چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

خبر

 مجموعه ای از مقالات احمد سپیداری به کوشش سایت نوید نو به شکل کتاب منتشر شد.

                             در شکوه لحظه ها

خودم

امروز دنبال خودم گشتم تو اینترنت. کلی کارای قدیمی پیدا کردم. یک از جالب ترینش اولین فیلم های کوچولویی یه که تو یوتیوب گذاشتم

نگاهش کنین آخی .... خیلی با مزه است:
                              سه تا فیلم خیلی کوچولو

همسایه

از خونه ی روبرویی ما دائم صدای دعوا میاد : زن با شوهر، بچه ها با مادر، بچه ها با همدیگر ...بی شرف! نامرد! کثافت.... گاهی مهمان ها نیز مشارکت می کنند ... و زندگی "خانوادگی" همچنان - انگار به شکلی طبیعی-  ادامه دارد...

هیروشیما

امروز فیلم مستند ی را برای دومین بار در تلویزیون دیدم که نام "مردانی که سحر را آوردند"   The Men Who Brought The Dawn را بر خود دارد. این مردان آمریکایی که به اصطلاح "سحر" را برای بشریت به ارمغان آوردند، همان خلبانان و خدمه ی فنی پروازهایی هستند که بر سر مردم و شهر هیروشیما و ناکازاکی بمب اتمی انداختند.
آن ها از کار خود تعریف و تمجید می کردند، همگی این کار را ضروری می دانستند و مدال های شجاعت به سینه هاشان چسبانده می شد. فیلم آن ها را قهرمانانی می شناخت که بشریت را از کابوس جنگ رهایی بخشیدند و ...


باید هیچ چیز از تاریخ واقعی جنگ ندانست تا بشود این حرف ها را باور کرد... و متاسفانه همکاران دیگر این شرکت های فیلم ساز، همین کار را در کتاب ها، روزنامه های معروف پر تیراژ، فیلم ها، سایت ها و ... کرده اند ...


مطالب مرتبط : تپه ی صلیب ها
                 بمباران هسته ای

سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۹

دیدار

فکرش رو بکن، بعد از بیست سی سال دوستایی رو ببینی که اصلا هیچ درکی از گذران زندگی همدیگر طی این مدت طولانی نداشته باشید. و اونوقت همدیگر رو که می بینید انگار نه انگار تاریخی گذشته، که هیچکدوم اون آدم سابق نیستید، که اصلا همون دوران رو هم زیاد یادتون نیست و هی باید یاد همدیگر بیارید...
چیه این رابطه ی انسانی؟

مطالب مرتبط: آدما
                   رابطه ی انسانی
                   بعد از سی سال
                   تو مهمونی ها

دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹


اگه

می دونین؟ اگه احمدی نژاد توی سفرش به سازمان ملل، از سرمایه داری تعریف می کرد، به مردم زحمت کش جهان فحش خواهر و مادر ( و پدر- مثل پدرسگ) می داد و عربده می کشید و می گفت آره می کشیم و هیچ غلطی هم نمی تونین بکنین و به جای نیروهای به اصطلاح مترقی (احتمالا مساعدت مالی شده) جلسه ای با مافیا می گذاشت و چند تا ازقمه کش های لباس شخصی اش رو هم می برد که هر کی خواست باهاشون عکس بگیره، ازش بیشتر خوشم میومد ... اقلا می تونستم بگم به اونچه می گه و می کنه واقعا عقیده داره و چه می دونیم ممکنه بعدها مثل بعضی ها فیلمساز بزرگی!!؟؟ بشه ...

شکار

چند وقت پیش رفته بودم خونه ی یکی از دوستان مهمونی. میون صحبت ها متوجه شدم که اونا به شکار علاقمند شده اند و رفته اند شمال اونتاریو شکار. تعریف هاشون جالب بود. اولا کلی کلاس رفته بودن و مدارکی رو اخذ کرده بودند تا اجازه داشته باشند شکار کنند. بعد شانسشون زده بود و قرعه ی شکار یکی از دوخرس سالانه  به نامشون در اومده بود. 
فکرش رو بکن بعد رفته بودن به منطقه ... اونجا محلی هایی هست که با طعمه گذاشتن و نصب دوربین های مخفی، رفت و آمد حیوانات تحت کنترل قرارگرفته و بعد محلی برای نشستن بالای درخت درست در تیررس هدف تعبیه شده و اونو برای یک شکار به علاقمندان اجاره می دن. اونا هم رفته بودند اون بالا و بعد یک خرس سیاه رو زده بودند و اورده بودند خونه ... کلی صحبت کردیم و من بعد که برگشتم تا امروز همش فکر می کردم نکته ی جذاب اون کار چی می تونه باشه؟
می دونین؟ انگار یه جوری با روحیه ی من نمی خوند...

امروز یک فیلم مستند رو تقریبا با همین جزئیات دیدم. یک فیلم بردار برای گرفتن تصویر از یک ببر و حد اکثر یکی دو دقیقه فیلمبرداری، چندین روز بالای یک درخت تو برف منتظر نشسته بود و لحظه شماری می کرد .. بعد اون حیوان زیبا آمد و نمایش داد و رفت ...
کاش شما هم چهره ی اون فیلمبردار رو بعد از انجام کارش می دیدین
واقعا دیدنی بود ... واقعا دیدنی

نبین کی گفت؟؟!!

یه ضرب المثل داریم که :
نبین کی گفت، ببین چی گفت.
می دونین؟ من خیلی فکر کردم، با پیچیده تر شدن دنیا و پیدایش عوامفریبان بسیار خودی و غیر خودی و نخودی ...، این ضرب المثل در خیلی از جاها دیگه کار نمی کنه... مصرفش هم کم شده
به نظر من باید گفت: ببین چی گفت، کی گفت، و چرا گفت

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹


جهنم

امروز تو راه که میومدم کلی به رادیو گوش کردم. یه برنامه جالبی داشت به نام جهنم. مجری برنامه می رفت سراغ کشیش ها و دین شناسان معروف و ازشون درباره ی جهنم می پرسید.
اینکه فرق جهنم تو دین های مختلف چیه
کارکرد جهنم تو دین مسیحیت چه بوده
چقدر امروز توی موعظه ها درباره ی جهنم صحبت می شه
و روانشناسی روایت جهنم تو آموزه های دینی ..... و غیره
جالب آنکه همه متفق القول بودند که صحبت از جهنم از تو موعظه ها تقریبا رخت بربسته، و دیگه کمتر مورد استناد قرار می گیرد، اگرچه در انجیل آمده است  ...
 آتش و داغ و شلاق و زجر و درد و... آنگاه توبه و ندبه و ایمان و ...
می دونی : جهنم خیلی شبیه شکنجه گاه های قرون وسطایی و امروزین مونه

مطالب مرتبط : بهشت
                     خالقی در کار نیست

سفر

یکی دو روزی رفته بودم غرب اونتاریو، برای دیدن یکی از دوستان قدیم. چه سفر خوب و پرباری، با کلی آموخته ها، تجربه ی تازه ای از یک رابطه ی انسانی، تصاویر پائیزی و قدم زدن کنار دریایی که من را بسیار به یاد خزر می انداخت ... با نگاهی شسته و شفاف برگشته ام و آماده ام که باز بنویسم ...

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹


تک همسری

یکی به این نمایندگان نامحترم طرفدار چند همسری باید بگه :
بابا شغل پدری و مادری فول تایمه، پارت تایم نمی شه ... تازه فول تایمش هم آدم اگه بخواد پدر مسئولی باشه و واقعا برای خانواده اش وقت بذاره، نمی رسه ... یک مشت ... استغفرالله ... دیوانه دیگه مثل خودتون تحویل جامعه می دین، بدبختی شو ما باید بکشیم.

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹


تدوین سینمایی

امروز رفته بودم دیدن سهند - یکی از دوستان جوان فیلم سازم. با هم رفتیم تو جنگل کنار خونه شون کلی قدم زدیم و گپ زدیم و عکس گرفتیم و بعد برگشتیم خونه و پلو با لازانیا خوردیم که ظاهرا سهم من از جشن خانوادگی تولد دیشبش بود.
یکی از بحث هامون طبق معمول در باره فیلم و این بار درباره ی تدوین بود. از اولین فیلم قطاری که شاگرد ادیسون به صورت اتفاقی با زندگی یک خانمی تو هم کات کرده ... و پیشینه ی تدوین سینمایی در ادبیات قدیم مانند شاهنامه و غزلیات شمس و غیره ... و اینکه چگونه تدوین می تونه به فیلم سبک و سیاق و حس خاصی ببخشه ... اما آخر همه حرف ها، سهند نکته ای رو گفت که من رو با دنیای تازه ای آشنا کرد. او می گفت:
خلاقانه ترین و سیال ترین نوع تدوین رو باید در تدوینی جست که ذهن ما در تخیل ها و یادآوری خاطره هامون بکار می بنده... و این بزرگ ترین منبع الهام برای این کاره

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

امروز

امروز زدم بیرون. چند ساعتی توی پارک های اطراف محله مون گشتم و عکس گرفتم. اینم چند تا از عکس ها:



...

تخته، سیاه است
درست مثل شبی که نه ماهی داشته باشد و
                                           نه ستاره
بی تکه ای از یک نوشته
یا شکلک طنزی،
یا حتی پرز سفیدی در هوا که بگوید:
از بستر تاریخ پاک شده ام
سیاه سیاه ...
درست مثل ذغالی که از یک اجاق سوخته
                                بیرون مانده باشد
               ***
از پشت پنجره ی خیس،
برگی رنگین فرو افتاد
شیشه و نور لرزید ...
بیرون، آنجا میان حیاط،
زنگ باز به صدا در می آید و
صدایی دور می گوید:
"امروز روز اول مهر ماه است...
                ما درس را دوباره میاغازیم..."

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹


سپیده که رفت

صدای بلند تری داشت ، بلند تر و شفاف تر. امشب انگار می خواست یک چیزی را به رخ بکشه.
از دور که میاد، مدت ها وقت داره تا به آدم برسه. از این جلو که رد می شه، فرصت نمی ده ببینی چی رو داره همراه خودش می بره، و دور که می شه، انگار مدت هاست که تو همین حالتی که می بینیش، داره راهش رو ادامه می ده. از مدت ها قبل گوشم به صداش تیز شده. اصلا اینجا چیکار داره؟ ما که اینجا ایستگاهی نداریم. واسه چی باید از نزدیک خونه ی ما رد بشه ... اما، امشب باغرور و عربده های بلندی که من و اون فقط می دونیم دلیلش چیه، غرش کنان اومد و رفت...
امروز صبح هم مثل چند هفته ی گذشته، با صدای بوس کوچولوی سپیده از خواب بیدار شدم. گفت:
بابا بلند شو زیاد وقت نداریما ... نمی خوای تا فرصت هست دخترت رو ببینی؟
بعد اومد روی پتوی من نشست و تو چشم هام نگاه کرد. داشت تر می شد که بلند شدم و نشستم. گفتم:
- فکر کردم رفتی بیرون
- نه یک ساعت دیگه قرار دارم. هنوز وقت هست.
پاشدم کتاب های شعرم رو اووردم و گفتم که می خوام این روز آخری، چند تا شعر براش بخونم. پریشب موقع پیاده روی درباره مضامین چند تاشون حرف زده بودیم. تاب شنیدن شعرهای مرا نداشت. چشم هاش که خیس می شد، روش رو می کرد به طرف دیوار، و بعد که خودش رو جمع می کرد، بر می گشت و با کلامی شیرین، تلخی اندوهی را که می بارید می گرفت. از همه و همه چیز گفتیم و یک دنیا زندگی را توی یک ساعت مرور کردیم، بدون اینکه کم بیاوریم. بعد هما زنگ زد و کلی با من و سپیده صحبت کرد. با سپیده که حرف زد، هر دو گریه می کردند، یکی را می شنیدم و یکی را می توانستم بشنوم. نیم ساعتی دیر به آخرین قراری رسید که برای خداحافظی با دوستان گذاشته بود.
چند ساعت بعد، برگشت. اسباب ها را جمع کردیم و لباس پوشیدیم و با آمدن سحر و بیدار شدن داماد به طرف فرودگاه به راه افتادیم... زمان یک شتاب دیوانه واری گرفته بود ... و امان نمی داد. مثل مهی که موقع غروب دره را بپوشونه، از همه طرف یورش میوورد و فضا را به ابهام گیج و منگش می گرفت. 
 از فرودگاه چند تصویری را به خاطر دارم، اما هیچ خداحافظی ای توش نیست. تا خودم رو پیدا کنم، بیرون توی حیات نشستم و باد ملایمی  ماه رو به پشت شاخه ها می کشونه. هیچ پرنده ای نمی خونه. از آخرین باری که خوند یک قطار گذشته.


یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹


یک سازمانیابی تازه

دیدن بعضی ها چقدر اصرار دارن که یک راه تازه ای را برای پیشبرد کارشون به کار بگیرن؟ یک زندگی متفاوت، یک خط فکری تازه، نوع تازه ای از سازمانیابی، نوع جدیدی از ...البته منم از علاقمندان تازگی و نو شدن در همه ی عرصه هام، اما...
به خودم می گم: آدم چه طوری می تونه واقعا راه تازه ای رو شروع کنه، بدون اینکه بدونه راه های به اصطلاح قدیمی تر چی بودن. شاید بدون اینکه بدونه، داره یکی شون رو تکرار می کنه... اون هم یکی از بدترین شون رو...

شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

کاهش کیفیت خدمات

هر روز که می گذره خدمات ارائه شده توسط شرکت های بزرگ بد تر می شه... فکرش رو بکن، یک هفته هر روز زنگ زدیم که خط تلفن موبایل هما رو قطع کنن و موفق نشدیم. جالبه، نه؟ به کمپانی تلفن نشه تلفن بزنی و مشغول باشه؟!! روز آخر بعد از 43 دقیقه معطلی بالاخره یکی جوابمون را داد و بعد از 15 دقیقه چونه زدن و دادن انواع و اقسام پروموشن ها، بالاخره خط بلا استفاده مون رو قطع کرد. پشت بوم خونه آب می ده، چهار بار اومدن تعمیرش کردن و باز تا بارون اومده آب داده. اینترنت مون رو ارتقاء دادیم، مشکل پیدا کرده، چهار بار ما رو کاشتن و نیومدن، و دو بار اومدن درستش کردن و درست نشده. آخرش پیشنهاد دادیم روتر قبلی مون رو بذارن و وقتی گذاشتن درست شده. خیابون محل عبورمون رو سه ماهه کندن که یک لوله بذارن.... بازم بگم؟ کتابخونه مون رو می خوان بازسازی کنن، یکساله تعطیلش کردن... یک سال... آره یک سال طول می کشه قفسه هاش و تغییر بدن و رنگش بزنن و این در حالی یه که صدها هزار دلار پول خرج می کنن (نون دونی معروف خودمون) ...
می دونی آدم اینجا احساس می کنه هر چی هست انگار مال یک دوره ی دیگه ای بوده که هی داره فرسوده می شه... تقریبا هیچ خدماتی رو یادم نمی یاد که از شش سال پیشش بهتر شده باشه ...

تبلیغ جنگ افروزی

توی فیس بوک من، حتما به این دلیل که درباره جنگ و صلح زیاد لینک می ذارم، دائما یه لینک تبلیغاتی میاد به نام Protect Your Civilization که تبلیغ یک گیم است. در معرفی این گیم نوشته شده: بیائید یک تمدن بسازید و به امپراطوری های دوستانتان حمله کنید.
می دونین؟ من هر بار که این رو می خونم، تو دلم می گم: مگه دیوانه ایم؟!!!

یک نقاشی زیبا از هانیبال الخاص

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

خالقی در کار نیست...

این روزها خبر کتاب "طرح عظیم" پرفسور هاوکینگ را همه جا یعنی هم رادیو فردا و ... هم پیپلز  ورد می توان دید.  ظاهرا اینکه تحقیقات او در کائنات قبلا به لزوم وجود خدایی در جهان می رسید و امروز در کتاب تازه اش به نتیجه ی عکس یعنی عدم وجود آفریدگار رسیده، برای نشریات و رسانه ها (والبته بخش مارکتینگ شرکت نشر دنده ی کتاب) جالب بوده است.
من قبلا یک دو مطلب از او خوانده ، ولی چنگی به دلم نزده است. به نظرم رسید درک بسیار مکانیکی ای نسبت به پدیده ها دارد. و این دید مکانیکی چه به اثبات خدا برسد و چه به ابطال وجود آن برای من هیچگاه جذاب نبوده است.
نه ما و نه آقای پرفسور ظاهرا درکی فیزیکی برای پیش از جهان و پیش از زمان نداریم و تا زمانی که تنها بخش کوچکی از جهان را در دوره ای کوتاه از حیات آن با چشمانی تقریبا نابینا مشاهده می کنیم، هنوز تا چنین درک هایی فاصله داریم. و اظهار نظرهای قطعی در عالم دانسته ها برای این عظمت از نادانسته هامان چیزی جز ایده آلیسم نیست، اگر چه با رد وجود خدا بدین شیوه بخشی از  آته ایست ها را از خود خرسند کرده باشیم.
به نظر من بشر همیشه با دانسته ها و نادانسته هایی روبرو بوده و هر چه دانسته هایش بیشتر شده، دنیای نادانسته هایش هم گسترده تر شده است. وحشت از نادانسته ها بشر را در تمام تاریخ حیاتش به واکنش های مختلفی واداشته و و روایت ها و ابرروایت های مختلفی پیدا شده که این مجموعه ی عظیم نادانسته های دشوار را برای افواه مردم به نوعی سهل و ساده کند و بدون توجه به بسیار متناقض بودن توضیحاتش، نیازهای روانشناختی شان را پاسخگو شود.
ما برای شناخت مذهب و مدعیاتش مانند خدا و خالق به جای رفتن به درون ذرات بنیادی یا به وسط آسمان ها، باید تاریخ پیدایش ادیان و سیر رشد آن را در همین زمین مورد مطالعه قرار بدهیم، همانطور که داده ایم و یافته های بسیار خوبی هم داریم. 
بسیاری مذهب و دین را یک اشتباه و گاهی حتی حماقت شناخته اند، و از آن گذشته اند. با نفی خدا نیز کار دین به پایان نخواهد رسید. ما ادیان چندی هم داریم که در آن ها چیزی همانند خدا وجود ندارد و دنیا در شناخت آن به قول فیلسوفان "قدیم" است.
شاید بهتر آن باشد که با پذیرش قدرتمندی این ابر روبنای حیرت انگیز بسیار چند وجهی که هم دستی در حفظ نظم موجود دارد و خدایان قدرت سیاسی و اقتصادی و ... هم فرهنگ و هنر و روانشناسی های فردی و اجتماعی و سنت ها و کارکردهای اسطوره ای و فلسفه و ... و توجه به کارکردهای آن در جامعه به روشنگری و نقد نسبت به آن بپردازیم و برای فردای یک جامعه رشد یافته ی مورد نظر راهکاری بیندیشیم.
امروز صبح، فیلم مستندی می دیدم در باره آئین های مذهبی هندو که بسیار خوش ساخت و موفق بود. در صحنه ای از فیلم، کاهن معبد مجسمه ی طلایی یکی دو وجبی بودا  را در تشتی قرار داده و آب بر سرش ریخته و آن را غسل می داد و هزاران چشم اشکبار با تمام وجود متوجه اندام خدای گونه ای بود که در میان شعله های نورانی شمع و جریان آب انگار حیاتی دوباره می یافت...
هفته ی قبل فیلم دیگری را دیدم که از یک مراسم مذهبی در شهری دورافتاده در چین گزارشی تهیه کرده بود. در روزی خاص از سال مردم از اطراف و اکناف برای چند روز به این منطقه می آمدند و به تماشای رقص هایی برای خدایان می نشستند. در طی مراسم باشکوهی به هنگام طلوع روز آخر این جشن، یک تابلوی ده ها متر مربعی ابریشمین نقاشی شده ی مقدس از بالای معبد آویزان می شد که داستان خلقت را به تصویر کشیده بود.
داستان خلقت این جهان بی انجام و بی پایان هنوز هم می تواند، به طرزی کودکانه با یکی دو اژدها و چند درخت و حیوان و پرنده در پرده ای نقاشی شده باشد و هزاران نفر را برای دیدن هر ساله اش از صدها کیلومتری به جایی بکشاند... و تصور نمی کنم اظهارات آقای هاوکینگ چیزی را تغییر دهد.    

پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۹


مشارکت و مالکیت

چندین شبه که سپیده با من میاد پیاده روی. هما که نیست راستش دل و دماغ تنها رفتن رو زیاد ندارم. بچه ها هم که نگران سلامت من هستن، مرتبا مواظب اند من ورزشم را بکنم یا پیاده روی ام ترک نشه. پیاده روی فرصت خوبی هم برای گپ زدنه... و گپ زدن های شبانه آدم را وا دارد می کنه، هر روز چیزهای تازه ای را برای مطرح کردن گرد هم  بیاره... بگذریم

سپیده می گفت تو گوگل ریدرش مقاله از یک طراح مطرح جهانی دیده که گفته در طراحی های آینده باید  "استفاده ی مشترک" تا حد ممکن جایگزین "مالکیت های فردی" برای عموم مردم بشه...
او توضیح می داد که مثلا هر کدوم از ما یک دوربین داریم که فقط گاهی باهاش عکس می گیریم و بقیه اوقات بی خودی بیکار افتاده و کهنه می شه و چند وقت بعد باید یک دونه جدید بخریم. خوب می شه ساختار فروش دوربین ها رو به شکلی دراوورد که برای استفاده ی مشترک سازمان یافته باشن و ما خدماتشون رو بخریم و هر وقت لازم داریم جاهایی مثل کتابخونه تو هر محل باشه که بشه قرض گرفت. بدین ترتیب منابع کمتری استفاده می شه (اقتصاد سبز) و ما می توانیم با بودجه ی محدودمون از دوربین های حرفه ای تری که بدین منظور طراحی شدن استفاده کنیم و عکس های بهتری بگیریم ...
چند روز پیش یک سخنرانی از "تد" تو فیس بوک گذاشتم به نام : چگونه ویدیوی اینترنتی نوآوری ها رو در سطح جهان گسترش می دهد . این سخنرانی از جمله در مورد طرح های آینده ی تد صحبت می کنه و اینکه باید سخنرانی محدود نخبگان برای عموم در شبکه ی تد با سخنرانی همگان برای همگان جایگزین بشه و نمونه ی فوق العاده درخشانی رو از یک جوان توی نایروبی رو نشون می ده که از تو دهکده فقر زده شون برای جلسه به صورت تله ویدیو یک سخنرانی عالی می کنه و از ابتکارشون در مورد تبدیل یک زباله دونی به مزرعه به کمک جون های محل و تخصیص درآمدش برای ایجاد یک باشگاه فیلم سازی خبر می ده.

یک دوست نازنینی دارم که کار تاتر می کنه و به جای برخورداری از تحصیلات عالیه، آدم بسیار خود ساخته ای یه. یک روز به من می گفت: عمو من تا چند سال قبل، اونقدر که به تجربه فکر می کردم، نیازی به مطالعه حس نمی کردم. بعد، یکهو به ذهنم رسید ببینم این بزرگان عالم چی می گن و شروع کردم به خوندن. شکسپیر، کانت، هگل و ... دیدم اونام مثل من فکر می کنن ...
می دونین؟ مثل اینکه خیلی ها مثل ما فکر می کنن

کتابت را جا بگذار

یک دوست عزیزم مطلب بسیار جالب زیر رو برام ایمیل کرده. رفتم لینک اصلی شو گیر بیارم و تو فیس بوک بذارم، سایت روزنامه، آرشیوش کار نکرد. رفتم داکیومنت فیس بوک رو راه بندازم، نشد. اینقدر از این پیشنهاد خوشم اومده که دیدم بهتره برخلاف معمول وظایف این سه تا کا رو با هم قاطی کنم ... خوانندگانم ببخشایند....
جا گذاشتن کتاب در مکان‌های عمومی رفتاری است که اکنون در ایتالیا و فرانسه هم رو به فزونی گذاشته. کسی که کتابش را در مکانی عمومی رها می‌کند، هویت خود را آشکار نمی‌کند و ادعایی هم بابت قیمت کتاب ندارد، اما یک درخواست از خواننده یا خوانندگان احتمالی بعدی دارد: "شما نیز بعد از خواندن کتاب، آن را در محلی مشابه قرار دهید تا دیگران هم بتوانند از این اثر استفاده کنند." رول هورنباکر نخستین کسی بود که این حرکت را انجام داد. او یک فروشنده کامپیوتر در ایالت میسوری امریکا بود و نام این رفتار را Book Crossing گذاشت؛ یعنی کتاب در گردش. در فرانسه کتاب‌های در حال گردش از 10 هزار جلد فراتر رفته است. این رفتار جدید را می‌شود به نوعی "کمپین کتابخوانی" یا "کمپین به اشتراک گذاشتن کتاب" در نظر گرفت؛ کمپینی که می‌تواند به مثابه یک پروژه فرهنگی قابل تامل باشد. حالا رفتار مذکور به قدری در غرب رواج یافته که کم‌کم از ترکیه نیز سر درآورده است. در ترک‌بوکو – یکی از شهرهای ساحلی ترکیه – کنار دریا قدم می‌زدم که کتابی روی شن‌ها توجهم را جلب کرد. فکر کردم حتما صاحب کتاب‌ فراموش کرده آن را با خود ببرد. برش داشتم و همین‌که چشمم به صفحه اولش افتاد؛ از خوشحالی در پوست خود نگنجیدم. در صفحه اول کتاب یک نفر متن زیر را نوشته بود: "من این کتاب را با علاقه خواندم و آن را در همان مکانی که به آخر رسانده بودم رها کردم. امیدوارم شما هم از این کتاب خوش‌تان بیاید. اگر از آن خوش‌تان آمد بخوانید و گرنه در همان نقطه‌ای که پیدایش کرده‌اید، بگذارید بماند اگر کتاب را خواندید شماره‌ای به تعداد خوانندگان اضافه کنید و با ذکر محل پایان مطالعه، در جایی رهایش کنید." در همان صفحه دستخط سومین خواننده توجهم را جلب کرد: "خواننده شماره سه در ترک‌بوکو". پس تا به‌حال سه نفر که همدیگر را نمی‌شناسند این کتاب را خوانده‌اند. طبق اصلاعات موجود در همان صفحه، خواننده اول کتاب را در استانبول و خواننده دوم در شهر بُدروم مطالعه‌ی آن را به پایان رسانده و رهایش کرده بود. برای این سنت جدید کتابخوانی سایت اینترنتی‌ای راه‌اندازی شده تا علاقمندان بتوانند با عضویت در آن به رهگیری کتاب‌هایی که رها کرده‌اند، بپردازند. توصیه می‌کنم سری به سایت bookcrossing.com بزنید. طبق اطلاعات موجود در حال حاضر بیش از 2 میلیون و 500 هزار جلد کتاب که اطلاعات‌شان در این سایت ثبت شده در حال گردش هستند. هدف گردانندگان سایت یاد شده، تبدیل کردن دنیا به یک کتابخانه‌ی بزرگ است. از این به بعد اگر در کافه، در لابی هتل، یا سالن انتظار سینما کتابی را پیدا کردید، تعجب نکنید چون ممکن است با یک جلد "کتاب در گردش" روبرو شده باشید... (به نقل از پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب)


(این مطلب رو از شرق گرفته‌ام، مورخ یکشنبه 14 شهریور 1389، ش. 1054، صفحه: 9، ب قلم خانوم مرضیه رسولی)

چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۹

از کلمات قصار

اگر من چشم انداز وسیع تری پیدا کرده ام و فاصله های دور تری را می بینم، به خاطر آن است که بر دوش دیگران ایستاده ام (ایزاک نیوتون)

هانیبال الخاص


صبح پاشدم و طبق معمول رفتم سر فیس بوک. اولین لینک، یک نقاشی از هانیبال الخاص نقاش گرانقدر کشورمون بود. بعد یک لینک دیگه که تیزر یه فیلم مستند در باره ی او بود و سینا یوسف نژاد و احمد زاهدی کار کردن و بعد از چند تا لینک، دوباره یک نقاشی دیگه که من ندیده بودم. من لینک ها رو یکی یکی به اشتراک گرفتم و این سوال برام مطرح شد که چه اتفاقی افتاده که این همه لینک از هانیبال اومده تو فیس بوک؟
بعد یاد شبی افتادم که به مناسبت سالگرد مرگ شاملو رفتیم نمایشگاه آثارش که هم زمان شب شعری هم همون وسط برپا بود. من اون شب، "چه شعری می توان گفت؟" رو خوندم. و همه اش این سئوال تو ذهنم میومد که چرا شب شعر رو وسط این نقاشی ها گذاشته؟ اما وقتی شعرم رو می خوندم، انگار حافظه ی تصویری جدیدی رو یاد گرفته باشم، تصاویر نمایشگاه مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد و شعر با تصاویر به هم می آمیخت. آخرین تصویر هم نگاه عجیبی بود که بعد از خوندن شعر توی چشم هام کرد... هنوز هم با رزلوشن بالا تو ذهنمه.
پیش خودم گفتم حتما مجلس بزرگ داشتی براش گرفتند و به همین دلیل بچه ها ازش اینهمه لینک گذاشتن. به دیدن لینک ها ادامه می دادم که رسیدم به یکی دوتا لینک پشت سر هم: "هانیبال الخاص نقاش پیشرو ایرانی درگذشت" و بغض تو گلوم نشست...
نه اینکه بخوام بگم ما قدر هنرمندان مون رو بعد از مرگ می شناسیم، یا قبل از مرگش براش مجلس بزرگ داشت نگرفتن، یا اینکه بپرسم آیا می دونین بعد از انقلاب، چقدر نقاشی رو دیوارهای شهرمون تهران کشید ... تا مثلا نشون بدم چقدر هنرمندان بزرگ مون رو نمی شناسیم... نه اینا زیاد تکرار شده اند... نمی خواهم چیزی هم درباره ی این بزرگ مرد بنویسم، حرفه ای ها خواهند نوشت و من حتما لینک هاشو تو فیس بوک خواهم گذاشت.
می خواستم بپرسم آیا می شه جهت قرار گرفتن لینک ها رو تغییر داد و از دیروز به طرف امروز آمد تا مجبور نباشیم هی به عقب برگردیم و گذشته های نقاشی گم شده مون رو پیدا کنیم... نمی دونم، به نظرم... یه جای این رفتار اشکال داره ...  

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

تو ...

تو که نیستی
می مانم،
بگذارم سهم تو را دیوار از اطاق بگیرد
یا سقف
که تا افق دور گسترش می یابد؟

پشت میز تو بنشینم
یا تکیه به دیوار،
به این دو صندلی خالی
                        خیره شوم؟

تو که نیستی می مانم،
همین امشب شعرم را بگویم؟
یا تا صبح
تک تک واج هایش را
در دریای آن امواج پرشور بشویم ...

کامنت

دیروز با یکی از خوانندگان وبلاگ، نیم ساعت تلفنی صحبت کردم. نکات و کاستی هایی رو نسبت به نوشته هام گوشزد کرد که باید رعایت کنم. می گفت:

بعضی از مطالب رو که می خونه احساس می کنه، من دارم به یک چیزهایی استناد می کنم که اون نمی دونه و معلوم نیست.
یکهو از اینجا به اونجا می پرم و خوب و باحوصله توضیح نمی دم. یک جوری فشرده نویسی می کنم که سخت می شه فهمیدنش
و اگه قبلا یک مطلب مشابهی در مورد یک نوشته دارم، همون جا لینک بدم و ...

خوب من به جای این عزیز و برای تشکر از وقتی که گذاشت، کامنتش رو می نویسم. شاید بقیه هم مشکلات مشابهی رو داشته باشن

قول می دم اقلا سعی ام رو بکنم ...

کردار

چقدر خوبه آدم پندار و گفتار و کردارش هم نیک باشه هم نزدیک

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹



نسل ما

چندین مطلب انتقادی خوندم راجع به "نسل ما" که حاوی انتقادهای تند و تیز و گاه بیمارگونه ست نسبت به انقلاب و مبارزان مدافع و منتقدش به صورت یکجا. اینکه کسانی سخنگوی یک نسل بسیار عجیب و غریبی بشن که توش همه جور انسان با راه و روش های بسیار متفاوت و متنوع داره، همون قدر عجیبه، که کل یک تاریخ ده ها ساله رو اشتباه و نادانی و غیره دانستن ...
می دونی؟ باید اعتراف کرد که نسل ما نه تنها مبارزان بسیار پرکار و از جان گذشته ای داشته، تواب های - الحق - فعال و پر تلاش و بی پروایی هم داشته که می توانند حتی هنوز هم کل آن را زیر سئوال ببرن و به اعترافات غیر تلویزیونی شون افتخار هم بکنن
یک ضرب المثل خوبی داریم ما تو فارسی که می گه: مورچه رو آب می بره می گه دنیا رو آب برد

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

فیس بوک مورد انتظار من

تازگی ها دلم برا هر کی تنگ می شه، می رم یک سر می زنم به فیس بوکش. عکس ها رو تماشا می کنم، لینک ها رو می خونم. گاهی یک پیام هم می ذارم و بیرون میام
فیس بوک اما هنوز خیلی چیزا کم داره...
یک اسکایپ برای تلفن با وویس و ویدیو میل و چت، یک ریدر برای اینکه لیست مطالب سایت های مورد علاقه ات رو ببینی و جمع کنی، یک بالاترین که پست های پر تکرار رو نشونت بده، یک مترجم که فیس بوک ملت های دیگه رو ببینی و بخونی، یک پالتاک که همونجا با تعداد زیادی ارتباط برقرار کنی، یک شمارشگر که بدونی کیا چه وقت اومدن فیس بوکت و چی خوندن یا دیدن، یک مدیریت مناسب که لینک ها ی ورودی تو با اون دسته بندی و اولویت بندی کنی، و یک جستجوگر خیلی بهتر که به راحتی فایل های قبلی تو بیاره
و یک گزارشگر که حداقل بگه کدوم اطلاعاتت رو به کی فروخته ... 

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

بر دف برف

مي توان از وحشت مرگ پوسید و
با بادي كه دل دل کنان
غبار تلخ فاجعه را پخش مي كند،
در عصر سنگی گورها گم شد ...
یا با کوله بار خالی و
ذهنی تهی شده از رویا

            در آنسوی وطن، آواره.

آوازی تازه که سر نمی دهی
رنگ خام محیطت را می گیری
آرام آرام و
به ناچار...
با این پائیز شعله وری
که در میان سنگ ها می سوزد،
خاکستر اشاره ای می شوی.

وقتي كه مرز ها
براي دروغ باز است و
حقیقت آن چیزی ست که
                    سود بیشتری دارد،
جنايت هم بسته به آنكه كار كيست،
مفهوم متفاوتی به خود مي گيرد.

... و باد که بوی خشک فقر
و فقر که حاصل ثروت،
                 و دروغی عظیم
و امید:
پیله ی بذرهای به خاک افتاده
و فصل که تشویش زمانش نیست ...

بر دف برف می کوبند، طبالان
از بام
       تا این شام غرقه به خون


سروهای باغ فین

یکی از آخرین سفرهایی که در ایران داشتم سفر به کاشان بود. سروهای سر به فلک کشیده و جوی بندی و آبیاری بسیار هنرمندانه ی این باغ احساس عجیبی را همیشه در من زنده کرده است. چند دقیقه ای هم فیلم گرفتم بدون آنکه مقصود معینی از آن فیلم داشته باشم.
امروز در خبر ها خواندم به علت حماقت های گردانندگان امور، سروهای باغ فین  دارند خشک می شوند و تنم لرزید... زیرا این فضا تکرار شدنی نیست.
می دونین: من هر بار از هر چیزی تصویر می گرفتم احساس می کردم شاید برای آخرین بار آن را می بینم، اما هیچگاه نخواستم این احساس خود را باور کنم. سروهای خشک شده ی باغ فین مهر تاییدی بر این احساسم گذاشت... 


همبستگی

تنوع یک اشتباه نیست که باید با "یک شکل شدن" بر طرف بشه، تنوع یک واقعیتی یه که با پیچیده و پیچیده تر شدن زندگی بشری گسترده تر می شه...
به همین دلیل، اون چیزی که ما بهش نیاز جدی داریم، "همبستگی" یه، و نه "یگانگی" 

قانونی و غیر قانونی

یک عده جوری از قانون حرف می زنن که انگار اگر اون چیزی که رو کاغذ نوشته می شه، درست باشه، همه چیز درست می شه و اگه غلط ،همه چیز افتضاح. یک قانون مترقی البته چیز باارزشی یه و مبارزه برای تصویب قوانین مترقی اهمیت زیادی داره، ولی هر گاه توازن قوایی بین پایینی ها و بالایی ها وجود نداشته باشه که قدرتمندها رو وادار به تبعیت از قانون کنه، اون ها به شکل غیر قانونی و شبه قانونی کارهاشون رو پیش می برن.  این تنها قانونی یه که ظاهرا نقض نمی شه

موقعیت

رفته بودیم تو کافی شاپ وسط راه یک قهوه ای بخوریم، و اونقدر سرد بود که رفتم یه چیزی از ماشین اوردم و پوشیدم. سر اینکه اینجا چرا اینقدر سرده بحثی به راه افتاد. یکی گفت به خاطر عادت به سرمای زیاد شاید باشه. من گفتم فکر می کنم کسی نیست که تنظیم کنه، هوای بیرون که خنک می شه این داخل زیادی سرد می شه.
سپیده که مدتی تو این کافی شاپ ها کار کرده گفت نه بابا کلیدش دست خود این هاست. منتها وقتی اون پشت، میون قهوه ساز ها و هیتر و غیره کار می کنی، اونقدر گرمه که مجبوری هی درجه حرارت اطاق رو بیاری پائین.
می دونین؟ اینکه آدم تو چه موقعیتی (چه نقطه ای از فضا) قرار گرفته باشه، رفتار و قضاوتش ممکنه متفاوت باشه، نه؟  

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

امروز

بچه های شرکت می گفتن خاله هما که نیست "آقای مهندس" خیلی بد اخلاق می شه. خاله هما دیشب رفت تهران. من امروز زیاد حرف نزدم. اطاق رو جارو پارو کردم. جای میزای کار رو عوض کردم. یه چیزایی نوشتم، یه چیزایی خوندم، ورزش کردم ... غذا پختم و خلاصه خیلی مواظب بودم، اون عمو احمدی که بعضی ها می گن نباشم ...ولی راستیتش رو بخواین، عمو احمد بدون خاله هما موجودیت درست و درمونی نداره ... کاریش نمی شه کرد...
می دونین؟ یک دوست قدیمی مون که سال ها از نزدیک با ما زندگی می کرد می گفت : شماها یک روح در دو بدن هستین


باد

 اگر باد نبود، صدای رفتن و آمدن قطار مسلما فرق داشت، اگرچه کنار این پل که نه ایستگاهی به حساب می آید و نه انتظار کسی را دامن می زند، رفتن یا آمدن قطار جز با خاطراتی که انکار تنهایی هایی ست و دائما تکرار می شود، رابطه ای نداشته باشد. 
انگار چرخش فصل را راهبری کند و نغمه های پائیزی اش را بسراید... با دستان پر شور، همهمه ای بر می انگیزد و سکوتی را چاشنی هر بار از جا برخاستنش می سازد...  و زمان ... و زمان که بر گزند زمانه می وزد ...

شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

یه نامه

امروز خیلی دلم گرفته بود، کلی راه رفتم، اومدم پتو مو پهن کردم زمین و خوابیدم، پاشدم، دیدن یه دوست رفتم، برگشتم، چیز خوندم ... فایده نداشت که نداشت.

من دلم سخت گرفته است از این
 میهمانخانه ی مهمان کش
روزش تاریک...
که به جان هم انداخته است،
چند تن خواب آلود،
چند تن ناهموار،
چند تن ناهشیار ...   (نیما یوشیج)

اومدم پای کامپیوتر که ایمیل هامو چک کنم، یه دوستی برام نوشته بود: "وبلاگ خیلی خوب شده ... بنویس ...ادامه بده... " بلافاصله شروع کردم و یه چیزی نوشتم و یکهو آروم شدم.
می دونیین؟ انگار هیچ چیزی به اندازه ی حس مفید بودن، به آدم شادی و نشاط نمی ده 

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

شبکه ی مجازی

من متوجه شدم که فیس بوک درست مثل محله های شهره مونه، یه عده رو توش می شناسی، یه عده توش همسایه ات هستن، و یه عده گذری میان و از پیشت رد می شن. یه عده رو ممکنه هر روز ببینی، ولی اگه سلام کنی با تعجب نگاهت می کنن، اگه کاری ازشون بخوای خودشونه به نشنیدن می زنن، اضافه شدن یک نفر به لیست، یعنی یکی دیگه هم اومده تو این کوچه نشسته ... همین
می دونی اگر این طوری باشه، معنیش اینه که شبکه ی مجازی فقط یک بازتاب از شبکه ی واقعی یه، و انگار فقط می تونه ارتباط های داخل یک شبکه رو با انتقال حجم اطلاعات پر سرعت خودش به روز نگه داره و تقویت کنه ولی گسترش اون تو شرایط ما با خیلی محدودیت های عجیب و غریب همراهه...

احترام به کنشگران سیاسی

دیدین یه عده میان بدون کوچکترین تجربه ی سیاسی و به اسم نقد،  رهبران سیاسی ضد رژیم رو تخریب و لجن مال می کنن
دیدین یه عده از راه نرسیده برا همه تعیین تکلیف می کنند و افتخار می کنن که هیشکی رو قبول ندارن و همه رو "خائن" می دونن
دیدین یک عده از آدم های سیاسی انگاری که می ترسن و می خوان سیاست رو بدون آدم سیاسی ها پیش ببرن
من براستی تعجب می کنم از این ها...
نمی دونم چه اشکالی داره همانطور که می پذیریم این دانشگاه مونه، این محل کارمونه، این شهر مونه، این ورزشمونه و خلاصه این واقعیت مونه، بپذیریم که این ها هم احزاب و سازمان های سیاسی مونن و نمی شه بدون پذیرفتن اونا و در کنارشون قرار گرفتن، وارد یک مبارزه ی سیاسی جدی و مسئولانه شد

امیدوارم روزی برسه که اگه یکی از دیگران بخواد که یک عمل  سیاسی رو انجام بدن ، بقیه ازش بپرسن که بیشتر هوادار کدام جریان سیاسی یه و اگه جواب داد "من به هیچ گروه و سازمانی وابسته نیستیم" بلند بلند بهش بخندند- روزهای انقلاب بهمن اینجوری بود
و امیدوارم یک قدم جلوتر هم بریم، یعنی اینکه برای گروه های رقیب سیاسی مون احترام قائل باشیم و جوری عمل نکنیم که آدما مجبور باشند، به قول معروف خط شون رو پنهون کنن. و همین که یکی کنشگر سیاسی یه و برای بهبود زندگی جامعه اش وقت و انرژی می ذاره و مخاطره می کنه، مثل همه ی نیروهای مترقی در سطح جهان، یک احترام عمیقی تو دل مون بنشونه ... اگرچه ممکنه راه و روشش رو قبول هم نداشته باشیم و راهکار دیگری رو مناسب تر بدونیم - ما در تاریخ معاصرمون هنوز چنین روزهایی رو تجربه نکرده ایم

پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

پاییز


با آن صدای گرفته و خش دار
با برگ ها چه می گوید پاییز
که رنگ می بازند
به خاک می افتند
به خود می پیچند و
                  خون گریه می کنند؟
سپتامبر 2010 اونتاریو

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

انقلاب

یادتونه یک چیزی نوشتم در مورد تغییر و رابطه ی اون با گذشته و آینده...
خیلی از دوستان کامنت های مختلفی راجع به اون نوشته دادن که بعضی هاش البته قابل بحث اند. 
نکته ای که می خوام بگم اینه که من با این نوشته های کوتاه می خواهم یه سئوال هایی ایجاد کنم، یه عادت هایی را بشکنم، یه فکرهایی رو راه بیندازم که البته سمت و سوی نگاه من رو دارن. اون بحث ها اگه بخواهیم واقعا و همه جانبه طرح کنیم، خودشون هر کدوم یک کتاب، یا حد اقل یک مقاله ی بلند بالاست که خوب جاش تو وبلاگ نیست. 
ماها اونوقت ها بحث تغییر رو از چپ ها فقط یاد می گرفتیم و قانون مندی های اون رو هم فقط تو مارکسیسم و آن هم در ابعاد سیاست کلان مطالعه می کردیم. امروزه زیر رشته ای از مدیریت به نام مدیریت تغییر بوجود آمده که بسیاری از اون بحث ها رو البته در حد سیاست خورد و مدیریت گسترش داده و به یک علم تبدیل کرده. من یک موقع توی کارم با این مبحث آشنا شدم و مطالعاتی کردم و دوره هایی دیدم. کاش احزاب و سازمان های سیاسی ما بحث مدیریت تغییر رو بعنوان درسنامه ای برای عموم مطرح کنن. چون دیگه همه بعنوان علم قبولش کردن و برچسب کمونیستی و چپ و چه و چه رو نداره که برخی ها ازش به شکل عجیبی بترسن.
از نظر علم مدیریت تغییر، ما با سه نوع تغییر مصادف هستیم: تغییرات تدریجی ، طراحی مجدد، مهندسی مجدد ... به زبان سیاسی، بهبود، تغییرات اصلاحی و تغییرات انقلابی. ما در صنایع با هر سه نوع تغییر در شرایط متفاوت، مصادف ایم و نمی گیم تغییرات اساسی و انقلابی بده، دیکتاتوری میاره و این کلیشه ها... گاه یک خط تولید و یا یک کارخانه باید اساسا با خط تولیدی دیگر و کارخانه ای دیگر جایگزین بشه و اصلاحات خط و بهبود تدریجی کارها نجاتش نمی ده چون از نظر تکنولوژیک غیر اقتصادی شده (لزوم توقف تولید اتومبیل پیکان که خیلی دیر هم انجام شد). همین امر در سیاست و جامعه هم هست. گاه کار با اصلاحات به نتیجه می رسه و گاه نمی رسه، لزومی ندارد از واژه ی انقلاب اینقدر بترسیم، هر چند قطعا همیشه آخرین راه حل برای ماست.