جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۹۵


یاد داشت های در «بند»

هما برام از ایران عکس ها و  یادداشت های قدیمی ام را اوورده که پس از سال ها دوری از روزگار در بند بودن، حسابی منو به خودش مشغول کرده... .
یک سریش مربوط به آموختن شعره. مثلا یک دفترچه دارم که واژه های ترکیبی جالب را در آن یاد داشت کرده ام. گلبانگ (گل + بانگ). آسیاب (آسی+ آب). شدآیند (شد+ آیند) و ... دفترچه ام با این شعر از شاعر بزرگ سنایی آغاز می شه:
باد رنگین است شعر و
خاک رنگین است زر
در یک دفترچه شعرهایی رو از شاعران بزرگ مثل تی اس الیوت ترجمه کرده ام. کتابچه دیگر مربوط به یادداشت برداری از منابع مختلف دربارۀ شعر مثل کتاب های موسیقی شعر و صور خیال استاد شفیقی کدکنی و غیره است.
دفتر هایی هم شامل ابتدایی ترین تجربه هایم در شعر:
مثلا نوشته ام ...
دوبیتی ها:
ماه می آید و شب باز سیاه است
جان نیست به پاها و هنوز اول راه است
از صبح جز امید دگر هیچ خبر نیست
خورشید چو ما سوخته دل در دل راه است. 

با برگ به جز مرگ به پرواز کسی نیست
آتش به دل خویش زد و باز بسش نیست
تا خاک هزار پیچ و تاب است به راه
از باد خزان که می وزد هیچ غمش نیست.

چند دفترچه مربوط به ترجمه سفرنامه های پر از هایکوی «باشو» هایکوسرای بزرگ ژاپن است که مثلا وقتی از سفر برمی گرده و خواهرش به رسم ژاپنی ها، موهای سفید مادر از دست رفته شان را در کف دستش می ذاره، می گه:
چون به دست برگیرمشان / ذوب خواهند شد / در گرمی اشک هایم / تارهای بلورین یخ ....
یاد حرف های استاد «نوح» می افتم که تو مستند «یادمانده هایی به یاد ماندنی» مرتبا بر دانشگاه بودن زندان در زندگیش تاکید می کنه. 
چه دورانی بود....باید خاطراتم رو بنویسم.



چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۵


فرهنگ شبکه ای

روزهای اولی که اومدیم تو شبکه، خوب بلد نبودیم چیکار باید کرد. هر کدوم مون از روی دست یکی کپ می زدیم تا به تدریج کار رو یاد گرفتیم. یادگرفتن کار هم خودش خیلی طول می کشید، چون کسایی که می شد ازشون الگو برداری کرد زیاد نبود و تنوعی هم توی عملکردشون دیده نمی شد.
امروز به صفحه فیس بوک دوستان که نگاه می کنم، آنقدر مطلب خوب برای خواندن، تصاویر عالی برای تماشا و آثار هنری و سرگرمی و ... هست که جدا وقت نمی شه تماشا کرد. صفحات خیلی متنوع شده اند و کمتر تکرارهای مشابه مثل قبل می بینم. اغلب درک روشنی از مخاطبانشان پیدا کرده اند و همرسانی هایشان هدفمندتر شده است. اغلب آن ها حس همبستگی انسانی را در انسان بیدار و تقویت می کند و آدم فکر می کنه چقدر با آن ها دوست تر شده است.
شاخ زدن های آزار دهنده کاهش شدیدی یافته. احترام به نظرات متقابل افزایش یافته و صفحاتمان دارد شببیه تر به خودمان می شود.
از همه جالب تر توانایی هایی بوجود آمده که به یک تازه وارد با استعداد هم به شکل غیرمستقیم انتقال پیدا می کند. 
می دونین؟ شاید بشه گفت در طی چند سال فرهنگ شبکه ای دارد شکل می گیرد و رشد می کند. پس باید امیدوار بود این فرهنگ بعنوان یک خرده فرهنگ موثر، فرهنگ جامعه ما را متاثر کند و رشد دهد.

تکه تکه شدن در شبکه های مجازی

با تعدد یافتن شبکه های فعال، بین آن ها تقسیم شدیم. یک عده مون دیگه اینستاگرامی شده اند، یک عده تلگرامی و یک عده هم ....
کاش یک شبکه ای بود که شبکۀ شبکه ها بود و همه چیز را به هم وصل می کرد و همۀ دوستان ما را کنارمان نگه می داشت. اونوقت مجبور نبودیم هی از این شبکه بریم تو اون شبکه و دنبال رویدادهایی بگردیم که عزیزانمان درگیرش بوده اند. من هنوز هم فیس بوک را علیرغم بدتر شدنش ترجیح داده ام. شما رو نمی دونم....

سه‌شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۵

بازی


چشمه علی

برخی چشمه ها تمدن ساز بوده اند. چشمه علی بدون تردید یکی از آن هاست و یکی از مهم ترین چشمه هایی ست که شهر ری باستانی را سیراب می کرده و در شکل گیری آن تمدن نقش داشته است.

به همین دلیل می توان این چشمه را مثل یک میراث باستانی حفظ و آن را موزه ای برای معرفی یک تمدن تاریخ ساز ایرانی در این منطقه کرد. 
فیلم چشمه علی از اولین فیلم های کوتاهی ست که برای آموختن کار با کم کوردر، سال ها قبل، سر هم کردم. یادگاری ست از آن ایام. تو آرشیوها پیدایش کردم.
جالب اینکه پنجاه سال قبل هم که ما می رفتیم اونجا همینجوری بود. انگار که منم وسط اون حوض باشم- حوض مردانه ای که دخترها حتی حق ندارند تماشایش کنند و حسرت بخورند. تماشا کنید:



دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۵

مصاحبه با رادیو پویا (قدیمی)

چندی پیش مصاحبه ای با رادیو پویا در مورد رسانه ها و تغییرات اخیر آن ها داشتم. با چند تن از دوستان دوباره بحثش بود. دیدم روی ساندکلود هم قرار گرفته، گفتم برای اونایی که نشنیدن و علاقمندن، لینکش رو اینجا بگذارم.
رسانه ها


یافتم...یافتم


دیشب رفتم «یادمان بیست و هشتمین مین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در سال شصت و هفت». قصدم نیست در اینجا دربارۀ این جنایت بنویسم. از روزی که این جنایت هولناک صورت گرفت تا امروز در کنار عزیزان قتل عام شده بوده ام و هر چه در توان داشته ام برای افشای جنایت کاران و ستایش آن قهرمانی های کم نظیر تاریخی در برابر آن بکار بسته ام (چه بهتر که بگویم بسته ایم). این روزها  با توجه به انتشار نوار صوتی آیت الله منتظری و اعتراف به انجام این جنایت علیه بشریت از طرف حاکمان، در این باره بسیار صحبت شده و تلاش های ارزنده ای برای محکومیت جهانی این جنایت و پیگرد دست اندرکاران آن صورت گرفته است. 

نکته ارزنده ای که در این جلسه دستگیرم شد اما چیز دیگری ست.
سخران جلسۀ دیروز خانم دکتر راحلۀ طارانی روانشناس، فعال سیاسی و حقوق بشر بود که از کالگری تشریف آورده بودند. خود ایشان نیز برادرشان را در جنایت دیگری در سرکوب جنبش سبز در سال هشتادو هشت از دست داده اند. برادرشان همان فردی بود که ماشین نیروی انتظامی سه بار عقب جلو کرد و از روی جسدش رد شد (احتمالا همه آن فیلم دردناک را دیده ایم و یادش گرامی باد). 
سخنرانی ایشان در مورد تاثیر کشتارها بر روانشناسی فعالان سیاسی و خانواده های این جان دادگان بود.(جانباختگان را نمی پسندم چون باور ندارم آن ها باخته اند.) ایشان توضیح داد وقتی نتوانیم عزاداری مناسبی برای یک عزیز از دست رفته کنیم، اضطراب حاد حاصل از فاجعه به یک اضطراب مزمن تبدیل می شود و اضطراب مزمن چه تاثیری بر افکار ما می گذارد. او بلایی را که بر سر خودش آمده بود صمیمانه با ما در میان گذاشت. 
دکتر طارانی چند تاثیر مهم این نوع اضطراب را نام برد و در مورد آن ها توضیح داد.
سیاه و سفید دیدن پدیده ها
عمومیت بخشیدن
پیشبینی های منفی و بی نتیجه دیدن تلاش ها
او معتقد بود بسیاری از رفتارهای فعالان سیاسی ما متاثر از اینگونه بحران هاست و خیلی ربطی به مواضع سیاسی ندارد و اینکه آن ها نمی توانند دیالوگ سازنده ای داشته باشند، واگرایی نشان می دهند، به قول من به «مطلق اندیشی» می افتند، حاصل و پیامد این مسائل روانشناختی ست.
بهره گیری از دیدگاه های روانشناختی در کار سیاسی یک ضرورت انکار نشدنی در زمان ماست که متاسفانه اهمیت آن درک نشده است. من قبلا هم در مصاحبه ها و مقالات  به این مهم اشاره کرده و این نیاز را در برخوردهای غیرقابل درک برخی از عزیزان با تمام وجود حس کرده ام، به همین دلیل می خواستم وسط جلسه بلند شوم و فریاد بزنم «یافتم....«یافتم» ...
کاش عزیزانی که توانایی لازم را دارند، بیش از پیش اهمیت پژوهش و انتشار مقالات در این زمینه را درک کنند و پا در میدان بگذارند. ما درد را با گوشت و پوست احساس می کنیم.

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۹۵

بچه ها The Kids

فیلم کوتاه مستند «بچه ها (The Kids)» رو سال ها قبل تو جنوبی ترین محل های تهران از تو پنجره ماشین گرفتم. این بچه ها حالا دیگه دختر و پسرهای جونی باید باشن و کی می دونه الان کجا و تو چه حال و هوایی هستن.
می خواستم دربارۀ منطق فازی فیلم مستندی بسازم که هیچوقت امکانش نشد . خیال داشتم تو اون فیلم مستند این تصویر بچه ها رو بکار بگیرم و این سوال را مطرح کنم که آیا این یک بازی ست یا سرقت سازمانیافته یا حدی زیادی از بازی و حد اندکی از به هر حال دزدی...
راستش تو برخی از صحبت ها در محافل دوستان از این فیلم کنار منابع دیگه استفاده کردم، اما همانطور که گفتم، انگار برای روز مبادا گذاشته بودم.
آرشیو گردی هام باعث شد تصمیم بگیرم تفسیرها رو کنار بذارم و خودش رو مستقلا به تماشا بگذارم. پس تماشا کنید.







دارم گرم می شم

هیچ دقت کردین دارم گرم می شم و رو فرم میام و وبلاگ نویسی داره کم کم جزء عادت های شبانه ام می شه؟
خوب البته معلومه که دوباره باید ماه ها بنویسم تا قلمم و نثرم یکدست بشه و قووم بیاد...حوصله کنین! کمی حوصله کنین!

دیوار


گذشه گرایی

می دونین؟
یک عده از ماها تو گذشته گیرند. سخت هم گیرند. هر قدمی که می خوان وردارن، وحشت می کنن. فاصله گرفتن از گذشته فلج شون می کنه. به همین دلیل، هر چیزی که می شنوند با گذشته چک می کنن. و اونوقت، «درست» یعنی مث گذشته. زیبا و ارزشمند یعنی مث گذشته...
می خوای باهات رفیق باشن؟ باید بری تو گذشته.
مشکل من هم اینه که کلا تو ٱینده ام. کلی زور می زنم، کلاس می رم و تمرین می کنم تا با حال برسم...
یک صدایی تو؟گوشم می گه:
احمد ٱقا تنها می مونی...تنها...

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۵

فلامینکو

من موسیقی و رقص فلامینکو رو از قدیم الایام خیلی دوست داشتم، اما هیچوقت نشد ست و سیر تماشا کنم. با فیلم «فلامینکو» زیبای «کالوس سائورا» دلی از عزا درآوردم.
بهره گیری از پرده های نقاشی برای ایجاد نماها، تدوین سینمایی به خوبی طراحی شده و انتخاب های عالی ... خلاصه فوق العاده است. 

Flamenco
Carlos Saura


اگر هم با کیفیت بهتری می خواهید تماشا کنید. دی وی دی اش تو کتابخونه تورنتو هست و می تونید به امانت بگیرید و ببینید.
اطلاعات دربارۀ فیلم و کارگردانش رو هم می تونید در اینجا بخوانید.

کورمال بینی

یک دوستی بهم انتقاد می کنه:
«تو گاهی چیزهایی رو می بینی که آدم براستی شگفت زده می شه، و گاهی به خودم می گم نکنه این احمدآقا اصلا بکلی کوره...»
در جوابش می گم:
ما همه یک چیزهایی رو می بینیم و یک چیزهایی رو نمی بینیم. این دیدن و ندیدن ذاتی بشره. اصلا حس های ما قبل و بعد از تکامل مغز و زندگی اجتماعی و فرهنگ و چه و چه ... این محدودیت رو داشته و هنوز هم داره. ما نور ماورای بنفش رو نمی بینیم، اما وقتی عکس می گیریم دوربینمون اونو به طیف آبی اش اضافه می کنه و عکس مون آبی تر از اونیه که می بینیم. ما امواج الکترومغناطیسی وسیعی رو نمی شنویم، اما گوشی همراهمون می گیره و زنگ می زنه.
تازه، گوش دادن و شنیدن کار گوش و چشم نیست. کار مغزه. ذهنمان تو همه چیز مداخله می کنه و دیدن و شنیدن ما رو رهبری می کنه و به نوعی می گه چی رو ببین و چی رو گوش بده و از اون چه برداشتی بکن.

ذهن ما در این مداخلۀ خودش از هزار و یک چیز تاثیر می گیره. فرهنگ، فضا، دانسته ها، بینش و ... ده ها عامل باعث می شه اولویت ها، تاکیدها، توجه ها، و فرایند های مختلف توی ذهنمون دیدن ها و ندیدن هایی رو باعث بشه.
پس تعجب نکنیم چرا برخی ها چیز به این واضحی رو نمی بینند. 
هیچ منظوری ندارن بیچاره ها، خیلی ساده ...نمی بینند. این «کورمال بینی» ذاتی بشره کاریش هم فعلا نمی شه کرد. باید دیگری را متوجه کرد تا دقت کنه و ببینه، همین.
تا نظر شما چی باشه...

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۵

از شخصیت های محل ما


این خانوم کارتن خواب محل ماست. خیلی با شخصیته. هیچوقت ندیدم گدایی کنه. حرف هم نمی زنه. سر چهار راه توی حال خودش می ایسته و به گاریش تکیه می ده. گاه ساعت ها همون حوالی پرسه می زنه. یک کم این طرف تر، یک کم اونوتر.
فقر معادل کارتن خوابی نیست. کارتن خواب ها دو سه درصد فقرای شهری رو هم تشکیل نمی دهند. اما کارتن خواب انگار آشکارترین نماد فقره. وقتی سرپناهی نداری، دیگه معلومه که هیچی دیگه هم نداری.

یک فیلم تجربی کوتاه

داشتم توی آرشیو فیلم ها دنبال یک سری ویدیو برای سکانسی از فیلم در دست تدوینم می گشتم که تصاویر یک فیلم کوتاه رو پیدا کردم که گرفته بودم،اما فراموشش کرده بود. تدوینش کردم.

این هم اون فیلم کوتاه:








دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۵

خوشبختی


خوشبختی از آن کسی ست که در پی خوشبختی دیگران است.
                                                                 (ذرتشت)

هیچ فکر کردین چرا؟

تغییر

با تغییر سیاست های ساخت و ساز شهری و سلیقۀ خریداران، خونه های محله ما هم داره تغییر می کنه.
دو تا تغییرش خیلی توی چشم می زنه. یکی جمع شدن باغچه ها و جایگزین شدن فضای بیشتری برای گاراژ
و دومی، حذف بالکن های کوچک جلوی خانه ، یعنی آن فضای خصوصی اما بازی که همسایه ها را به هم پیوند می داد.

قدیمی ها این طوری اند





 جدیدی ها این طوری



شنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۵

آموختن



پس از ماه ها، یکی از دوستان بسیار عزیزمان را دیدم و گفتگویی داشتیم. صحبت ها از اینجا و آنجا به کتابی که در دست داشت کشید. کتاب کتابِ «پیر پرنیان اندیش» استاد ابتهاج بود.
این عزیز می گفت که ماه هاست کتاب را در دست مطالعه دارد و در ضمن خواندن نظر ابتهاج در مورد شاعران و موسیقی دانان ایرانی، در مورد هر یک از آن ها، گوگل می کند تا با شرح حالشان آشنا شود؛ شعرهایشان را برای اولین بار و یا دوباره و دوباره بخواند؛ به موسیقی هاشان گوش دهد. و تفاوت ها را ببیند. خلاصه، تعمق می کند و می آموزد و کتاب را به یک دوره آموزشی در بررسی تاریخ ادبیات و موسیقی مان تبدیل کرده است.
از چنین کتاب خواندنی حظ کردم واقعا. 
می دونین؟ دیگه بعضی ها این روزها این طوری عمیق و دقیق و گوگل به دست کتاب می خوانند. پس، نویسندگان حسابی حواسشان را جمع کنند؟!

لبۀ تیغ، میراث بازیگران زن سینمای ایران

دیشب به دیدن فیلم مستند «لبۀ تیغ، میراث بازیگران زن سینمای ایران» رفتم که بوک کلاب تورنتو (با آن امکان نمایش بسیار محدود) متولی نمایشش شده بود. از دیدن این فیلم پرزحمت، با تکیۀ و تاکید های دقیق، و خوش ساخت طولانی براستی لذت بردم.
متعتقد بودم، در بررسی های تاریخی باید به دنبال ارزش هایی بود که باید حفظشان کرد و در این زمینه یکبار سال ها پیش مقاله ای هم با نام «قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری» نوشته بودم که در مجله «چیستا» به چاپ رسید. این فیلم براستی چنین دیدی داشت و ارزش کار دست اندرکاران زن سینمای ایران را در طی سال های آغازین و توسعه اش با مصاحبه های پرمضون بسیاری از آنان و نیز آرشیوی از نماها و تصاویر در مقابل نگاه ما می گذاشت و این توانایی را داشت که بخشی از قضاوت ها را بگرداند.
دکتر بهمن مقصودلو تهیه کننده و کارگردان فیلم هم سخنرانی بسیار بسیار کوتاهی داشت که نشان از دانش و بینش خوبش از فیلم مستند و سینمای جهان داشت.
این فیلم به تازگی در جشنوارۀ فیلم مونترال نمایش داده شده، هنوز اکران عمومی ندارد و یک فرصت ارزنده و استثنایی بود که آن را در تورنتو و آن هم به صورت رایگان ببینیم. 
با این همه مثل همیشه، شوری از طرف هوطنان ما برای حضور در این نوع برنامه ها نیست و صد افسوس که نیست . و از آن شگفت انگیزتر اینکه، متوجه شدم تهیه کننده یک صد هزار دلار هزینه ساخت فیلم را با سرمایه شخصی و کمک های خویشانش تهیه کرده است.
ارزش های فرهنگی را همین همت های عظیم نادیده بنیان نهاده اند. باید قدرشان را شناخت.


پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۵

پیشی


این پیشی ما کلا کسی رو تحویل نمی گرفت. یک جوری رفتار می کرد که انگار هیچ سر رشته ای از زبانی که ما بکار می بریم نداره. خیلی هم که اصرار می کردیم چیزی رو بهش بگیم، پشتش رو به ما می کرد و می شست.
اما از وقتی مجبور شده با هاپوی بچه ها زندگی مشترکی داشته باشه، از رفتار اونا با هاپوشون کلی چیز یاد گرفته و تغییر رفتار داده. حالا که فعلا دوباره برگشته پیش ما، کمی تا قسمتی مثل هاپو شده.
می گم پیشی بیا اینجا بشین تا من پشم هاتو شونه کنم، میاد می شینه. مئو مئو می کنه که به من غذا بدین، می گم: پیشی! الان وقت غذات نیست که، آروم می شه.
هی ام میاد می گه می خوام برم بیرون- قبلا اصلا خوشش نمیومد و کلی باید تشویقش می کردیم تا یک کم بره دم در. انگیزه اش هم روشنه. می ره جلوی پنجره جولون می ده و حسرت و صدای هاپو رو در میاره.
می دونین؟
بالاخره یک موجودی توی دنیا هست که آدم ازش تاثیر بگیره

پارک


امروز دوربینم رو برداشتم و بعد از مدتی برای عکس گرفتن از گل ها یا همونجور که قبلا گفتم - گلدرمانی- رفتم پارک. فصل حسابی حس می شد. خنکی پایان تابستان و نور کجتابی که همه چیز را شگفت انگیز می کرد. تعدادی عکس قابل عرضه هم وسط عکس هام هست که اینجا یا فیس بوک به اشتراک می ذارم.



دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۵

پیاده روی های روزانه


تقریبا هر روز، عصرها، برای پیاده روی از خونه بیرون می زنم. مسیرم، البته بسته به حال و روزم، یه تغییراتی می کنه، اما در مجموع تکراریه. توی راه دیدنی ها و شنیدی ها کم نیست. آدم ها، ویترین مغازه ها و باغچه هایی که دائما عوض می شن رو از نظر می گذرونم و گاهی روشون مکث می کنم.
امروز می خوام از دو تا زنی بنویسم که تو راه دیدم و یک جورایی توی ذهنم به هم گره خوردن.

I

- هنوز از واکر استفاده نمی کرد، اگرچه معلوم بود مدت هاست عصاش رو که دو دستی گرفته و به اون تکیه داده، باید به والکر تبدیل کنه و نکرده. یک پیرهن گل دار خوش نقش با پس زمینه سرمه ای تنش بود، آرایشی مناسب شخصیت و موهای سپید و سنش داشت، و از یک جفت چشم آبی رنگی محوی که زیباترش می کرد معلوم بود فاصله زیادی را هم احتمالا نمی بینه.
با عصاش یک جورایی جلوم رو گرفت و پرسید:
- اسم این خیابون چیه؟
- یانگ.
-یانگ؟
- آره؟ کجا می خواستید برید؟
- نمی دونم... واقعا نمی دونم... فکر نمی کنم جای دیگه ای بخوام برم.
- کمکی نیاز دارید بهتون بکنم؟
- نه، ممنونم. همین جا صبر می کنم تا حضور ذهن پیدا کنم. از شما متشکرم.
کمی که ازش دور شدم. یک گوشه ای ایستادم تا ببینم چیکار می کنه. گردنش را بالا گرفته بود. به اطراف نگاه می کرد و لبخند می زد. ساعتش رو نگاه می کرد. دستاش رو که رو هم گذاشته بود، روی عصا جابجا می کرد و مطمئن تر می ایستاد. به اطراف خیره می شد و با لبخند حالتش رو تغییر می داد.
آدم های زیادی رد شدند. اما دیگه از کسی چیزی نپرسید. نام خیابانی را که بهش گفتم، انگار کافی بود.

II

از مغازۀ میوه فروشی که رد می شدم، سلامم کرد و حالم را پرسید. قیافه اش خیلی آشنا بود. اما هر چی فکر می کردم یادم نمیومد کیه، و از این فراموشی حسابی خجالت کشیده بودم. معلوم بود اضطرابم رو از رفتارم تشخیص داده و فهمیده اونو به جا نمیارم. با یک اطمینان خاطری گفت:
- ما همدیگر رو می شناسیم، نه؟
- چهره تون خیلی برام آشناست، ولی اصلا خاطرم نیست کجا همدیگر رو دیدیم.
همین جور نگاهم می کرد. ازم چشم بر نمی داشت. انگار خاطراتی رو که فراموش کرده بود، باید جایی توی صورت و یا چشم هام پیدا کنه. هر دو همزمان یک کم کنار کشیدیم که راه رو نبندیم. دوباره رو کرد به من که از فراموشی ام دم به دم مضطرب تر می شدم و گفت؟
- ما کلی با هم حرف زده ایم، نه؟ توی این محل زندگی می کنین؟
- آره همین بالا.
- کدوم خیابون؟
هر چی فکر کردم اسم خیابون مون یادم نیومد. خودم رو از تک و تا اما نینداختم و گفتم دقیقا سه تا کوچه بالاتر. اسم دو تا خیابون رو یکی یکی اورد و من گفتم نه و بعد پوزش خواستم که اسم خیابونی که توش زندگی می کنم رو نمی دونم.
- به کالج جورج بروان میومدید؟
- نه.
-  تو سی تی کار نمی کردید؟ 
-نه...
تازه متوجه شدم که این صحبت ها آزمون میزان فراموشی من نیست و اونم من رو یادش نمی یاد. 
سوال و جواب ها ادامه یافت و معلوم شد که هیچکدوم ابدا یادمون نمیاد ماجرای آشنایی ما چی بوده. ازم پرسید؟
- شما هم مطمئنید که ما یکدیگه رو می شناسیم، نه؟
- یادم که نمیاد کجا و کی، ولی منم یک طورایی مطمئنم. شما هم توی این محل زندگی می کنید؟ 
- نه. ولی گاهی میام. یک مغازه ای اون پایینه که برای سگم رافائل غذا می خرم. توی ماشینه. نباید زیاد تنهاش بذارم. امیدوارم دوباره ببینمتون. عجیبه ... یادم نیومد اصلا... خیلی عجیبه... .
- منم همینجور. حتما همدیگر رو دوباره می بینیم. روز خوبی داشته باشید.
پاکت بزرگی که دستش بود رو زمین گذاشت باهام به گرمی دست داد. پاکت رو برداشت و راه افتاد. سر جام خشکم زد. همین جور که دور می شد، بر می گشت و هی نگاهم می کرد. من قدرت راه رفتن نداشتم. همش به خودم می گفتم: این کی بود؟ آخه کجا دیده بودمش. چرا من این جوری شدم؟ 
نزدیک های خیابونمون که رسیدم، یعنی درست قبل از اینکه به تابلوش نگام کنم، اسمش رو به خاطر اووردم. نزدیک های خونه هم یکهو خاطره ای انگار مثل یک تکه فیلم، توی ذهنم بالا اومد. تو کارگاه آموزش بازپروری مرکز قلب بیمارستان سانی بروک بود. همه دور یک میز نشسته بودیم. درست روبروی من اونطرف نشسته بود و ماجراهایی رو تعریف می کرد که به سکته قلبی شدیدش منجر شده بود. درست با همین شکل و قیافه و لباسی که امروز پوشیده بود.





جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۵

برد برد یا باخت باخت

این رو تو صفحه یک دوست تازۀ فیس بوکی دیدم. 


طوری بباز که حریفت نتونه برنده باشه؟
دون کورلئونه
ما ها باتوجه به تبلیغات پر از تکرار، «بازی برد برد» رو بیشتر توی ذهنمون داریم. می گیم چرا باخت، ما باید همیشه برنده باشیم و اگر برنده بودن ما در باخت طرف مقابل مان نیست و در شریک کردن او در این برد است، چرا «برد برد» را هدف قرار ندهیم.
اما عکس بالا شرایط دیگری رو به ما نشون می ده که تو اون، این گزاره بی معناست. یعنی می گه ببین! تو قطعا باختی. می تونی با این باختت حریفت رو چاق تر کنی و یا حسرت این طعمه ای رو که براش دندون تیز کرده به دلش بگذاری.
می دونین؟ 
تو دنیای واقعی، تحلیل این برد برد ها و باخت باخت ها معمولا به روشنی شرایط توی این عکس نیست. برا همین، درک ما از شرایط می تونه رفتار ما رو در مقابل یک «بازی» عوض کنه و مشابه هم عمل نکنیم.

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۵


خیام

دیشب فیلمی در مورد خیام نازنین در کانال یوتیوب بی بی سی دیدم که مثل بسیاری از فیلم های مستند «بد» ، سر آخر که فکرشون رو می کنی ، خوب بود. 
فیلم های مستند اغلب خوبند، چون کلی اطلاعات تازه به آدم می دن. 
نمی خوام اینجا این فیلم را نقد بکنم و یا در موردش بنویسم. هدفم این نیست. 

از قدیم، دو تا علامت سوال بزرگ در مورد حافظ و خیام، این دو شخصیت دوست داشتنی و بسیار تاثیرگذار بر فرهنگ مان در ذهنم بود. 
حافظ رو که یک بار دیگه آن هم بطور دقیق و به تمامی توی زندان خوندم و برای آشنایی با رموز شعری اش نت بر می داشتم، با این مشکل برخورد کردم که ذهنم از او یک شخصیت منسجمی نمی ساخت. یعنی هیچوقت نمی تونستم اونو تصورش کنم و بگم مثلا اگه الان اینجا بود، در مقابل این اتفاق چه می گفت و چه می کرد. این مشکل را با مولوی، سعدی، عطار، فردوسی و یا خیام نداشتم. 
توضیح و تفسیرها برای وجود این پیچیدگی ها در شعر حافظ را خوانده بودم و با نظریه های مختلف در این مورد آشنا بودم، اما هیچکدام عملا قانع ام نمی کرد.

با خیام اما همیشه مشکل دیگری پیدا می کردم. خیام دانشمند با خیام شاعر یکی نمی شد. یعنی اون چیزی که از یک دانشمند با دید علمی و آن هم ریاضی داشتم، با شعر های اعجاز بر انگیزش تناقض داشت. جالبه که فیلم هم گرفتار این ناهمخوانی شده بود و مورد پرسش قرار می داد، اما با تقطیع نظریاتی نه چندان عمیق از زبان بزرگانی که انگار باید در مقابل نامشان کرنش کنیم، وجهی از شعر او را که اروپای دیروز قرون وسطایی و مخاطب امروزین بی بی سی فارسی نیاز داشت، عمده می کرد و از روی مسُله رد می شد. 

-(یکی تو ذهنم می گه: مگه کار کارگردان فیلم اونه که گره معضل تحقیق هایی را باز کنه که دیگران نکردن؟)
بله، داشتم می گفتم... 
در این سال ها فهمیده ام، مشکل از ما و درک ناقصی ست که از علم داریم. هر چه بیشتر مطالعه می کنم، می بینم درک خیامی ازعلم - البته با توجه به محدودیت های علم اون زمان ها- یکی از واقعبینانه ترین نگرش هاست و او چنان به محدودیت های درک علمی از پیچیدگی های جهان واقفه که علم و عقلش راه نقد عمیق درک بشری در شعرش را نمی بنده و در مقابل مطلق کردن آن ها نیز،همچون بسیاری از «گزاره های تحکم آمیز دینی» می ایسته.

آنان که ز پیش رفته اند ای ساقی
در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور و حقیقت از من بشنو
باد است هر آنچه گفته اند ای ساقی

خوب آدم می تونه از خودش بپرسه چرا «هر آنچه گفته» شده، باده؟ مگر هرچی خیام در کار علمی و فرهنگی اش کرده، بر دوش آن ها ساخته نشده؟

این را می دانم که در تاریخ فرهنگی ما، پرچم «زندگی ستایی» در مبارزه با «مرگ اندیشی» دینی همیشه برافراشته بوده و در شعر های خیام تبلور خاصی یافته و به جای خود و در جای خود بسیار ارزشمنده.

گویند بهشت با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است.

در مورد حافظ هم نکته ای به نظرم رسیده که در پست دیگری مطرح خواهم کرد.
البته
یادمان باشد، این نوشته ها درددل های وبلاگی است. با کار آکادمیک اشتباهاش نمی گیرید انشاءالله...



سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۵

ماهی ها


عادت

همۀ ما دچار عادت های متعددیم. مجموعه ای از عادت هاست که شبانه روز ما را پر کرده اند و ما چنان به آن ها خوگرفته ایم که اگر یکی از ها را جاانداخته باشیم، کلافه ایم. به عبارت دیگر، مجموعه عادت هایی که داریم بخشی از شخصیت و هویت ماست. 
با آدم هایی که عادت هاشون شبیه عادت های ماست احساس صمیمیت می کنیم و با آدم هایی که عادت های متفاوتی دارند، دشوار بتوانیم کنار بیاییم. 
تلاش برای کنار گذاشتن عادت ها به این معنی است که عادت های تازه ای را جایگزین عادت های قبلی کنیم. البته گاهی هم، اگر نجنبیم، «بازار مصرف» زحمت ما را کم می کند و خودش این کار را صورت می دهد.
و نکته آخر اینکه:
برخی ها مون از ته قلب عقیده داریم:
عادت های ما بهترین عادت های دنیاست.

بازگشت به وبلاگ نویسی

به فکر افتادم که بعد از سال ها وبلاگ نویسی هایم را دوباره براه بیندازم. 
نمی دانم چرا حس می کنم باید به این سبک از نوشتن برگردم. 
البته بهانه ای هم فراهم شده. کامپیوتری که با اون فیلم ها رو کار می کردم، خراب شد و بعد از دو هفته معلوم شد به این سادگی ها هم درست نمی شود. خلاصه هر چه منتظر شدم تا به ادامه کارهایی بپردازم که در دست داشتم، نشد. 
شب نگاشت ها با حال و احوالی که این روزها دارم هاهمخوان تر است. 
به قول زنده یاد احمد شاملو:
نخستین سفرم بازآمدن بود
پیش از آنکه با گام های نوآزموده خویش
 به راهی دور رفته باشم....