پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

بر دف برف

مي توان از وحشت مرگ پوسید و
با بادي كه دل دل کنان
غبار تلخ فاجعه را پخش مي كند،
در عصر سنگی گورها گم شد ...
یا با کوله بار خالی و
ذهنی تهی شده از رویا

            در آنسوی وطن، آواره.

آوازی تازه که سر نمی دهی
رنگ خام محیطت را می گیری
آرام آرام و
به ناچار...
با این پائیز شعله وری
که در میان سنگ ها می سوزد،
خاکستر اشاره ای می شوی.

وقتي كه مرز ها
براي دروغ باز است و
حقیقت آن چیزی ست که
                    سود بیشتری دارد،
جنايت هم بسته به آنكه كار كيست،
مفهوم متفاوتی به خود مي گيرد.

... و باد که بوی خشک فقر
و فقر که حاصل ثروت،
                 و دروغی عظیم
و امید:
پیله ی بذرهای به خاک افتاده
و فصل که تشویش زمانش نیست ...

بر دف برف می کوبند، طبالان
از بام
       تا این شام غرقه به خون


۱ نظر:

ناشناس گفت...

شعراتون مث همیشه پر از کلمه های خشن و تصویرای دردناک و ... است اما یه جوری نسبت به قبل فرق کردن. یه جور به دل-تری شدن
شایدم من فرق کردم، نمیدونم!
به هر حال کامنتم این بود که لذت میبرم از این شعرا