تقریبا هر روز، عصرها، برای پیاده روی از خونه بیرون می زنم. مسیرم، البته بسته به حال و روزم، یه تغییراتی می کنه، اما در مجموع تکراریه. توی راه دیدنی ها و شنیدی ها کم نیست. آدم ها، ویترین مغازه ها و باغچه هایی که دائما عوض می شن رو از نظر می گذرونم و گاهی روشون مکث می کنم.
امروز می خوام از دو تا زنی بنویسم که تو راه دیدم و یک جورایی توی ذهنم به هم گره خوردن.
I
- هنوز از واکر استفاده نمی کرد، اگرچه معلوم بود مدت هاست عصاش رو که دو دستی گرفته و به اون تکیه داده، باید به والکر تبدیل کنه و نکرده. یک پیرهن گل دار خوش نقش با پس زمینه سرمه ای تنش بود، آرایشی مناسب شخصیت و موهای سپید و سنش داشت، و از یک جفت چشم آبی رنگی محوی که زیباترش می کرد معلوم بود فاصله زیادی را هم احتمالا نمی بینه.
با عصاش یک جورایی جلوم رو گرفت و پرسید:
- اسم این خیابون چیه؟
- یانگ.
-یانگ؟
- آره؟ کجا می خواستید برید؟
- نمی دونم... واقعا نمی دونم... فکر نمی کنم جای دیگه ای بخوام برم.
- کمکی نیاز دارید بهتون بکنم؟
- نه، ممنونم. همین جا صبر می کنم تا حضور ذهن پیدا کنم. از شما متشکرم.
کمی که ازش دور شدم. یک گوشه ای ایستادم تا ببینم چیکار می کنه. گردنش را بالا گرفته بود. به اطراف نگاه می کرد و لبخند می زد. ساعتش رو نگاه می کرد. دستاش رو که رو هم گذاشته بود، روی عصا جابجا می کرد و مطمئن تر می ایستاد. به اطراف خیره می شد و با لبخند حالتش رو تغییر می داد.
آدم های زیادی رد شدند. اما دیگه از کسی چیزی نپرسید. نام خیابانی را که بهش گفتم، انگار کافی بود.
II
از مغازۀ میوه فروشی که رد می شدم، سلامم کرد و حالم را پرسید. قیافه اش خیلی آشنا بود. اما هر چی فکر می کردم یادم نمیومد کیه، و از این فراموشی حسابی خجالت کشیده بودم. معلوم بود اضطرابم رو از رفتارم تشخیص داده و فهمیده اونو به جا نمیارم. با یک اطمینان خاطری گفت:
- ما همدیگر رو می شناسیم، نه؟
- چهره تون خیلی برام آشناست، ولی اصلا خاطرم نیست کجا همدیگر رو دیدیم.
همین جور نگاهم می کرد. ازم چشم بر نمی داشت. انگار خاطراتی رو که فراموش کرده بود، باید جایی توی صورت و یا چشم هام پیدا کنه. هر دو همزمان یک کم کنار کشیدیم که راه رو نبندیم. دوباره رو کرد به من که از فراموشی ام دم به دم مضطرب تر می شدم و گفت؟
- ما کلی با هم حرف زده ایم، نه؟ توی این محل زندگی می کنین؟
- آره همین بالا.
- کدوم خیابون؟
هر چی فکر کردم اسم خیابون مون یادم نیومد. خودم رو از تک و تا اما نینداختم و گفتم دقیقا سه تا کوچه بالاتر. اسم دو تا خیابون رو یکی یکی اورد و من گفتم نه و بعد پوزش خواستم که اسم خیابونی که توش زندگی می کنم رو نمی دونم.
- به کالج جورج بروان میومدید؟
- نه.
- تو سی تی کار نمی کردید؟
-نه...
تازه متوجه شدم که این صحبت ها آزمون میزان فراموشی من نیست و اونم من رو یادش نمی یاد.
سوال و جواب ها ادامه یافت و معلوم شد که هیچکدوم ابدا یادمون نمیاد ماجرای آشنایی ما چی بوده. ازم پرسید؟
- شما هم مطمئنید که ما یکدیگه رو می شناسیم، نه؟
- یادم که نمیاد کجا و کی، ولی منم یک طورایی مطمئنم. شما هم توی این محل زندگی می کنید؟
- نه. ولی گاهی میام. یک مغازه ای اون پایینه که برای سگم رافائل غذا می خرم. توی ماشینه. نباید زیاد تنهاش بذارم. امیدوارم دوباره ببینمتون. عجیبه ... یادم نیومد اصلا... خیلی عجیبه... .
- منم همینجور. حتما همدیگر رو دوباره می بینیم. روز خوبی داشته باشید.
پاکت بزرگی که دستش بود رو زمین گذاشت باهام به گرمی دست داد. پاکت رو برداشت و راه افتاد. سر جام خشکم زد. همین جور که دور می شد، بر می گشت و هی نگاهم می کرد. من قدرت راه رفتن نداشتم. همش به خودم می گفتم: این کی بود؟ آخه کجا دیده بودمش. چرا من این جوری شدم؟
نزدیک های خیابونمون که رسیدم، یعنی درست قبل از اینکه به تابلوش نگام کنم، اسمش رو به خاطر اووردم. نزدیک های خونه هم یکهو خاطره ای انگار مثل یک تکه فیلم، توی ذهنم بالا اومد. تو کارگاه آموزش بازپروری مرکز قلب بیمارستان سانی بروک بود. همه دور یک میز نشسته بودیم. درست روبروی من اونطرف نشسته بود و ماجراهایی رو تعریف می کرد که به سکته قلبی شدیدش منجر شده بود. درست با همین شکل و قیافه و لباسی که امروز پوشیده بود.
۱ نظر:
عمو چه روایت روان و تصویرمندی دادید... دوست داشتم
ارسال یک نظر