پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

امشب

امشب مسیر تازه ای را به پیاده روی خود اضافه کردیم. در راه، وجود عطر عجیبی در هوا توجه مرا جلب کرد. چشمانم تیز شد. متوجه بوته های بلند مشابهی با ته رنگ های متفاوت در کناره ی یک تقاطع شدم که به شکل منظمی کنار هم کاشته شده بود. هما را صدا کردم. ما چنین گلی را تابه حال ندیده بودیم. بسیار زیبا و خوش بو بود. درتاریکی  لای شاخه های گل، تابلو کوچک و شکیلی به چشم می خورد که مطالبی بر آن نوشته شده بود:

اگر زیبایی را دوست دارید، باغچه ی خانه تان را به ما بسپارید
موسسه ی ...

این زیباترین تبلیغی بود که تاکنون دیده بودم

مستند

دیروزتو تلویزیون  یه فیلم مستند دیدم. فیلم راجع به جنایت فاشیست ها توی مناطق اشغالی اتحاد شوروی آن زمان بود. یک گروهی راه افتاده بود و می رفت تمام مناطقی که فاشیست ها آدم ها رو تو ملاء عام اعدام کرده بودند، شناسایی می کرد. برای تصویر کردن صحنه ها از اهالی منطقه خاطراتشون رو می پرسید. به کمک اون ها محل رو اکتشاف می کرد... گلوله ها رو از تو خاک در می آورد (از جسد که چیزی نمونده بود) و خاطرات اون دوران رو به شکل خاصی یادآوری می کرد.
جالب این بود که تو تمام صحبت های فیلم که به هیچ آماری هم مزین نبود، نه یک کمونیستی اعدام شده بود و نه یک پارتیزان، نه حتی یک سربازی که علیه دشمنان بشریت جنگیده باشد ... همه یهودی بودند این اعدامی ها !!! ...
براستی توی این دنیای وامونده، تحریف تاریخ، آن هم تا این حد، جرم نیست؟

چند روز پیش یک فیلم گزارشی تو یوتیوب دیدم که در آن شخصی از حاکمیت صهیونیست ها بر سینما صحبت می کرد. او دلیل خیلی ساده و قدرتمندی برای ادعای خود داشت. می گفت در پی اعتصاب چند ماهه ی اتحادیه ی فیلمنامه نویسان در هالیوود، توافقنامه ای بین این اتحادیه و صاحبان بزرگترین شرکت های سینمایی امضا شده که امضای شش نفر از صاحبان این صنعت زیر آن است. جالب اینکه هر شش نفر یهودی و چهار نفر از آن هاصهیونیست های به نام هستند. 

براستی چه فرقی بین احمدی نژاد که می گه یهودی کشی ای در کار نبوده با صهیونیست ها که سعی می کنند همه کشته شدگان را یهودی جا بزنند وجود دارد ...

دشمنان مردم همیشه، دشمنان حقیقت هم هستند، چرا؟

از آرشیو وبلاگ (نوامبر 2005)

ما ها

حتما شده كه از خودت بپرسي اصلا ما برا چي زندگي مي كنيم، نه؟ حتما جواب هاي را هم كه بهش مي ديم چه در قالب باورهاي مذهبي و چه در تحليل هاي فلسفي يا روايت هاي اسطوره اي متعدد بلدي ديگه . . . ما به دنيا آمده ايم تا . . .چه بكنيم و چه نكنيم . . .. از همش جالب تر اينه كه ما آمده ايم كه به جاي ديگه اي بريم، اما فعلا تو اين كارامسرا كه اسمش دنياست، گير كرديم.
بحث ديگه اي هم هميشه در كنارش داشتيم و اون اينه كه وظايف ما در اين دنيا چيه... برامون كلي هم وظيفه تعيين شده . . . بعدم قراره يه روز امتحان پس بديم و كارنامه ي قبولي بگيريم.
البته جواب هاي ديگه اي هم داريم مثل اين جواب نازنين خيام وار كه: چون آمدنم به من نبد روز نخست/ وين رفتن بي مراد عزمي ست درست/ برخيز و ميان ببند اي ساقي چست/ كه اندوه جهان به مي فرو خواهم شست./ حتما گاهي اين جواب ها متقاعدت كرده و گاهي هم فكر كردي چه پاسخ هاي ناقصي ممكنه به نظر برسن، نه ؟


واقعيت اينه كه ما برا خيلي چيزامون هنوز جواب هاي قطعي نداريم. از كجا، از كي، به كجا، تا كي، چرا و . . . سئوال هاي دشواري هستن و برا جواب دادنشون بايد تصور دقيقي از جهان كهين و مهين داشته باشيم كه هنوز نداريم. ما زمان رو دقيقا نمي شناسيم، به همين دليل جواب هايي كه با اون رابطه دارن شكل مبهمي پيدا مي كنن.


مي دوني ما تو جهان عظيمي از نادانسته ها به سر مي بريم. از يه جاش واردش شديم، ولي اون گذشته و آينده ي عظيمي داره كه ما نمي دونيم . . . مولوي مي گه پشه كي داند كه اين باغ از كي است/ او به فردين زاد و مرگش در دي است


اما يه چيزي رو مي دونيم و اون اينه كه ما مي تونيم قدم به قدم جهان رو بشناسيم و تغييرش بديم. مي دونيم كه سرنوشت اون ديگه به سرنوشت ما گره خورده . . . مي دونيم واقعيت اجتماعي داريم و درسته كه تك تكمون مي ميريم، ولي اجتماعمون زنده است و زنده باقي مي مونه. مي دونيم زندگي مصيبت مي تونه نباشه و يك موهبت باشه و مي دونيم ما آدم ها موجودات غريبي هستيم. مي تونيم بشينيم و تو فكر و خيالمون رويا هايي رو بپرورونيم و اون ها رو تحقق ببخشيم، مثلا پرواز كنيم، زير درياها بگرديم و . . . و يك دنيا پر از آزادي و عدالت رو با دستامون بسازيم. ممكنه بعضيايي كه به فرديت خوشون اصالت مي دن، اين كا را رو ابلهانه بپندارن و بخوان يه جوري منتظر بشن تا بميرن و راحت بشن. ما آخه نمي ميريم و از اينكه نمي ميريم هم ناراحت نيستيم. ما زندگي شگفت انگيزي داريم و شادمانه تلاش مي كنيم. مي دونيم كه خيلي چيزا هست كه نمي دونيم، ولي براي يافته هامون ارزش قائليم و اونا رو گسترش مي ديم. ما روياهامون رو مي پرورونيم و جهان رو شبيه اونا مي كنيم و براي اين كار از همه ي دانش ها، گفته ها، داستان ها و اساطيرمون بهره مي گيريم

چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

حجم های شیشه ای

کلاس ششم دبستان که بودیم، یک بار، معلم کاردستی مان تکلیفی داد تا حجم های هندسی مختلفی را بسازیم و به مدرسه ببریم. چرایش البته علیرغم شایعات مختلف بین بچه ها در باره ی رقابت او با معلم هندسه، درست معلوم نشد. در روز موعود، قبل از اینکه زنگ کلاس را بزنند، طبق معمول، توی حیاط به بازی مشغول بودیم. مرتضوی که بچه ی خیلی درس خوان و مرتبی بود، با یک سینی شیشه ای پر از حجم های درخشان وارد حیاط شد و بچه ها هم دورش جمع می شدند. از همان دور هم معلوم بود که باید شاهکاری زده باشد.
زنگ را زدند و از پله ها بالا آمدیم تا در طبقه ی دوم وارد کلاس شویم. توی راه دوباره به آن حجم های شگفت انگیز برخوردم. هر کس می رسید سلام می کرد و تبریک می گفت ... من محو تماشا شده بودم. مکعب، مکعب مستطیل، هرم، و ... همه از شیشه، همه به یک اندازه، با گل های زیبایی در وسط که حجم شان را به رخ می کشید ... آنقدر زیبا بود که آدم باورشان نمی کرد. از توی دفتر صدایم زدند. به طرف دفتر برگشتم که در وسط آن راهرو طولانی بود. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدای خرد شدن شیشه و یک ضجه ی مرگ آور همهمه ها را قطع کرد. به طرف صدا دویدم. و بچه ها را کنار زده و خودم را به حادثه رساندم. همه ی آن دنیای رویایی بر زمین ریخته و ریز ریز شده بود و در آن میان مرتضوی انگار که بر خاک مادرش افتاده باشد، خود را روی زمین انداخته بود و ضجه می زد.


تمام طول کلاس صدای او از دفتر ناظم قطع نشد. معلممان سه بار کلاس را قطع کرد و هر بار برای چند دقیقه به دفتر رفت. گونه های بسیاری از بچه ها خیس بود و تلاش معلم برای حفظ فضای کلاس بی معنی شده بود. من سر به زیر چشم به زمین دوخته بودم. سایه روشن های کف اطاق انگار خشکشان زده بود و جابجا نمی شد. کمی مانده به اینکه زنگ زده شود، صدا قطع شد.


تو زنگ تفریح، بچه ها گروه، گروه جمع شده و صحبت می کردند. گفته می شد که هیچکدام از مسئولین نتوانسته او را آرام کنند. آنوقت کسی را فرستاده اند خانه شان و سر آخر پدرش آمده و او را برده است.


مرتضوی تا یکی دو هفته به مدرسه نیامد. وقتی هم آمد قرار شد هیچکس در این رابطه با او صحبتی نکند. بچه ها می گفتند یکی به او پشت پا زده، ولی هرچه کرده اند، او حاضر نشده اسمش را به ناظم بگوید.

پاردوکس

هر چه بخوایم یک استنباط را به شکل کلی تری بیان کنیم، از دقتش کم می شه
و هر چه بخواهم دقیق تر و دقیق ترش بسازیم، دامنه ی عملش محدود تر

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

با قاضي دادگاهم


به چه محكوم شده ام؟
به آنچه نبوده ام،
یا به آنچه كه بوده ام؟


زندگي پيچيده اي نداشتم
تمام عمر كاركرده ام و تلاش
و براي آنچه درست دانسته ام، رزميده ام.


اندوخته ي كمي دارم، اما
بر توشه ي روياهايم هر روز افزوده ام
كارم هنوز هم خاطره انگيزي ست
و آنقدر خاطره دارم
كه هزار سال به سلولي تنها نيز
كم نياورم.


محكوم چه ام ؟
به آن که راي دادم
به جايي ره نيافت تا مسئول مصيبت چيزي باشد.
به هر چه اميد بستم، ممنوع شد
و هر آنكه مورد نفرت من بود
جايگاه رفيعي را ميهمان بخت بلندش كرد.


اما من باز شاكرم كه
لحظه لحظه ي هستي را بي اغراق
صرف بازآفريدن آن مي كنم
و براي آنكه نانش حلالم باشد
تمام وقت براي صلح و عدالت و آزادي مي كوشم
و صبح كه برمي خيزم و
از زير وجدان ملحفه ي پاكم
سپيدي نور را
گيرم از دريچه ي مسدود بند حس مي كنم
به زندگي پر سعادت خويش درود مي گويم.

احمد شاملو

شک و تردیدی نیست که شاملو یکی از برجسته ترین شاعران تاریخ نوین ادبیات ماست و شعر او یکی از سنگ پایه های شعر نو به حساب می آید. شاملو فعالیت های فرهنگی وسیع دیگری نیز دارد که بخشی مانند فرهنگ کوچه، نام آشنا، و برخی مانند مجموعه مستندهایی از رقص های محلی در سراسر ایران، کمتر دیده یا شنیده شده است. این تنها چهره ی شاملو نیست، اما تنها چهره ای ست که تقریبا بیشتر افراد در باره ی ارزش و اهمیت آن دیدگاه مشابهی دارند.
شاملو چهره ی سیاسی و اجتماعی مشخصی نیز دارد که با سخنرانی ها، موضع گیری ها، نقد ها، نشریه ها و پراتیک های اجتماعی در یک دوران طولانی پر فراز و نشیب شناخته شده است. این فعالیت ها با دفاع از جریانات فاشیستی طرفدار آلمان در جوانی آغاز می شود و به سوی حزب توده ایران می چرخد و از آن با تلخی تمام فاصله می گیرد و تا چریک های فدایی خلق ایران در دهه پنجاه و بیانیه ی پشتیبانی از سازمان فدائیان خلق ایران اقلیت و مجاهدین خلق ایران در سال های شصت ادامه می یابد. شاملو در طی این دوران طولانی جریان هایی - بویژه حزب توده ایران- را هدف حملات بسیار تندروانه و مخرب خود گرفته و تمام حیثیت ادبی و هنری خود را پشتوانه ی آن قرار داده است.
شاملوی دیگری نیز در خلوت زندگی خصوصی و محفل دوستان دور ونزدیکش حقیقت وجودی دارد که سالیان دراز با انواع و اقسام مواد افیونی و برپایی محیط هایی ناسالم، خواسته یا ناخواسته، الگوی انحرافی وسیع را در محافل روشنفکری ما پراکنده است.
تا کنون، همه کسانی که به مطلق گرایی عقلی و منطقی گرایش داشته اند، یکی از چهره های شاملو را حفظ و شاملوهای دیگر را رسما به دور ریخته اند. برای مثال او حواریونی دارد که برای چهره ی سیاسی اش هم همان قداست شعرهایش را قائل اند و شاملوی دودآلوده به افیون را علیرغم عدم کتمان آن توسط خود او و دوستانش، یک تهمت و ناسزا می دانند. برای بخشی از مخالفان آتشین سیاسی اش، او فردی منحرف و شعر و فعالیت های فرهنگی او متاع درجه سه ایست که بنابر دلایل سیاسی و برای خفه کردن شعر سالم سیاسی، در حد وسیعی مطرح و جایگاه ناحقی را برای او به ارمغان آورده است.
من شعر شاملو را همیشه ستایش کرده ام و همیشه و در هر فرصت می خوانم و مسحور آن می شوم و بسیاری از دوستان جوانم را با آن آشنا کرده ام، اگر چه تاریکی دنیایش مرا رنج می دهد و هیچگاه دوست نداشته ام دنیا را چنین سیاه بیابم و به ندرت به چنین ورطه ای افتاده ام. شاملوی سیاسی از نظر من چیز مهم و منحصر به فردی در چنته ندارد و یک اشتباه تاریخی در کشوری دیکتاتور زده است که همه را وامی دارد از جمله سیاسی باشند. و آن فضای دودآلود افیونی را زخمی کهنه بر سینه ی بخشی از محافل روشنفکری جامعه ام می شناسم که هرچه گذشته، بیشتر سر باز کرده است...
به نظر من، برای ستایش او نیاز نیست بی عیبش بشماریم، ولی حق نداریم به خاطر این وجوه از شخصیتش، نقش عظیم و تاریخی اش را در ادبیات معاصرمان کتمان کنیم.
مطلق گرایی ما را به بیراه می برد. می توان همزمان شاملوی سیاسی را اگر با او مخالفیم نقد کنیم (او در حین توده ای ستیزی همیشه و همه جا با دیکتاتورها و دیکتاتوری شجاعانه مقابله کرده است)، با حضور فضاهای افیونی در محافل روشنفکریمان که او هم نقشی منفی در آن داشته و دارد، مبارزه کنیم و آفرینش آثار عظیم هنری این بزرگ مرد را ستایش کنیم... چنین برخورد واقعبینانه ای، بسیار ارزشمند تر از برخوردهای تک وجهی ست.

ایمان

ایمان می تواند بدوی ترین شکل آگاهی باشد
و مبارزه می تواند به جای ایمان از تردید آغاز شود، تردید به اینکه جهان سرنوشت محتومی دارد

دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹

احترام

بزرگ ترین احترام به دیگران این که آدم درک شون کنه و این درک و شعور توی رفتارش منعکس باشه...

توقع

از هر آدمی توقعات زیادی وجود داره، توقعات گاه بسیار زیاد...
آدم گاه توقعات عجیب و غریب از دیگران داره ... از فرزند و همسرش گرفته تا نزدیکانش و دوستانش و همه آدم ها...
ولی واقعیتش اینه که آدما فقط می تونن به توافقاتش متعهد باشن و نه توقعات دیگران ...
خوبه که آدما هر چی می تونن مطابق توقعات عزیزانشون رفتار کنن، ولی نمی شه اونا رو به چنین امری متعهد دونست ... این کار خیلی وقت ها عملی نیست

هوا

فکرش رو بکن وسط یک گرمای شرجی یه وحشتناک، دو روز بارون بیاد و هوا از 40 درجه بیاد 18 درجه و یکهو برای یک روز تمام هوا بهاری بشه ... پریروز خونه ی همسایه مون بارون میومد و خونه ی ما فقط ابری بود... دیشب از سرما پنجره را بستیم، صبح که ساعت 8 پاشدیم، دیدیم بچه ها کولر رو روشن کردن و هنوز گرمه ...
مناااا ... عاشق تغییرات دیوانه وار این آب و هوام

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

صندوق دار

صبح رفته بودیم سوپری محلمون که یک شرکت بزرگه و در سراسر کانادا شعبه داره، خرید. توی صف که ایستاده بودم متوجه شدم دختر جوان صندوقدار تا وقت پیدا می کنه، گردنش رو ماساژ می ده. بیشتر که دقت کردم، متوجه شدم، دائما باید دولا بشه و کالاها را بطرف خودش بکشه، و یا کارت بانکی آدم ها رو از دستگاه مخصوصی عبور بده که نیم متری با اون فاصله داره. او جایی برای نشستن نداشت و دائما ایستاده بود، چون توی کانادا هیچ صندوق داری حق نشستن نداره ... 
کاملا مشخص بود که شرایط مناسبی برای ارگونومتری کار رعایت نشده و احتمالا خیلی زود این دردهای آغاز شده، مثل هزاران آدم دیگه به یک آسیب جدی ختم می شن. آمارها نشون می دن که بیماری های دیسک در ناحیه ی کمر و گردن از بالاترین آسیب های حین کار توی آمریکای شمالی اند.
نوبت من که شد ازش پرسیدم: شونه هاتون درد می کنه، نه؟
از اینکه کسی متوجه ناراحتیش شده، اونقدر خوشحال شده بود که به جای جواب من، همش با خوشحالی تشکر می کرد... تجربه ای که داشتیم را به او یادآور شدم. واکنش او همان تشکر صمیمانه ای بود که همراه با ماساژ گردنش ادامه می داد...

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۹

آدما

آدما حیرت انگیزن... هر وقت فکر کردی شناختیشون، چهره ی تازه ای از خودشون بروز می دن که متوجه بشی با تصورات تو فاصله دارن... و هر وقت فکر کردی قابل شناخت نیستن و موجودات پیچیده ای هستن و تفاوت هاشون برات قابل درک نبود و با هزار تفسیر آزارت داد، بهت اجازه می دن مثل یک کودک مامانی و صمیمی بیای همه چی رو کنار بزنی، تو بغلشون یه جایی رو باز کنی، بشینی، و به قصه هاشون گوش بدی...
حیرت انگیزن آدما

تاریکی

هما تو تاریکی خوب نمی بینه. من باید حواسم باشه که موقع پیاده روی، وقتی خیلی تاریک می شه، دستش رو بگیرم.
می گم: نگران نباش اینجا صاف صافه.
بعد دوباره می بینم که وامیسه و با احتیاط قدم بر می داره. من هم کمک می کنم تا اون چند قدم رو بریم تا دوباره نور باشه و بتونه راحت راه بره.
می گم: تو که نمی بینی، وامیسی چی رو نگاه می کنی؟
می گه: آدمی که چشمش ضعیفه، معنیش این نیست که نمی بینه، چیزای نامربوط می بینه... مثلا اینجا ( اسفالت صاف رو نشون می ده) پله است ...
راست می گه. منم که گوشم مشکل داره این نیست که نمی شنوم. چیزهایی رو منقطع می شنوم، کلماتی رو یک کلمات دیگه می شنوم ... و چون خوب نمی شنوم و خسته می شوم، خیلی وقت ها اصلا گوش نمی دم ...

می دونی؟ آدم یک چیزی رو که به نظر میاد نمی فهمه، معنیش این نیست که "نمی فهمه"، یک چیز دیگه می فهمه...

شب ها

شب ها می ریم با هما یک ساعتی قدم بزنیم. جالب اینه که خیابون ها خلوته خلوته. خیلی کم اند آدم هایی که تو این ساعت ها میان بیرون برای پیاده روی، و جالب تر اینکه، اکثر کسانی رو هم که می بینیم، وقتی نزدیک می شن، زبان شیرین فارسی شون تو هوا بلنده ... سلامی و شب بخیری و دوباره سکوت و شب و صدای پاهای آشنای هرشبه ... 

روزها و روزها

من همیشه فکر کرده ام کاش قالی بافی، این هنر- صنعت ملی ما را بعنوان یک درس مهم توی برنامه ی مدارس می گذاشتند. آموزش قالی بافی آموزش یک مهارت مهم در زندگی ست، چرا که بسیاری از کارها مثل بافتن یک قالی ست. صدها و صدها گره ظریف و کوچک را با نخ های رنگارنگ در رج های متعدد پشت سر هم می چینی تا تصویر برگ گلی را کامل کنی، و روزها و روزها بلکه ماه ها چنین کاری را ادامه می دهی تا یک قالیچه ی کوچک پر نقشی را از رویاهایت ببافی ...

مرض

سپیده می گه یه مرضی رو من از شماها به ارث بردم که خیلی منو اذیت می کنه.
می گم: چی یه بابا؟
می گه: همش فکر می کنم باید یه کاری بکنم... چرا آدم باید این احساس رو داشته باشه؟ آخه من اکثر آدم هایی که می شناسم اینطوری فکر می کنن که دارن خیلی کار می کنن ... و باید کم ترش کنن.
فکر کنم راست می گه بچه ام. اینم یه جور مرضه ...ساعت 4 صبح بعد از یک روز کار (شنبه ی تعطیل) و راه رفتن و چک کردن ایمیل ها و چت و ...تازه بیای بشینی وبلاگ بنویسی... نه؟

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

درست مثل قبل

برای یکی  فیلم فرستادم با پست پاریس که براش تیتراژ درست کنه... نمی دونم چرا گفته برات ادیتش می کنم! ... و بعد هم نرسیده و نکرده...

برای یکی از اینجا یک سی دی فرستادم با مسافر به تهران و شیراز که نظر بده ... بعد از یک ماه ایمیل زده که گذاشته زیر کونش شکسته ...
برای یکی فیلم هامو روی هارد درایو ریختم و منتظر موندم که بدم نگاه کنه ... حوصله اش نشده...
من درک می کنم... عمیقا درک می کنم ... تقصیر کسی هم نیست ...
من نگران می شم، ولی کارم رو می کنم... کارم رو کنم... درست مثل قبل


پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

تنها در کشور ما


این ایمیل ها رو دیدن که با نام "تنها در ایران" یا "تنها در کشور ما"، تعدادی عکس های طنزآمیز را ردیف کرده و می فرستند ... من هم اکثرا فوروارد می کنم. محشر اند واقعا...
فکرش رو بکن ساعت 2 بعد از نصفه شب اینقدر با هما خندیدیم که داشتیم روده بر می شدیم ... اگه طنز نبود زندگی واقعا یک چیز بزرگی را کم داشت. کاش می شد تو وبلاگ و فیس بوک به اشتراکشان گذاشت... راهی داره واقعا؟

وبلاگ

شاید وبلاگ نویسی یه جور درددل باشه ... یه نوع وبلاگ تراپی ... بالاخره گله گذاری هاتو می کنی، خودتو به نمایش می ذاری، افکارات رو به محک می زنی، برخورد دیگرانی رو می سنجی و...و تلاش می کنی فراموش نشی
و خلاصه اینکه ارتباط های مجازی شده ات رو به نوعی نگهداری می کنی و دلت خوشه که یه جایی یه طوری حضور داری

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

پاسخ

نمی خواهم باورم کنی. نمی شنوی آنچه را که می گویم. برای تو نمی گویم... برای تویی که از پیش هستی شگفت انگیز این دنیای دائما دیگرگون را دانسته ای و به چیزی تازه نیز نیازی نداری... برای تویی که سئوال های سنگین بر شانه هایت سنگینی ندارد، برای تویی که معمای جهان را یافته ای و به تکثیری می اندیشی که بزودی ابدیت خواهد کرد...
در آن دور دست ها کسی کلامی را بر بال باد گذاشته بود که در دست های مضطربی  دچار تردید به من رسید...

 پاسخش را می گویم تنها 

معماری با سورس باز

یک سخنرانی از تد دات کام گوش دادم به نام معماری با سورس باز که تو فیس بوک ام هم گذاشتم. (متاسفانه زیر نویس فارسی
 نداره). آقای سخنران یک مرد سی ساله متخصص معماری است که به معماری برای مردم معتقد است. او کارش را در مناطقی پیش برده که بالاترین نیاز به ساختن سرپناه و تاسیسات اولیه برای مردم وجود داشته. او به بم هم بعد از زلزله سفر کرده و کلیه ی طرح های معماری بسیار متعدد و فوق العاده اش را به شکلی پتنت می کند که کمپانی ها اجازه ی بهره برداری از آن را نداشته باشند. برعکس او همه ی نقشه ها را آزاد گذاشته تا مردم و سازمان های مردمی بتوانند به صورت رایگان مورد استفاده قرار دهند... حیرت انگیزه این سخنرانی... اگه می تونید حتما ببینید 
عکس از یکی از دوستانه به نام آسیه

چرا

چند تا از دوستان برام ایمیل زدند و گفتند چرا وبلاگ نمی نویسی

برای اینکه جواب بدم کلی فکر کردم.... بعد به این سئوال رسیدم که اصلا چرا آدم وبلاگ می نویسه...
فکر کردم اگه آدم جواب این سئوال را درست و حسابی بفهمه، حتما می تونه متوجه بشه که چرا مدتی یه نمی نویسه ، نه؟
ولی من جوابی برا هیچ کدوم پیدا نکردم.
اگه بگم گوشی تلفنم رو گم کردم و یادداشت های وبلاگم رو از دست دادم...
اگه بگم عکس نداشتم و از متن تنها خوشم نمی یاد...
اگه بگم با یکی آشنا شده بودم که اصلا دیگه خوشم نمی یاد چشمش به وبلاگم بیفته... چیزی رو عوض می کنه؟

آدم گاهی احساس می کنه خورده تو دیوار
گاهی فکر می کنه با نوشته هاش و حرف هاش آدم هایی رو آزار می ده
گاهی فکر می کنه هنوز باید یاد بگیر تاثیر گذارتر حرف بزنه و بعد دست بنوشتن ببره...

اما، باشه، دوباره سعی ام رو می کنم...
رومن رولان تو رمان جان شیفته اش که آن بزرگ مرد ادبیات ما به آذین ترجمه کرده می نویسه:
"تا وقتی چشم هایی هست که برای انسان می گرید، زندگی به رنج کشیدن می ارزد"

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

ندا

رفته بودیم لب دریا... توبرماری... دو سه روزی توی یک کلبه ای سر کردیم. هوا اونقدر بهاری بود که کمتر کسی توی آب می رفت. بنده هم اینقدر سر اجاق آتیش دولا راست شدم که کمر درد گرفتم و حالا دارم استراحت می کنم!!! بگذریم...
آقای کانادایی ای که کلبه رو به ما اجاره داده بود، خیلی آدم جالبی بود. زنش همون اوایل زندگی ترکش کرده بود و او خودش سه تا دختر رو تو اون محل بزرگ کرده بود. مسائل سیاسی جهان رو خوب می فهمید. ماجراهای سیاسی ایران و جنبش سبز رو می دانست و دنبال می کرد و عاشق "ندا" بود. می گفت کلی برای ندا گریه کرده و براش یک ترانه ساخته. یک شب  اومد نشست پیش ما دور آتیش و برامون گیتار زد و ترانه ی بسیار زیبایی رو خوند که برای ندا گفته بود. بعدش هم کلی صحبت کردیم. من ازش فیلم گرفتم و اجازه داد که بذارم تو یوتیوب و فیس بوک ....

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

تاخیر

من رفته بودم مسافرت، از رو اینترنت موبایل هم که نمی شه وبلاگ نوشت. اونقدر هم ورجه وورجه کردم که کمر درد گرفتم... حالا هم نمی تونم بشینم پشت کامپیوتر که بنویسم... اما زود بر می گردم