده ام، اما دلم نمی آید آن دانسته ها را فقط برای خودم بخواهم. شما هر کدام را که مناسب دیدید باز کنید. من سعی می کنم همه تیتر روشن و مشخصی داشته باشند.

کاش

کاش یک ابزار داشت این بلاگر که وقتی می آی توش و نمی تونی حرفت رو بزنی و چیزی بنویسی، اونو با یک پست خالی با یک شکل خاص نشون می داد. دیگه لازم نمی شد بخوای بگی که این چهارمین بار است که میام اینجا و نمی تونم چیزی بنویسم...

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۱

دیگه جیغ کشیدم...
فکرش رو بکن! هر چی خودش می گه : منطقی، عاقلانه، مسئولانه و با عواطف سالم انسانی یه و هر چی زنش که داره تلاش می کنه یک جوری از دستش نجات پیدا کنه و نمی تونه، از روی بولهوسی، بی مسئولیتی، نادانی و ...
می گم : باید گوش بدی ... اصلا در درجهٔ اول این مهم نیست که حرف تو درسته، حرفه اون غلطه ... اونی که مهمه اینه که اون چی می بینه، اون چی می گه، اون چی می خواد ... و چطوری می شه باهاش یک دایالوگ سازنده رو ایجاد کرد... باید خیلی خوب گوش بدی...
دوباره حرف های خودش رو تکرار می کنه و تکرار می کنه...
می گم مثل اینکه گوشت بدهکار نیست بابا گوش بده ببین چی می گم
می گه به چی باید گوش بدم ...
جیغ کشیدم ... از ته دل جیغ کشیدم ...

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۱

پل


آموزش

دیدین بعضی از بچه ها کتاب شیمی شون بازه ولی به جای نوشتن فرمول ها دارن کارکترهای مختلف شیمیایی رو نقاشی می کنن... از سینوس خوششون نمی یاد و تانژانت رو خیلی دوست دارن ... عاشق شکل های کتاب بیولوژی اند و هر روز مدت ها به اون نگاه می کنن ولی قوانین نام گذاری رو یاد نمی گیرن ...؟
دیدن مامان ها و باباهاشون از راه می رسن و می گن : بچه! به جای بازی درست رو بخون...؟
واقعا دیدن وقتی یک بچه ای می خواد هنر یا ادبیات و ... بخونه چه بلوایی می شه تو خونه؟
فکر می کنین حالا که به کل دیگه کاری نیست که به دنبالش باشی و حقوق هم کلا همان حداقل حقوقه و خیلی هم فرق نمی کنه چی خونده باشی، رفتارها عوض بشه؟
می دونین چقدر استعداد هر روز داره با این قضاوت های کلیشه وار اساسا مربوط به یک دوران گذشته نابود می شه و چه شکست های دردناکی در زندگی آدم ها درست به خاطر اشتباه در انتخاب رشتهٔ تحصیلی بوجود میاد؟

آغوشی گشاده


دیشب


دیشب خوابم نمی برد. هی رفتم بخوابم و هی پاشدم 
ساعت ۶ صبح بود که باد خنکی منو از اینجا کند و به عالم رویا برد.
ساعت ۸ صبح تلفن زنگ زد. یک آقایی با صدایی گیرا گفت :
- از خواب بیدارتون کردم
- نه خواهش می کنم. باید بیدار می شدم. اشکالی نداره ... بفرمایید!
- Sorry it is a wrong number
کلیک ...

ای وای

آدم گاهی ، درست وقتی ، که روی یک آدم دیگه دقیق می شه و شروع می کنه به اینکه نقطه قوت ها وضعف هاش رو به شکل آشکار ببینه ، روایت های آرایش شدهٔ توجیه کنندهٔ بر حق بودن هاش رو بدون هر پیرایه ای بشنوه... آدم وقتی به فایل خودخواهی های دردناک یک آدم دیگه در سیری از زندگیش دست پیدا می کنه، ممکنه به خودش بگه ای وای....
آیا من هم همین بی توجهی ها، همین خودخواهی ها، همین سوداها را با درجاتی بیش و کم و یا به اشکالی کاملا متفاوت نداشته ام...

رفتار

آدم ها وقتی رفتارهای دیگران را تجزیه تحلیل می کنند و مثلا به آنها مشاورهٔ فکری می دهند، «عاقل» می شوند و «عاقلانه» موعظه می کنند...
من هیچ رفتار دیگری را از آدم ها سراغ ندارم که صرفا از روی عقل انجام شده باشد.
برای همین هم نصیحت و موعظه اغلب به کاری بس احمقانه بدل می شود.
به قول شاعر : در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر ...

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۱

Caribbean Carnival Toronto


گرم و شرجی

 چند هفته ای است هوای اینجا بسیار گرم و شرجی است. اولش جالب بود. می توان گفت حتی از اینکه در تورنتوی سرد سیر هم بتوان آفتاب داغی را تجربه کرد، لذت بخش بود. اما گرما ادامه یافت. ادامه یافت و باران که می آید به جای خنک شدن با فاصلهٔ کوتاهی، شدیدا شرجی می شود. دیگر دارد افتضاح ...
یعنی می خواستم بگویم:
خودمانیم ها! اینجا زمستانش «سخت» منصفانه تره ...

شنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۹۱

خوبم...

می دونی؟
بعضی ها که بهم زنگ می زنند، دلم می خواد در جواب بهشون بگم :
خوبم، خوبی، خوب است
خوبیم، خوبید، خوبند ....

حراج


موج ها

می پذیریم که گاه باید بین بد و بدتر دست به انتخابی اجباری زد
اما امروز انتخاب بین بد و بدتر نیست
بین بدتر و بدترین هم نیست
دیگر اصلا انتخابی در کار نیست ...
همه چیز به جریان افتاده است تا همه را در کوره های آدم سوزی یک جنگ تبهکارانه و یک هرج و مرج فاجعه آمیز به خاک و خون بکشند و ما مردم داریم تماشا می کنیم...
پوستری را در فیس بوک دیدم که تنم را لرزاند
برای کشتی های بی حرکت، موج ها تصمیم می گیرند

جمعه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۱

احساس گناه

تو زندان که بودم، دوستی یک کتاب روانشاسی به من داد که فوق العاده بود. کاری که تو این کتاب شده بود مبتنی بر این نظر بود که روان انسان نیز مثل جسمش حاصل فرایند تکامل است. به همین دلیل نویسنده کوشش کرده بود ساختاری پیچیدهٔ احساس و رفتار را بر اساس ترکیب حس های و رفتارهای ابتدایی تر توضیح دهد. نویسنده معتقد بود که یک موجود تک سلولی رفتاری دو پایه دارد : جذب و دفع و این زیرساخت بعدی همهٔ رفتارهاست ... بعد ها خیلی گشتم ببینم این کتاب چه بود. نه نامش را می دانستم و نه نام نویسنده اش به یادم مانده بود. تنها یاد است انتشارات آستان قدس رضوی به چاپ رسانده بود آن هم بدین دلیل که خیلی برایم عجیب بود. جدول هایی را به خاطر دارم که کوشش داشت احساس های ما را به ترکیبی از احساس های پایه ای تر بشکند و خوب به خاطر دارم خیلی جاهاش خالی بود و می گفت سعی کنید خودتان پر کنید...
می دونین؟ یک نکته اش که به نظرم واقعی می آمد این بود که :
احساس گناه، ترکیبی از خواستن شدید است و ترس

سه‌شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۱

سقف


خرد جمعی

یک ایمیل برام آمده بود در بارهٔ خرد جمعی که من تو ایمیل لیست و فیس بوک گذاشتم. صحبت از انتقال درک تجربی گله ای از میمون ها به یک گلهٔ دیگر بدون ارتباط ظاهری است. نظریه ای شبیه ناخودآگاه جمعی کارل کوستاو یونگ روانشناس بزرگ نیز برای آن ها مشابه سازی شده است.
دوست عزیزی بهم تذکری داد. او غیر مستقیم گفت که نشر چنین چیزهایی می تواند مورد سوء استفاده برای گسترش خرافات هم بشود. درست هم هست. نمی دانم، شاید هدف اصلی اون مطلب بیش از درک علمی پدیده، همین امر باشد.
بررسی های علمی برای شناخت پدیده ای به نام ناخودآگاه مشترک انسانی اما سال هاست در جریان است و چنانچه این بررسی ها به نتایج قابل آزمون مشخصی برسد، دست آورد بزرگی است و می تواند توضیح دهندهٔ بسیاری از مسائلی باشد که امروز با ابهام روبروست.
در مورد تاثیر نامشخص مرجع ها بر رفتار مشتریان در بازاریابی مطالعات زیادی صورت گرفته است. همین امر در مورد تاثیر مرجع های سیاسی در جامعه نیز مورد بحث است.
از آنجا که تاثیرات اجتماعی همیشه و در همه حال چند جانبه اند، بررسی چنین ارتباط هایی بسیار پیچیده است و خطر افتادن به دام شبه علم وجود دارد.
خلاصه اینکه تذکر وارد است... نمی شود دورهم بنشینیم و نیت خیر کنیم و دنیا درست شود. اگر می شد با اینهمه کلیسا و مسجد و کنست و ... تا حالا شده بود.

یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۱

برخی از فیلم ها

تا اونجا که یادم میاد سایت  فیلم هامو تو اینجا معرفی نکرده ام. شایدم کردم و یادم نیست....
بهر حال حلا که دوباره شروع به نوشتن کرده ام، دوباره این کار را می کنم :




همین راه

دیشب چند تا از دوستان هم دانشگاهی ام را دیدم. شبی بود شاد و پر بار. هم نشینی با آدم هایی که از سی چهل سال پیش می شناسی، اصلا یک چیز دیگر است.  سیری باورنکردنی و شگفت انگیز به نام زندگی را به صورتی بسیار فشرده با هم دوره کردیم. فکر کنم بخش هایی زیادی نبود که جا مانده باشند...
یکی از دوستانم می پرسید آیا اگر زمان به عقب بر می گشت همین راه را می آمدیم که آمده ایم.
پاسخ تکرار شده و آشنایی را می شناختم که پاسخ همیشگی من هم بود. آری من هم همین راه را می رفتم. آمدم که بگویم، دیدم، چقدر این سئوال و پاسخ ایده آلیستی است.
باید فرض کنم زمان به عقب بر می گردد که نمی گردد.
باید خودم را جای یک جوان بیست و چند ساله ای بگذارم که در آن زمان بودم، که نه دیگر می شناسمش و نه می توانم.
باید تاثیر حوادث و شرایط هر لحظه در حال تغییر و تحول را بر تصمیم های انسانی ام نادیده بگیرم و فکر کنم من با تصمیم قاطع شخصی خود راهی را در زندگی انتخاب کرده ام که بدان باور ندارم، چرا که اختیار را محدود به جبر شرایط می دانم.

بخشی از همین ها را گفتم و اینکه چرا واقعا نمی شود به این سئوال جواب داد.

آخر شب بود. کافه ها در حال بسته شدن و ما هم سیراب. خیابان هم پر از مست هایی بود که دو بدو یا چند نفره تلو تلو خوران به خانه می رفتند. ما هم از همدیگر خداحافظی کردیم و من پیاده در دل شب به خانه برگشتم. در راه که می آمدم خیلی به این سئوال فکر کردم و اینکه چه پاسخی می توان داد. آخرش که کلاهم را پیش خودم قاضی کردم، دیدم پاسخ دادن به این سئوال آنقدرها هم پیچیده نبود. من هنوز دارم همان راهی را می روم که می رفتم ...
خودمونیم، روشنفکری هم بد دردی است ....

شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

تو نیستی ...

تنهايي

نوري سرد
بر پرده مي تابد و
سقف اطاق
 هنوز
   خود آسمان است.

هيچ گل- بوسه اي نمي شكفد،
هيچ پرپر نوازشي لمس نمي شود،
هيچ پلك بسته اي در كنارت رويا نمي آفريند؛
در ملحفه هاي خاموش بسترت
عطر هيچ خاطره اي نيست . . .

خاكستري خسته برهمه چيز نشسته  و
تكان كه مي خوري
                     غبار همه جا را فرا مي گيرد.
(از آرشیو)

جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۱

موسیقی فیلم

رفتم دیدن دوستم تا محصول نهایی صدا گذاری فیلمش رو ببینم.قبلا هم خونده بودم،  اما امروز برای اولین بار تو زندگی دستگیرم شد که موسیقی چه تاثیر عمیقی بر روی فیلم می ذاره.
ضرب المثلی داریم که می گه : شنیدن کی بود مانند دیدن
ولی من تا حدی به این نتیجه رسیدم که :  شنیدن می دهد معنی به دیدن 

سهم

فکرش را بکن!
جاتون خالی، یک لیوان برنج پختم و یک تکه مرغ، سه روزه دارم می خورم و باز دو سه قاشقی موند...
یکی از مشکلات آدم تنها سهم ناچیزش از دیگ غذاست.

پنجشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۱

At the Gallery


Toronto Festival


نامه

گاهی از یکی چیزی می بینی که دلت رو میشکنه. گاهی کسی حرفی رو می زنه که تا مدت ها مثل اسفند رو آتیش بالا پایین می پری ...
یک نامه ... عزیزی یک نامه ای بهم نوشته ... نمی دونم چی بگم ... نمی دونم چرا... نمی دونم چطور تونسته ...
می دونین چند روزه روحم مثل شتری که نهرش کرده باشند زانو زده ، زوزه می کشه و خون به اطراف می پاشه ...

درس پیشی

هفتهٔ قبل بچه ها رفتن یک هفته تعطیلات تابستانی. من هم طبق توافق رفتم پیشی رو اوردم پیش خودم که تنها نمونه.
وای اگه بدونین چیکار کرد؟! با دهان نیمه باز مثل فرفره دور آپارتمان می چرخید و مئو مئو می کرد. محلش نذاشتم گفتم عادت می کنه... فایده نداشت. بغلش کردم باهاش حرف زدم. نازش کردم. فایده نداشت. نه آب خورد. نه غذا و نه دستشویی که براش درست کرده بودم را استفاده می کرد. همه اش می رفت به طرف در و مئو مئو می کرد.
یک ساعت... دو ساعت ... من خسته شدم و خوابم برد. تو خواب صداش رو گاهی می شنیدم. گاهی می فهمیدم جفت می زنه بالای سرم منو بیدار کنه. بیدار می شدم و بغلش می کردم و دوباره ....
ساعت ۵ صبح دیدم فایده نداره. کردمش تو قفسش و ورش داشتم صبح اول وقت برش گردوندم.
بچه ها که هنوز نرفته بودن نگران شدن. ماجرا را توضیح دادم. گفتم چاره نیست. من هر روز میام بهش غذا می دم.
به خونه که برگشتم. خونه خونهٔ قبل نبود. یعنی به هیچ وجه خونهٔ قبل نبود ... یک مفهوم مهمی مثل شعار روی در و دیوارش انگار نوشته بودن....
فرداش به فکر افتادم به هما زنگ بزنم بگم ... عزیز من ... تازه می فهمم مهاجرت چه بلایی سر من اورده ...

از محله مون می گفتم

یک دوست قدیمی دارم اینجا که گاهی باهام میاد قدم زدن. (البته باید یواش راه بروم - یعنی ندوم- تا بتونه همراهم بیاد). او سال هاست تو این محل زندگی کرده. هر بار که همدیگر را می بینیم، روایتی، قصه ای، ماجرایی را برای هم می گیم. گاهی اون، گاهی هم من...
می دونین یکی از ویژگی های مهاجرت اینه که آدم رو شبیه به قصه می کنه...
نه, باید حرفم را اصلاح کنم : به قصهٔ زندگیش خلاصه می کنه. 

«چه هستی شگفتی ست آدمیزاد»

چه موجود عجیبی یه آدمیزاد. درست وقتی وبلاگ رو تعطیل کردم یک کسی سرم فریاد زد : تو باید بنویسی...

می دونی؟ باید بنویسی....

 می دونین نمی شه نوشت
خیلی ساده... مدتی اینترنت نداشتم. بعد که اینترنت اومد و یک اینترنت الکی ای برامون نصب کردند، من دیگه آدمی نبودم که بتونم بنویسم. یعنی یکهو از همهٔ هستی ام خالی شدم انگار...
فعلا تا اطلاع ثانوی این وبلاگ تعطیل است.

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۱


جابجایی

می خواستم بنویسم که باز شروع می کنم... مدتی این مثنوی ... باید بنویسم ... و یا اینکه یاد من باشد تنها هستم...
اصلا بی مقدمه شروع می کنم...
محل جدیدی که اومدیم در واقع دیگه وسط شهره. زندگی در داخل شهر کلا با زندگی در حومه های شهر متفاوته. برخی از حومه های شهری که ساکنان زیادی هم دارد در واقع شهر نیستند بلکه ناشهر اند... بگذریم. 
تازه دارم مسیرهای پیاده روی، مغازه ها و خلاصه ویژگی های این محل رو یاد می گیرم،  البته هنوز هم مثل قبل در فضای زندگی اینجا ریشه ای ندارم.
دیروز یک باغچهٔ پر از گل های محمدی پیدا کردم با کمی از همون عطر و بوی همیشگی که در هوای رطوبت زدهٔ غربت بوی پررنگ تری داشت. دیشب در کوچه باغ های قمصر گم بودم. هزاردستان هنوز آنجا می خواند.

جمعه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۱

با یاد

               به پرویز شهریاری

با دستانی چروکیده و
اعجاز کلام
کلاف خاطره را می گشاید
که خود خاطره ای است به یاد ماندنی
-    یادگار شکست و حماسه های بزرگ .
قاطعیت بلورینش 
صیقل یافتهٔ تجربه هاست
و شادی همیشگی اش
دریایی از طراوت خاموشی و
                   روشنایی ناب 

در ریاضی زندگی اش
چیزی نیست که به حساب نیامده باشد
خلوت دنیای درونش
تلاش است و کار و
سبدی میوهٔ رنگارنگ
            - دستچین باغ ها و باروهای بلند
و آبچالهٔ کوچک جاپایش
چراغانی راه ها و افق های دور

                         ۸۲/۹/۲                       

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۱

پنجشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۱



بر گردهٔ پگاه


بر گردهٔ پگاه
شکوفه ها
با بارشی رنگین
ماه را بدرقه کردند
و انسان که پدیدهٔ آینده است
در نگاهمان شکفت.

به یک درنگ
بر چشم انداز نگریستیم
و در جسارت روشن گام ها
یقین فرا راه را دیدیم
بر این بی حاصلی هنوز در جای نخست
                                              فروردین ۸۰

از کتاب «تا آن ستارهٔ شب ستیز»

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۱

دربارهٔ تبلیغ سیاسی

چگونه می توان پیام های تبلیغی موفقی را بکار گرفت و مبارزه را در جهت اهداف سیاسی معین به پیش برد.
ما در هر پیام تبلیغی با سه عنصر مختلف سر و کار خواهیم داشت : گوینده، پیام، مخاطب. پیام بسته به اینکه مخاطب ما کیست و پیام توسط چه کسی عنوان  شود، شکل و محتوای تازه ای به خود می گیرد. (آری شکل و «محتوای» تازه...) ، اما چرا...
دانشمندان علوم رسانه ای معتقد اند « پیام» به خودی خود معنای معینی ندارد، بلکه در ذهن مخاطب است که عمل می کند و معنایی را بر می انگیزد. به همین دلیل تغییر مخاطب می تواند باعث تغییر معنای دریافت شده از پیام بشود. بین گوینده، مخاطب و پیام ارسال شده ارتباط پیچیده ای وجود دارد که عدم درک آن ما را دچار گمراهی خواهد کرد.
بسیاری از ما از روزگاران گذشته شعارهایی را یاد و بکار گرفته ایم که با واقعیت های پیش روی مان همخوانی زیادی داشته و ما آن ها را با گوشت و پوست درک کرده و درست دانسته ایم. ما شاید از هزاران بار شنیدن تکراری آن ها خسته نشویم و بازگویی آن ها را هم به همان شکل ضروری بدانیم، اما این شعارها در ذهن مخاطبان ما همان تاثیر را نخواهد داشت، چون ذهنیت آن ها بعنوان مخاطب با ما متفاوت است.
این امر تنها در مورد شکل پیام مصداق ندارد، بلکه در مورد محتوای آن نیز تا حدی صادق است. چرا؟
 آگاهی در بسیاری از موارد امری مرحله ای است. یعنی برای درک یک موضوع ما ناچاریم مطلب دیگری را بعنوان پیش نیاز فراگرفته باشیم. برای مثال برای درک بحران اقتصادی موجود جهان به حداقلی از آگاهی لازم نسبت به مبانی اقتصاد سیاسی نیازمندیم. اگر مخاطب ما چنین دانشی را ندارد، ممکن است از صحبت های ما پیرامون بحران اقتصادی  برداشت های دیگری بکند.
آنچه ما می گوییم نیز در خلاء انتشار نمی یابد. همزمان، گزاره ها و پیام های دیگری به صورت موازی و یا برخلاف آن تبلیغ می شوند که بر پیام رسانی ما تاثیر جدی دارد.
برخورد علمی در این زمینه حکم می کند که ما اثربخشی پیام های خود را در میان مخاطبانی نمونه وار از میان دوستان و آشنایانمان بسنجیم و اندازه بگیریم و پیام های خود را دائما روزآور کنیم.
تکرار البته بسیار مهم است، اما در هر حال، تکرار پیام هایی که کار نمی کنند و اثربخشی ناچیزی دارند و یا اساسا مخرب شده اند، کار درستی نیست. و بویژه هنگامی که بین ما و مخاطبانمان فاصلهٔ تجربهٔ متفاوتی از نسل هاست، تایید  پیام ها توسط شخص خودمان به شدت ناکافی است.

جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۰

عبور


فیلم مستند تجربی کوتاه عبور را سه سال قبل گرفتم و تدوین آن را آغاز کردم. داشتم فیلمی از چهار محله بوشهر و معماری ارزشمند قدیمی اش می گرفتم (این فیلم هم تدوین شده و در مرحله پانل است). گفتم چند تصویری هم از شب این محله ها بگیرم. دوربین را که روشن کردم تاریک تاریک بود. سرعت شاتر را کم کردم و کم کردم تا به چیزی در حدود شش فریم در ثانیه رسید. تصویری بر مونیتور دوربین کوچک ویدیویی ام نقش بست که حیرت انگیز بود. گرفتم و گرفتم ... و شب بعد و شب بعد و ... نمی دانستم چه قصه ای خواهد داشت. آنچه می دیدم عبور بود و حس می کردم هر آنچه می خواهم در بارهٔ چهارمحلهٔ بوشهر بگویم در این تصاویر ریخته است.
مدت ها بود مسئلهٔ «فضا» یا «سپهر» بعنوان یک عنصر کلیدی در معماری و شهرسازی و ... ذهن مرا به خود مشغول کرده بود و من جاپای آنرا تا سیاست و جامعه شناسی دنبال می کردم...
عبور حاصل تاریک این تجربه هاست.       عبور

چهارشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۰

مسافر

روزگار غریبی ست...

باید با هزار زحمت موضوعی را بیابی که ارزش فیلم شدن داشته باشه. با محدودیت های عجیب و غریبی وقت بگذاری و راه های خلاقانه ای بیابی تا فیلم بگیری و به هزینهٔ شخصی ات فیلمی بسازی. رضایت افراد مختلفی را جلب کنی تا فیلم را به نمایش درآوری. پول بدهی تا در فستیوال ها مورد بررسی قرار بگیرد و احتمال نمایش پیدا کند. در شبکه بگذاری و دسترسی بدهی تا دیگران ببینند. برای این و آن ایمیل بزنی و از شبکهٔ ارتباطی ات استفاده کنی تا چند صد نفری به سراغش بروند و به قول معروف کنتور بیندازد تا یوتیوب به خودش زحمت بدهد و آن را بالا بیاورد و ...
فکرش را بکن که آخرش چی! چند نفری بگن این بابا هم مثلا هنرمند است... و سرآخر دورش را خط بکشند و ازش دوری کنند... که ...
می دونین؟ دنیایی برامون ساخته اند که توش جز به دنبال منافع فردی رفتن هیچ کار دیگری معنی نمی دهد.
یک عزیزی برام نوشته عمو شب عیده یک کم حرف های خوب خوب بزن... گاهی بهتره آدم اصلا حرف نزنه عمو... حرف بزنه دوباره همین طوری می شه آخه...

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۰

آبادعلی

 
فیلم آبادعلی را هم گذاشتم رو کانال یوتیوب خودم. فیلم آبادعلی را در دو مرحله و در طی دو سال گرفتم. سال اول که رفتم تنها یک دوربین کوچک دی وی دی سونی داشتم که از یک دوستی قرض گرفته بودم. تصوری از ماجرا اصلا نداشتم. سال دوم وضعم بهتر بود. دوربین کوچکم اچ دی بود و وضوح بهتری از تصاویر می داد. 
هرچه گشتم که مطلبی پیرامون این نوآیین پیدا کنم نتوانستم. تنها یک بار یک مقاله ای در روزنامه های محلی شیراز دیدم که سعی می کرد یک پیشینه ای برای این محل پیدا کند و بدون هر استنادی نوشته بود اینجا مزار کسی به نام عابد علی بوده است ولی مراسمی نداشته. من از هر که پرسیدم، خبری از اینکه چنین چیزی بوده باشد نداشت. گوگل هم هیچ لینکی هنوز نمی دهد (فیلم من را هم طبق معمول هنوز نشان نداده است.) یکی از دلیل ها برای اینکه صبر کردم و فیلم را انتشار ندادم و برای جایی هم نفرستادم همین بود که شاید مطلبی چیزی پیدا کنم.
حالا هم که تصمیم گرفته ام فیلم های قدیمی ام را بگذارم روی یوتیوب... پس دیگه بقیه اش با شما... اگه براتون جالب بود برای دیگران هم ایمیل کنید ببینند. من که دست رسی به رسانه ای جز شما ندارم. به قول معروف : رسانه شمایید!

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

آزادی بیان

آیا آزادی بیان و نظر بدین معنی است که ما آزادیم هرچه دلمان خواست بگوییم؟ و چون مثلا نظر ماست دیگران محکوم اند بشنوند و یا بپذیریند و یا تحمل کنند؟
آیا ما اجازه داریم دیگران را تحقیر کنیم؟
ایا ما اجازه داریم دیگران را برنجانیم؟
آیا ما ملزم نیستیم حرف هایمان را مزه مزه کنیم، بسنجیم، پیراموان حقی که برای خود قائل شده ایم، حداقلی از تحقیق را انجام دهیم؟
آیا بهتر نیست در موردی که نمی دانیم با قاطعیتی مشابه با آنچه می دانیم سخن نگوییم؟
و ...
خلاصه آزادی خود را محدود به جبر واقعیت هایی کنیم که در نظر نگرفتن شان کار ما را دشوار تر می کند؟

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۰

بازهم از فیس بوک

داشتم فکر می کردم که کاش می شد شبکه فیس بوک مانند دیگری با تعاریف دیگر داشت. یادتان می آید بی بی سی چند وقت پیش نوشت که یکی از شرکای بنیانگذار فیس بوک سایت جدیدی را طراحی کرده که می توان در آن شبکه هایی مثل فیس بوک و با ویژگی های دیگر ساخت و بکار گرفت؟ من در همین وبلاگ به آن اشاره داشتم. راستی این خبر چه شد و چرا این نوآوری وارد «بازار» نشده است.
اما فکر کنیم برای مثال بشود تعریف دیگری از share کردن داد. مثلا اینکه هیچکس هیچ موضوعی را در صفحه خودش نتواند share کند و این کار تنها در صفحه دوستان ممکن باشد، آن هم به شرط اینکه آن دوستان بعدا like بزنند. یا مثلا اگر link ی بیش از ۵ تا like خورد، دوستان دوستان هم می بینند و اگر ۱۰ نفر یا بیشتر ... public  می شود و همهٔ اطرافیان می بینند.
یا برای مثال، تنها کسانی می توانند friend بشوند که یک status ده خطی را با یکدیگر تنظیم و ویرایش کنند و ... و صد ها مدل دیگر و رشد یافته تر و فکر شده تر از این ها...و خلاصه اینکه که آدم ها مجبور باشند کار مشترکی بکنند تا در شبکه شان حضور یابند...
مسلما کوچکترین تغییری در مبانی کار شکل و نوع ارتباط ها و فرهنگ حاصل از آن را تغییر خواهد داد.
در زندگی اجتماعی ما  هنوز هیچ زیرساخت و «فضا» یی وجود ندارد که به اندازهٔ فیس بوک فردگرایانه باشد (نه در شرکت ها، نه در صنعت، نه در کشاورزی... حتی در بازار هم اتحادیه ها و سندیکاهای کارفرمایی واحدهای صنفی را به هم پیوند می دهند). در فیس بوک یک مدیریت بسیار متمرکز (یک درصدی هم نیست، صد درصدی است) نه تنها اختیار مدیریت همهٔ سیستم را بلکه مالکیت همهٔ دارایی های اطلاعاتی به اشتراک گرفتهٔ همهٔ اعضا را در اختیار دارد. این ساختار به اصطلاح افقی flat در واقع به شدت عمودی است و همهٔ ما را تبدیل به مهره هایی برای ثروت اندوزی خود کرده است. ما صدها میلیون انسان در اینجا اطلاعاتی را می آفرینیم و با اشتراک گذاشتن آن در واقع از خود سلب مالکیت می کنیم، که مبنای اصلی سودسازی های میلیارد دلاری فیس بوک است و این در حالی است که نه تنها سهامدار آن نیستیم، مزدی هم نمی گیریم و مدیران این ساختار در حال گسترش مسئولیتی هم در برابر منافع فردی تک تک ما قائل نیستند. حتی نظری هم از ما نمی پرسند، و پاسخگوی هیچکدام از ما نیستند.
چرا؟ اینجا نه یک «فضای عمومی» بلکه یک شرکت خصوصی است. حتی شدید تر از خود اینترنت. در این ساختارهای تازه که می رود تا فردای ما را رقم بزند نه تنها انتخاب و انتخاباتی در کار نیست، حتی روزنامه و مجله ای هم خوانده نمی شود. رادیو و تلویزیون هم ندارد. هیچ گزارشی هم وجود ندارد. ما به «سپهر» ی نقل مکان کرده ایم که چیز زیادی از آن نمی دانیم و اختیاری هم بر آن نداریم و جالب اینکه من حتی علاقه ای هم برای شناخت از آن در بین اطرافیانم نمی بینم.
و بدین گونه است که فیس بوک بعنوان تبلور عالی ترین شکل از individualism ، زیر ساختی را بوجود آورده که این فردگرایی جهانی شود. و این همان موج سوم جهانی سازی است که توماس فریدمن یکی از نظریه پردازان زنده و فعال نولیبرالیسم واقعا موجود جهانی، برنامه ریزی آن را اعلام داشته است. 
شبکه و ارتباط شبکه ای قطعا یک دستاورد عظیم بشری است. «فضا» ی شبکه ای قطعا پیوند عظیمی را بین ما بوجود آورده و در این شکی نیست. اما این ماییم که به هم پیوسته ایم و این اشتیاق وافر ما به همپیوندی است که این شبکهٔ عظیم را بوجود آورده است. بدون ما فیس بوک یک نرم افزار نه چندان پیچیده ای است که قیمت چندانی هم ندارد و آنقدر کم ارزش بوده که سهامش را به جای مزد به اولین نیروهای کاریش داده است.
بیایید این بازی را به هم بزنیم و با راهکارهای خلاقانهٔ خود این فضا را به فضای کار جمعی تبدیل کنیم، والبته این کار وقتی جمعی به معنای درست کلمه است که نه تنها هویت و ارزش های فردی ما را نفی نکند، بلکه با برقراری ارتباط منطقی بین آن ارزش های فردی با منافع اجتماعی هر چه بیشتر بارور سازد. 
اصلا بیایید بیشتر در بارهٔ فیس بوک فکر کنیم و در بارهٔ آن بنویسیم و جستجوگر باشیم، مگر ما انسان های اندیشمندی نیستیم؟

رقیب ۲

دو نظر در مورد یادداشت رقیب دریافت کردم، یکی با ایمیل و یکی به صورت کامنت زیر نوشتهٔ قبلی. دوست عزیزی با ایمیل برام نوشته (به اختصار) :
«این فردگرایی به نظرم پدیدهٔ تازه‌یی نیست و بی‌تردید هم حاصل و هم ترویج شدهٔ نظام سرمایه‌داری فردگراساز و فردگرامنش است. البته دوران تنگنای مبارزه هم در این امر بی‌اثر نیست، به‌ویژه در کشورهایی مثل مال خودمان. اما وقتی جان‌ها به لب می‌رسد، دیگری کسی به فکر «خود»ش نیست. حتی حاضر است جلوی گلوله هم برود، نان مجانی و دوزاری مجانی (برای تلفن) هم به همه بدهد (چیزهایی که من و تو شاهد آن بوده‌ایم). تلاش برای کار جمعی کار دشوار و ظریفی است، حق داری، و نیاز به صبر و حوصله و پشتکار هم دارد...همهٔ اینها باعث می‌شود که فکر تلاش جمعی در خاطرها جای نگیرد و تبلیغ نشود، همهٔ حواس‌ها به فردها و نام‌هاست. نه اینکه این دو موضوع ارتباط مستقیم داشته باشند، اما هر دو به نوعی در نظامی که کابوسش فعالیت حزبی و تشکیلاتی است، به هم بی‌ربط هم نیستند. به نظرم می‌آید که نظام مسلط غرب، با هزاران تکه‌پارهٔ دو، سه نفری مشکلی ندارد، به شرطی که در همین قد و قواره بمانند. البته نمی‌خواهم عینی و واقعی بودن خواست‌های بسیاری از اینها را زیر سؤال ببرم، اصلاً؛ بالاخره اینها بخشی از جنبش اجتماعی مردم برای صلح، محیط زیست، تجارت عادلانه، حقوق بشر و غیره‌اند. اما نظام حاکم کاری می‌کند که اینها مثلاً از چسباندن خود به احزاب مترقی (و برعکس) پرهیز کنند.»
می دونین؟ فکر کردم بهترین کار این است که مستقیما بازتابش بدهم.
من در این باره باز هم خواهم نوشت. ذهن و روحم را متوجه خود کرده است.

چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۰

رقیب

چپ ها در همه جا و همیشه از ایدهٔ زندگی اجتماعی جایگزین نظام سرمایه داری دفاع کرده و در رسای آن سخن گفته اند. تاکید آن ها بر روشنگری پیرامون نقائص جدی نظام اجتماعی موجود و پیامدهای ادامهٔ حیات آن بوده است.
اما گاه تصور می کنم که ما متوجه یک رقیب اصلی که ذهن بسیاری از مردم را به خود مشغول داشته و اتفاقا از آن بالا هم پشتیبانی می شود نیستیم: «نجات فردی»
در برخورد با بسیاری از مردم و بویژه جوانان می بینم که اتفاقا از قضایای این نظم جهانی حاکم بی اطلاع نیستند. آن ها به راه مبارزهٔ اجتماعی بی اعتنا می مانند، چون شرایط را به گونه ای می بینند که باید در آن، با تمام توان و توجه، به فکر بیرون کشیدن گلیم فردی و یا حد اکثر خانوادگی خود از آب بود.
و جالب اینکه، وجود مشکلات و عدم موفقیت های زندگی فردی بسیاری از مبارزان و پیروان اندیشهٔ اجتماعی این باور آن ها را تشدید می کند.

انتقادی

دیدین بعضی آدم ها چقدر بی رحمانه و بی گذشت انتقاد می کنند و این در حالی ست که کوچک ترین انتقاد نسبت به خود را بویژه در برخی زمینه ها بر نمی تابند؟ آدم از خودش می پرسد چگونه چنین چیزی ممکن است؟
شاید در منطق ارسطویی توضیحات دیگری داشته باشد، نمی دانم، ولی من تا قبل از آشنایی با منطق فازی هیچگاه از این چرایی درست سر در نیاوردم و همیشه زجر کشیده ام.
اما اکنون تناقض چندانی نمی بینم. ذهن آدمیزاد ممکن است با همان مکانیزمی وارد فرایند انتقاد کردن نشود که در مقام شنوندهٔ انتقاد می شود.

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۰

ارزیابی

بزرگ ترین شاخص رفتار علمی و غیر علمی، یا واقعبینانه و ذهنگرایانه در ارزیابی نتایج عملی اقدام ماست. اگر نقد می کنیم و اثر آنرا نمی سنجیم یا پیرامون آن کاووشی نمی کنیم، اگر کاری را می کنیم که به آن باور داریم، و چون از قبل می دانیم باورمان «درست» است، به نتیجه بخشی آن اطمینان داریم .... هنوز دچار ذهن گرایی و رفتارهای غیر علمی و خلاصه ایده آلیسم ناب محمدی هستیم... اینکه چه اسم با مسمایی برخودمان می گذاریم، چیزی را تغییر نمی دهد.

شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۰

آن سوی سکهٔ ماجرا

آدمی که تلاش می کنه بازتابی از زندگی و جهان روبروش، حالا چه به صورت فیلم، چه به صورت شعر و چه به صورت نوشته و ... ارائه کنه، همیشه درگیر این نقد هست که براستی کدام بخش از واقعیت را مد نظر قرار داده.
آیا کلان را فدای جزئیاتی نکرده که برایش مهم تر شده اند؟
آیا به کلی گویی هایی دچار نشده که هیچ استنادات دقیق و مستندی تاییدشان نکرده است؟
همهٔ این حرف ها درست! آخه راه حلش کجاست؟
اصلا تو که هستی که بگویی چه باید کرد یا نکرد و ...
آدمی تا زمانی که سکوت کرده و کاری نکرده، طبعا با کنش و واکنش دیگرانی هم روبرو نیست. ارائهٔ هر کار تازه ای انسان را درگیر برخورد و مشارکت مخاطبانش می کند و آن ها هم واکنش های خود را با همهٔ واقعیت هایشان بروز می دهند و این عکس العمل ها بسته به واقعیت های متنوع مخاطبان یک اثر، تنوع و ویژگی های خود را خواهد داشت. آن ها قضاوت می کنند و با قضاوتشان قضاوت می شوند و در نهایت قضاوت می شویم.
این هم بخشی از همان واقعیتی است که به تصویرش کشیده ایم. شاید بشود گفت «آنسوی سکهٔ ماجرا»

دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۰

کار گروهی در فضای شبکه ای

مدت هاست می خواهم یک مطلبی در مورد تجربه در فیس بوک بنویسم، اما موفق نشده ام. مرتبا کار پیش می آید و درگیر می شوم. یک نکته را اما بسیار ضروری می دانم و نمی توانم تا نوشتن مقاله منتظر بمانم و آن هم این است که :
ما شبکه گران هم باید مثل وبلاگ نویس ها تجمع های واقعی خود را بیرون از فضای مجازی بوجود آوریم و با تکیه به آن کارگروهی را در کنار کار فردی خود رواج دهیم، و برایش راهکارهایی بیابیم و آن را مانند یک طرحواره در شبکه گسترش دهیم. چپ اساسا در مفهوم گروهی و خرد جمعی شکل می گیرد و نضج می یابد. باید بدانیم و متوجه شده باشیم که فیس بوک بر اساس نظمی ایندویدوالیستی پی ریزی شده و سازمان یافته است. پدیده ای بعنوان «کار گروهی شبکه ای» می تواند وجود داشته باشد که قطعا با کارهای گروهی در مفهوم سنتی و رئال خود متفاوت است. اما من یک مورد هم در شبکه فیس بوک ندیده ام و صفحه های مشترک نیز فاقد ساختارهای کارگروهی و دانش مدون شده برای آن است.
این کار یک سنگ پایهٔ اصلی و مهمترین اقدام ما بعنوان نیروهای جامعه گراست و در صورت موفقیت می تواند به تحول بزرگی در ساختارهای سازماندهی موجود دامن زند. من همه را به هم اندیشی در بارهٔ آن و اقدام عملی پیرامون آن فرا می خوانم.

جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۰

window shopping

بدهیات

هر آدمی برای خودش یک سری بدهیات داره. یعنی یک چیزایی رو بدیهی می دونه و فکر می کنه برای همه هم روشنه. اتفاقی که میوفته اینکه یکی از راه می رسه و این بدهیات رو نقض می کنه. یعنی کاری رو که قطعی یه باید بکنه، نمی کنه. یا کاری رو که مسلمه نباید بکنه انجام می ده ... و آدم رو بهم می ریزه...
می دونین؟ مشکل آدم این نیست که چرا این بابا این کار رو  کرده یا اینکه چرا تا حالا فکر کرده چنین چیزی بدهی یه و دیگران حتما می دونن و رعایت می کنن... نه مشکل اینه که آدم شک می کنه اصلا چیزی هم بعنوان بدیهیات وجود داره و باقی مونده و اگه نه به چه چیزی بعنوان اصول مشترک و یا توافق عمومی باید تکیه کنه...


شروع کردم یک سری از فیلم هام رو بالاخره جمع و جورشان بکنم و انتشار بدم. «سکهٔ آرزو » اولین اون هاست. روی تیتر کلیک کنید و اونو تو یوتیوب ببینید.

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۰

نما

کری

گاهی آدم حتی وقتی با دقت برخی از انتقادات رو به اون چیزی که باور داره شنیده، و اعلام کرده که با دقت گوش داده، و حتی می تونه عینا بگه و بنویسه طرف چه گفته و چه می خواسته بگه، و حتی درصدد نبوده جوابی رو بالفور جایگزین گزندگی او نقد بکنه، باز ممکنه برای لحظه ای تو «فضای» مورد بحث دوست منتقدش قرار نگرفته و نقطه نظر طرح شده رو واقعا نشنیده باشه ... و بعد تازه پس از مدتی ... و گرفتن درس های لازم از تجربه و رنگ کردن دیوار با پیشانی خونین اش فریاد بزنه ... وای ... چقدر درست گفته بود...
می دونین؟ داشتم فکر می کردم اگر توانایی نوشتن رمانی رو داشتم، با الهام ضمنی از نویسندهٔ پرتغالی نازنین، خوزه ساراماگو، اسمش رو  می گذاشتم «کری» ...

دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۰

من می نویسم پس هستم

علیرغم دقت زیاد در اینکه لینکی رو بی خودی وارد نشوم، باز هم فریب خوردم و با فشار یک لینک و وارد شدن یک ویروس بلایی بر سر کامپیوترم اومد که دو روز تحت تعمیر بود.
تا روشنش کردم گفتم یک چیزی تو وبلاگم بنویسم، من می نویسم پس هستم!

پنجشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۰

پنجره

بیت زیتون

امشب رفته بودم بیت زیتون. فواد و سهند سخنرانی و پخش فیلم داشتند. فواد درباره کنشگری دیجیتال صحبت کرد و سهند هم درباره تجربه اش از هائیتی و مستندی که در دست تهیه داشته و مراحل پایانی اش را می گذراند. دو کلیپ از این فیلم مستند نیز نمایش داده شد.
سئوال و جواب های پایان برنامه حکایت از محیطی صمیمی داشت و دقت نظر فوق العادهٔ حاضران اگرچه محدود را به خوبی نشان می داد. همه چیز فوق العاده خوب بود.  
می دونین؟ آدم وقتی تو فضاهای واقعی قرار می گیره، محدودیت های جدی فضاهای صرفا مجازی رو درک می کنه. تعداد شرکت کنندگان اندک بود و چه حیف که چنین جمع اندکی برای چنین برنامه هایی وقت می گذارند...

امید


سیستم بازار

مجلات اینجا را ورق می زنم. پر از درس ها و نکته های آموزنده اند. هفته نامه مهرگان برای مثال سفرنامه ای دارد به قلم رضا نجفی با نام التحریرات فی البعثه الی البلاد الجرمانیه وسط متن چند جمله ای هم برجسته تر شد تا تامل پیرامون آن را از دست ندهیم. چی نوشته؟
«سیستم بازار آزاد هرچه هم حیله گر و سودجو باشد سر آخر به انسان به چشم مشتری می نگرد و آدم مشتری را نمی کشد بلکه کوشش می کند راضی اش نگه دارد، تنعم مشتری تنعم بازار آزاد است. اما سیستم ایدئولوژیک هر چه هم حسن نیت داشته باشد ممکن است سر آرمان های خود مردم خود را هم قلع و قمع کند. شکی در سودجویی سیستم سرمایه داری نیست اما اگر عقلانیتی در کار باشد که در سیستم بازار آزاد هست، ممکن است رذ‌ائل فردی به منفعت عمومی ختم شود.»
می دونی؟ من از این جمله آخرش خیلی خوشم اومد. بویژه تاکید بر «رذائل فردی» برخی صاحب منصبان این نظام که گفته شده :«ممکن است به منفعت عمومی تمام شود».
تنها اگر «ممکن است» را با «ممکن بود» جایگزین می کردیم واقعبینانه تر می شد. این گزاره بسیار مشابه وعده و وعیدهایی است که بنیان گذاران نظریه نولیبرالی تبلیغ می کردند. ولی متاسفانه ظاهرا ممکن نشده است. ایشان را به واقعیت های جهان امروز استناد نمی دهم، حتما نمی بیند که اگر می دید چنین نمی گفت. بحث هم نمی کنم که مگر رژیم مبارک، بن علی و جمهوری اسلامی سرمایه داری نبوده اند؟ و یااینکه مگر نمی شود مثل سومی هم «ایدئولوژیک» و هم سرمایه داری بود، پس چرا اینها در برابر هم قرار داده شده؟! نه! اینها را هم می دانند... پاسخ دیگری دارم :

کلاوس شواب، بنیانگذار اجلاس داووس (توضیح: کلوپ جهانی مدیریت کننده نولیبرالیزم) نیز در سال‌های اخیر از نگاه تحسین‌آمیز سابق به نظام سرمایه‌داری فاصله گرفته است. او اینک می‌گوید که سرمایه‌داری در شکل کنونی‌اش با جهان معاصر سازگار نیست. شواب می‌افزاید: «ما فرصت را برای درس‌آموزی از بحران مالی سال ۲۰۰۹ از دست دادیم. یک تغییر جهان‌شمول باید با القا و تقویت حسی جهانشمول از مسئولیت اجتماعی شروع شود.» ( به نقل از سایت دویچه وله  می توانید کل خبر را اینجا بخوانید)
بد نیست رضا نجفی ها، و گردانندگان جوان نشریاتی که به این دیدگاه عقب مانده تریبون می دهند، حداقل نقطه نظرات راهبران جهانی نولیبرالیسم مانند کلاوس شواب یا فرید من را بخوانند... آن ها کمونیست نشده اند، بلکه به دنبال راه های تازه برای سرمایه داری اند، چون گند حرف های خوشگل و فریبندهٔ سابق درآمده است.

چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۰

می فروشی


فیلم و سیاست

این روزا سخت مشغول کارم... کار فیلم از یک دوست نقاشم رو تموم کردم و برگشتم سر کارهای قدیم. برنامه ام اینه که تو شش ماه آینده هر چی فیلم دستمه رو جمع کنم، شروع کنم به تلاش برای پخش شدنشون و فیلم های تازه ای دست بگیرم... 
می دونی؟ چند وقته به خودم می گم روی فیلم متمرکز شم و به یک جایی برسونمش... ولی سیاست نمی ذاره...
حالا فکر کنم دارم مجبور می شم. چون با این دلارها دیگه درآمد بازنشستگی کفاف نمی ده...
آدم وقتی نگرانه، خونسردی دیگران آرومش نمی کنه ناراحتش می کنه... شاید دلیلش هم اینه که خونسردی اونا رو تو چنین شرایطی درک نمی کنه...

یکشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۰

تلخ

تلخ ترین کلام ها گاه درست ترین آن ها هستند ... براستی اینهمه تلخی شان پس از چیست؟

جمعه، دی ۳۰، ۱۳۹۰

سپاه صلح در راه است

شنیده ها حکایت از آن دارد که سپاه صلح در راه است. امید که تظاهرات اعتراض به جنگ هر چه سریعتر و با شعارهای مناسب برگزار شود... باید به تلاش هامان هرچه بیشتر و بیشتر بیفزاییم.

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۰

کبوترها


پیام های چند مخاطبی

نمی دانم متوجه پیام های متفاوت دائما در حال تکرار شده اید؟ برای مثال:
وزیر خارجه ای می گوید: قصد رودررویی نظامی نداریم.
معاونش می گوید : همه گزینه ها روی میز است.
سفیرش در سازمان ملل می گوید : تا همین اکنون هم دیر کرده ایم ...

براستی کدام یک پیام واقعی است؟ چرا بدینگونه موضعگیری می شود؟ آیا حتی در یک دولت در این حد اختلاف نظر وجود دارد؟ 

نه ضرورتا. پیام های چند مخاطبی شنوندگان مختلفی دارد. باید دانست برای پیشبرد پروژهٔ جنگ لازم است که :
 دولتمردان جمهوری اسلامی فکر کنند که «دشمن» توان حمله نظامی دارد
متحدان «دشمن» امیدوار شوند و برای همراهی قافله «آزادی» به تکاپو بیفتند.
مردم باید سر در گم، کلافه، خسته شده و بی تحرک باقی بمانند.

 پیام های چند مخاطبی در عملیات روانی جنگی، به گونه ای سازمان می یابند که هر مخاطبی پیام مخصوص خودش را می شنود.

گزاره ها: جنگ و صلح

جنگ جمهوری اسلامی و امپریالیسم جنگی زرگری است. هردو سر در یک آخور دارند. تضاد این دو آشتی ناپذیر نیست که به جنگ بینجامد.
فشار آمریکا و اسرائیل و دیگر متحدان اروپایی و جهانی شان بر جمهموری اسلامی، به خاطر کشیدن آن به کام جنگ نیست، بلکه برای به زانو درآوردن و تسلیم کردن آن است.
این فضای جنگ سرد از خود جنگ برای دو طرف درگیر بهتر است و دلیلی ندارد آن را حفظ نکنند.
این جنگ، یک جنگ اقتصادی است و نه یک جنگ نظامی.
ما نباید علیه جنگ مبارزه کنیم، چون دفاع از صلح دفاع از بقای جمهوری اسلامی است.
ما اگرچه مخالف جنگیم، ولی چاره نداریم و باید از فرصت استثنایی تاریخی برای حمله بشر دوستانه به کشورمان و نابودی جمهوری اسلامی بهره بگیریم و با آن همراه شویم.
برای ما فرقی نمی کند که با جنگ یا با صلح کار جمهوری اسلامی به پایان برسد، این مهم است که کار این رژیم به پایان برسد.
مبارزه در راه صلح نهایتا ما را از مبارزه برای آزادی و یا عدالت اجتماعی دور می کند.
هیچکدام از مبارزات علیه جنگ موفق نبوده است. مبارزه در راه صلح به خودی خود و به صورت مستقل بی معنی است و راه به جایی نمی برد.
و ...
این گزاره ها را از دل نوشته های مختلف در طی هفتهٔ گذشته بیرون کشیده ام و البته به این لیست می توان افزود...
همانطور که قبلا هم گفتم به موافقان جنگ کاری ندارم و خیال ندارم وقت بسیار محدودم را صرف آن ها کنم. اما در جبههٔ هواداران صلح هنوز هم شک و تردیدهایی وجود دارد که تحلیلگران ضد جنگ باید آن ها را بشکافند و در بارهٔ گزاره های مختلف در این زمینه روشنگری کنند. گزاره هایی که می توان و باید به آن پرداخت چنین به نظر می رسد:

آیا خطر جنگ قابل ارزیابی است و چگونه می توان نتیجه گرفت که خطر جدی وجود دارد یا ندارد؟
موافقان و مخالفان جنگ در سطح ملی و جهانی چه کسانی هستند؟ هدف آن ها چیست؟
راهکارهای مبارزه علیه جنگ  و آشنایی با تاریخ این مبارزات .
در ضرورت مبارزه مشترک در راه صلح...

شنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۰

نکاتی که آموختم و ...

به بعضی ها که می گویی باید جلوی جنگ را گرفت، آنچه از حرف آدم می شنوند چیزی جز «ادامهٔ وضع موجود» نیست، و به همین دلیل درذهنشان این فایل بالا می آید که پس: یعنی جمهوری اسلامی باید بماند؟
به بعضی ها که می گویی باید علیه جنگ اعتراض کرد، فقط کلمهٔ «جنگ» را از جمله ات می شنوند، جنگی که برای آن ها مدت هاست شروع شده. آن ها سئوال می کنند کدام جنگ؟ جنگ با فقر؟ جنگ با بیکاری؟ جنگ با استیصال؟ یا جنگ با غارت و چپاول؟
به بعضی ها که می گی باید برای صلح دست به اعتراض زد؟ لغت «اعتراض» را می شنوند و تعللشان در پاسخ دادن با صدای بلند می گوید : اعتراض؟ کدام اعتراض؟ به کدام امید؟ مگر تاکنون اینهمه اعتراض به کجا انجامیده است؟ مگر کسی زورش به اینها می رسد؟
به بعضی ها که می گی باید نسبت به خطر جنگی مرگبار هشیار بود و اجازهٔ پیشبرد آن را نداد، نگران می شوند که آدم نکند با اینهمه استرس بلایی بر سر خودش بیاورد...
نوشته های آدم انگار ضعیف تر از آن است که برخی را متوجه چیزی ورای زندگی این لحظه و امروزشان بکند...
برای کسی که خشکش زده باشد... حرف ها همچون بادی ست که به صورتش می وزد...انگار وزنی ندارد... بدون هر مفهوم و یا تصویری که چیزی را جلوی چشمان فردایشان بگذارد ...
از خود می پرسم آیا آن ها پس از فروریختن بمب ها و موشک ها و به آتش کشیده شدن زمین و زمان و دیدن فجایعی که جهنم امروزشان در مقابل آن بهشت برین است، باز به همین گونه خواهند اندیشید... و پاسخ مثبتی نمی گیرم.
این ها را برای آن دوستانی نوشتم که خالصانه دردهاشان را با من در میان گذاشتند و می دانم عمیقا با جنگ مخالف اند. به آن ها که سکوت می کنند و نمی دانم در دلشان چیست کاری ندارم. نکات بسیاری آموختم و ...
نه اما نمی توان نشست و کاری نکرد ... نمی توان مبارزه نکرد چون با سرکوب و جنگ روانی مبارزه ها را در پیش چشم ما بی نتیجه کرده اند. نمی توان علیه جنگ نجنگید چون جنگ های فراوان دیگری به معانی مختلف و به شکلی همزمان در جریان است. نه این طلسم را باید شکست.
باید همه به آن دیگرانی که با هزار مشکل هنوز تلاش می کنند و می رزمند و با تلاششان به من امید می دهند، بپیوندیم. هر یک به اندازهٔ توانمان. حداقل برای ما در آینده صفحه های فیس بوکی که گویا تا ابد پاک نمی شود گویای آنچه خواهد بود که امروز کردیم. ما در برابر فردا مسئولیت سنگینی داریم و باید بیدار شویم و علیه جنگ برخیزیم و یک صدا بگوییم ما جنگ نمی خواهیم.

یک لیبرال واقعی

یک لیبرال واقعی به چپ های هم میهنش احترام می گذارد و اگر چه با اندیشه های آن ها عمیقا مخالف است، همیشه تلاش دارد صدای چپ ها به صورت یک صدای اقلیت در جامعه اش طنین انداز باشد.
او باور ندارد چپ ها از بین بروند. آرزوی او آن است که چپ همیشه یک اقلیت قابل کنترل و محدود باقی بماند.
او انتظار ندارد چپ ها به اشتباه بودن ایدئولوژی شان پی ببرند و کار را تعطیل کنند، بلکه تلاش دارد آن ها را سوسیال دمکرات کند و به دنبال خودش بکشاند.
نو لیبرال هایی که با شنیدن صدای مخالف خود، برافروخته می شوند و کار و زندگی شان را رها می کنند تا این یک صدم صدا را هم در فضای موجود خفه کنند، لیبرال نیستند، فاشیست اند.

قلمرو