سه‌شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۹

شهلا جاهد اعدام شد

گاه خبری را که انتظار وقوعش را می کشیم، باز باور نمی کنیم، بویژه اگر خبر اعدام باشد. آن هم خبر اعدام کسی که مدت ها در نشریات و سایت ها با هستی و زندگی و شرح حال دردناک و جنایتی که به گردن او بسته شد، دنبال کرده باشی.
مدت ها پیش وقتی برای اولین بارها به کابین اطاق ملاقات زندان اوین وارد شدم تا با همسرم ملاقاتی داشته باشم، به نوشته ای کنار پنجره برخوردم که برایم بسیار تکاندهنده بود. کسی نوشته بود:
نسرین! فردا مرا برای اعدام می برند. بدان که همه اش به خاطر تو بود.
نویسنده این پیام امید داشت که نسرین مورد نظرش در روزهای ملاقات زنان برای ملاقات به همین کابین بیاید و نوشتهٔ او را ببیند. بعدها در میان زندانیان بندهای عمومی قصهٔ جنایت های بیشماری را شنیدم و عجیب اینکه عشق و جنایت ارتباط زیادی در این ماجراها داشت.
زندگی برای زندانیان متهم به قتل بسیار وحشتناک بود. بسیاری از آن ها تا پایشان به چوبه اعدام برسد، وحشیانه بازجویی شده، بارها به بازپرسی و دادگاه رفته و زجر بیماری های بسیار دردناک روانی را تحمل کرده بودند. زندانیان چنان برای اعدام شدگان که گاه افراد مختلفی را به شکلی وحشتناک کشته بودند، مراسم ختم و عزاداری می گرفتند و دل می سوزاندند که باورکردنی نبود. هیچکس عبرتی از این اعدام ها نمی گرفت و کسی شک نداشت که جنایت اعدام در مورد این زندانیان بسی بزرگ تر از جنایتی ست که به دست آنان رخ داده است، بویژه که داستان جنایت این قربانیان اعدام در اغلب اوقات نشاندهندهٔ فضای روانی بسیار خاصی بود که جنایت در آن واقع شده بود.
شهلا جاهد امشب اعدام شد. روایت زندگی دردناک او را می توان از زوایای مختلفی نگاه کرد: قربانی شدن دو عشق و یک خانواده در پای هوسبازی های یک اقتدار مردسالار. فاجعه ای به نام قصاص و سیستم قضایی به غایت عقب مانده در جمهوری اسلامی. و ناعادلانه بودن حکمی به نام اعدام
اینکه آخرین صحبت های شهلا جاهد قبل از اعدام بلافاصله در یوتیوب قرار می گیرد و اعتراض به اعدام او به شکلی وسیع بازتاب می یابد اما نشان از آن دارد که لغو هرگونه اعدام می رود که به خواسته ای اجتماعی فراروید و دیگر تنها خواستهٔ خانواده و نزدیکان قربانیان آن نباشد.
یادم هست آقای معمار نقاش منظره ها بر روی دیوارهای زندان در آخرین دادگاهش به قاضی گفته بود: آقای قاضی من یک سئوال دارم. جرم قتلی که به من چسبانده اند این بود که برای جدا کردن دو جوان از یکدیگر مداخله کردم و کشته شدن یکی از آن ها کاملا اتفاقی و در اثر ضربه ای مغزی بود که خواستهٔ من نبود. اما شما چندین سال است مرا می برید و می آرید و نقشهٔ اعدام مرا در سر دارید و می دانم بالاخره هم کار خودتان را می کنید. به راستی از ما کدام یک قاتلیم.
معمار آخرش هم قصاص شد، نه به خاطر اینکه خانوادهٔ مقتول حاضر به رضایت نبود، بلکه به این خاطر که خانواده اش نتوانست خانه شان را بفروشد و پول درخواستی را به خانوادهٔ مقتول بدهد و هنوز تا روز اعدام به دنبال جایی بود تا بلکه خانوادهٔ پر اولاد را بعنوان مستاجر بپذیرند.

سال اول زندگی

امروز ماشین بچه ها رو برده بودم قیر پاشی (اینجا روغن پاشی می کنند). یک بیست، بیست و پنج دقیقه ای نشسته بودم تا ماشین آماده بشه. میز پر از کتاب و مجله بود. چند تایی شو ورق زدم. یک کتاب کوچکی بود به نام: «سال اول زندگی یک نوزاد». اطلاعات خیلی جالبی داشت. یک فصلش در بارهٔ این بود که چه جوری به بچه یاد بدیم خودش دستشویی شو بکنه. به صورت دقیق و مفصل توضیح می داد که چه چیزی به بچه باید یاد داد و چه پیش زمینه هایی باید برای این کار فراهم باشه.
و اینکه اجبارشون نکنیم. به جیش یا پی پی شون جوری برخورد نکنیم که «کثافته» و «نجسه». توقع نداشته باشیم یکهو کنترل خودشون رو به دست بیارن. فرق پسرها با دخترها چیه. چه تاثیری رفتار ما رو اون ها می ذاره. و اینکه ما با رفتارمون چه روانشانسی ای رو تو اونا باعث می شیم و ... حالا بیا و مقایسه کن با اونچه ما می کردیم ... یا بدتر... اونچه با ما کردن...
می دونی؟ به همه چی می شه و باید یک نگاه علمی داشت، و عقلگرایی که تو زندگی جاری می شه... دنیا یه دنیای دیگه ست.

دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

سرگرمی

دیدین یک موقع هایی آدم دلش می خواد یک سرگرمی ای داشته باشه و به کمک اون ذهنش رو آروم کنه تا تمرکزش رو دوباره به دست بیاره؟ بعضی ها جدول حل می کنن، یک دوست من قلم و جوهر خریده و خطاطی می کنه و ...  منم که مداد شمعی هام از تهران رسیده، شروع کردم مثل بچه ها نقاشی کنم ... دیروز و امروز تند تند ده دوازده تا از این آدم کوچولوها کشیدم ...
وای چه حسرت بزرگی یه نقاشی ...


شکست

شکست یک حادثه بزرگ تو زندگی آدم هاست- یک موهبت حیرت انگیز. هیچ دگمی، هیچ تقدس پوسیده و از کار افتاده ای، هیچ یقین قطعیِ ولی در واقع اشتباهی جز با خون پیشانیِ به دیوار کوفته یک تلاش بی سرانجام شسته و از ذهن پاک نمی شود. 
آدم های شکست خورده در زندگی را خیلی جدی بگیریم، نگاهی پاک شسته از اشک دارند و کلامی پر مضمون و سرد و گرم روزگار چشیده ...

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹


آدم باید قدر خودش رو بدونه

ما یک دوست نازنینی داریم که خیلی خیلی دوسش داریم، اما هر وقت با ما تماس می گیره یا می بینیمش یا حتی یادش میوفتیم دلمون می گیره.
می دونی چرا؟
ما که اونو نگاه می کنیم، آدمی می بینیم بسیار مسئول، مهربان و بسیار بااستعداد و خوش فکر که تو همهٔ زندگی اش مبارزه کرده، هیچ سختی ای اونو از پا نینداخته، اگرچه تا حد مرگ حتی بیمارش کرده باشه، هیچوقت در هیچ شرایطی از عقایدش دست نکشیده، و گاه مثل یک قدیس تونسته همیشه و همیشه انسانیتش رو حفظ کنه و تو بدترین و سخت ترین لحظات زندگی، وقتی که نزدیک ترین نزدیکانت بهت پشت می کنن، به فکر اونا باشه. فکر کنم اگه از زندگیش یک فیلم بسازن، همه به احترامش از جا پاشن و با چشم هایی پر از اشک از اینکه همچین آدمی روی زمین زنگی می کنه احساس افتخار کنن.
اما فکرش رو بکن!
او با چهره ای مملواز سیلاب اشک، دربارهٔ گذشته اش طوری حرف می زنه که آزردگی وحشتناکی از اون به چشم می خوره. روایت هاش پر از آدم هایی که بهش خیانت کردند، استعدادی که تلف شده، زندگی ای که می تونست زندگی دیگه ای باشه و اشتباهاتی (البته از طرف دیگران) که به خاطر اونا هزینه های سنگینی پرداخته و فرصت هایی که دیگه براش وجود نداره... و جالب اینکه هیچ تغییر جدی ای هم تو روش زندگیش نداده و هنوز هم همون جوری به زندگی ادامه می ده که قبلا زندگی می کرده...
می دونی گاه زندگی اونقدر به آدم سخت می گیره که آدم قدر خودش رو هم دیگه نمی دونه

جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

برا من تمومی نداره

نمی دونم چرا بعضی کارها برا من تمومی نداره... یکیش هم همین فیلمه. هر چی ادیت می کنم، باز ناراضی ام و دوباره ادیت می کنم و دوباره و دوباره ...
می دونی فیلم آقای جمشیدآبادی رو امشب بالاخره برا یک سری از دوستانم نمایش دادم. خیلی نگران بودم که وقتی فیلم دربارهٔ شخصیت یک آدمی یه درست دربیاد. ظاهرا دراومده و من حس کردم همه رو مجذوب خودش کرده بود.
اما می دونی؟ باز خیلی کار داره. چقدر کار سختی یه ساختن فیلم مستند و من دیوانه هشت تا فیلم رو باهم پیش برده ام و هیچکدام تمومی نداره. من تو هیچ کاری این جور مثل خر تو گل گیر نکرده بودم.

بیمه که نداری

ما یک مهمون تو خونمون داریم به اسم مامان معزز. مامان معزز مادر هماست. البته خودشو مامان منم می دونه. همیشه می گه احمد! من پسر نداشتم تا تو تو خونوادهٔ ما اومدی. مامان معزز هم مثل من یک جعبه دوا داره که روزی خدادتاشو باید بخوره. بااینکه ۹۰ سالشه، ماشالله مشکل جدی ای نداره و حواسش به همه چی هست. کارش هم اینه که یا داره یه چیزی می خونه یا تو رویاهاش فرو می ره... خلاصه حضورش خونهٔ ما رو پر از احساس و عواطف کرده.
دیروز نمی دونیم چی خورده بود که بهش نساخته بود و حالش به هم خورد و ... یک ساعتی رنگش پریده بود و ... البته خوابید و پا شد و دوباره سر پا بود. مامان معز تو آمریکا زندگی می کنه. اونجا بیمه سالمندان داره، اونم با یک پوشش تقریبا کامل.
اما اینجا دیروز بدنمون لرزید. می دونی چرا؟ چون اگه به بستری شدن تو بیمارستان برای مدتی نیاز پیدا بکنه، بیمه نداره و هزینهٔ بیمارستان برای کسی که بیمه نداره وحشتناکه. همین وضع برای خیلی ها تو آمریکا هم هست. اونجا هم خیلی ها بیمه ندارن یا از پوشش های بیمه ای یه خیلی پایینی برخوردارن. یکی از خواهرام می گفت پوشش بیمه ای یه من طوری یه که فقط به امکانات اندک یک بیمارستان کوچک محدوده، اونا بسیاری از تجهیزات رو ندارن و من اگر به اونا نیاز پیدا کنم، باید خودم هزینه شون رو بدم و اگه نتونم بدم باید قیدشون رو بزنم. برای مثال اگه اتفاقی که برای من افتاد (فنری شدن) برای خیلی ها بیفته، آنژیو نمی تونن بکنه ... و فنر نمی تونن تو رگای قلبشون بذارن.
می دونی؟ وقتی آدم برای زنده موندن هم مجبور باشه با دیگر زندگانی که مثلا وضع مالی بهتری دارن رقابت کنه، چه احساسی بهش دست می ده؟
که به دوران برده داری برگشته.
ببین! انصافا کسایی رو که بهداشت را خصوصی می کن تا از اون سودهای نجومی ببرن، نمی شه بشر نامید. هر چی باشن آدم نیستند این ها...

خواب ماه

دیشب خواب دیدم زیر یک آسمون سرمه ای رنگ خوابیدم. وقتی غلت زدم و از این پهلو به اون پهلو شدم، درست تو افق سمت شرق آسمون ماه طلوع کرده بود.
اما، فکرش رو بکن، یک دونه ماه نبود. دو تا ماه هم قد بودند با یک ماه کوچولو کنار و تو دل ماه مامانه...

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

یک شیوه

یک عده شیوه شون تو مدیریت و راهبری امور اینه که برای تصمیم گیری، یک ارتفاع سنج ذهنی زیر صندلی شون دارن، هر تصمیمی که صندلی شون رو بالا تر می بره خوبه و باهاش موافقن، و هر تصمیمی که اونو در جایگاه پایین تری قرار می ده، بسیار بد و غیر منطقی یه و باهاش تا پای جون می جنگند... کاری هم به بقیه اش ندارند

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۹


بازپروری

بیمارستان منو فرستادن دورهٔ بازپروری که یاد بگیرم چیکار کنم که سکته نکنم. هفته ای یک روز می رم کلاس (یک دکتر قلب، یک روانشناس، یک متخصص تغزیه، یک مددکار اجتماعی و مسئول برنامه میان سرکلاس ها). یک دفتر چند صد صفحه ای بهمون دادن و برای پنج روز برنامهٔ پیاده روی برنامه ریزی شده دارم و باید ازش گزارش تهیه کنم و تو فرم ها بنویسم. یک بار متخصص تغزیه رو دیدم ( ازم پرسید وقتی می گیم متخصص رژیم غذایی تو چه برداشتی می کنی؟ گفتم: متخصصی که بلد آدم را متقاعد کنه که غذا نخوره... اونقدر خندید ...)، یک بار با مددکار اجتماعی صحبت کردم و برای روانشناس هم وقت گرفتم.
می دونی برای چی اینا رو می گم؟ کلی درس و مشق دارم که باید انجام بدم ...
راستی یک سایت جالب بهمون یاد دادن. توی این سایت آدرس محلت رو می دی و مسیر پیاده روی تو از رو نقشه مشخص می کنی، بهت می گه چقدر راه رفتی!!! اسمشو می ذارم رهپیما:

تغییرات آب و هوایی

 صبحانه ام شامل یک کف دست نان سیاه است و پنیر بدون چربی و گردو با چای شیرین (قند مصنوعی). امروز صبحانه ام را در حیات خانه خوردم. یک آفتاب عالی و هوایی مطبوع بود و انگار نه انگار ۲۳ ام نوامبر است و تورنتو در چنین تاریخی باید پر از برف باشد و یخبندان و سرمای زیر صفر ...
شب، برای سحر که از دانشگاه آمده بود تعریف کردم و گفتم کاش فیلم می گرفتم و بعنوان سند تغییرات آب و هوایی تو یوتیوب می گذاشتم. اما او معتقد بود ماجرا آنقدر واضح شده که دیگر کسی مخالفتی با پذیرش گرم شدن زمین ندارد و یه اصطلاح دانشمندان دست راستی از تردید ایجاد کردن در آن دست برداشته و حرفشان را عوض کرده اند. امروز می گویند که منشا گرمایش زمین خود رویدادهای طبیعی ست و نه انسان و سوخت فسیلی و ... و خودش هم طی یک دوران اصلاح می شود.

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۹



نیروهای کار

اینا کی‌ان که با کار تو شرکت‌ها این همه محصولات مادی و معنوی رو تولید می کنن؟ نیروهای کار
اینا کی‌ان که محصولات اون شرکت‌ها رو می خرن؟ نیروهای کار
اینا کی‌ان که تو یک ساختار عمودی، قائدهٔ هرم احزاب سرمایه داری رو تشکیل می دن و پایگاه قدرت اونا می شن؟ نیروهای کار
اینا کی‌ان که تو انتخابات شرکت می کنن و به جای نماینده‌های خودشون به نمایندهٔ سرمایه دارا رای می دن؟ نیروهای کار
اینا کی‌ان که نظام سرمایه داری رو روی گردهٔ خودشون می کشن و حفظش می کنن؟ نیروهای کار
اینا کی‌ان که لای چرخ دنده‌های ماشین سرمایه له می شن و صدای اعتراضاشان هر لحظه سرکوب می شه، ولی برا منافع اونا می جنگند و اونا رو از بحران‌ها نجات می دن؟ نیروهای کار
بله نیروهای کار... نیروهای کار

اونا کی‌ان که به از خود بیگانگی خودشون پی می برن و به جای اینکه آدمی برای کارفرماها باشن، به آدمی برای خودشون تبدیل می شن؟ نیروهای کار
اونا کی‌ان که می فهمن باید ساختارهای افقی تشکیل بدن و به طبقه ای برای خودشون تبدیل بشن؟ نیروهای کار
اونا کی‌ان که می فهمن قدرت‌شون تو اتحادشونه؟ نیروهای کار ... بله نیروهای کار

اینا کی‌ان که بازی رو بهم می زنن؟‌
که کار رو به زمین می ذارن؟
که تو خیابان‌ها می ریزن؟
که سر به شورش بر می دارن؟
اونا کی‌ان که دنیاشون رو زیر رو می کن تا دنیای دیگه ای بسازن؟
نیروهای کار... بله، همین نیروهای کار ...نیروهای کار


شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

تغییر کمی به کیفی

هما امشب یک نکته ای رو گفت که خیلی برام جالب بود. بحث مون پیرامون این بود که چقدر تلاش ظاهرا بی نتیجه می مونه و وقتی همچنان ادامه می دی و ادامه می دی، انگار که یک تحولی رخ داده باشه، یکهو به نتیجه می رسه. اونوقت هما گفت: من امروز وقتی داشتم برای مامانم فرنی درست می کردم با چشم دیدم. اونقدر هم زدم که دیگه داشتم خسته می شدم. بعد حس کردم یکه رگه هایی توی شیر پیدا شد، انگار داره می بره، و بعد این رگه ها زیاد و زیاد تر شد و یکهو مقاومتی را در مقابل قاشق من باعث شد. در چند لحظه، فرنی خودش را گرفت و قوام اومد.
می دونی؟ اون وقتا به این می گفتیم: تغییر کمی به کیفی

دمکراسی دینی

بحث های زیادی در سایت ها صرف «دمکراسی دینی» می شوند. اخیرا دوستی مصاحبهٔ اخیر دکتر سروش را به من داد و از من خواست آن را بخوانم و نظر بدهم (از شما چه پنهان به خودم باشد معمولا حرف های این آقای دکتر را نمی خوانم). چند تا نکته به نظرم می رسد که بگویم:
۱- همه چیزی را با همه چیز دیگر می شود ترکیب کرد و چیز تازه ای از آن ساخت. اینکه «دمکراسی با دین یا با اسلام جمع شدنی نیست» را حرف درستی نمی دانم و نوعی مطلق‌گرایی دینی می دانم.  اگر مسیحیت با دمکراسی جمع شد، چرا اسلام نتواند؟
۲- حرف های آقایان سروش، کدیور و دیگر اساتید اصلاح طلب در زمینهٔ دمکراسی دینی از بحث مفهومی فراتر نمی رود و هنوز حرفی سیاسی و برنامه ای نشده است و خیلی ناروشن و نامشخص است.
۳- اگر بگویند : دمکراسی دینی یعنی یک حکومت دمکراسی پارلمانی بر اساس رای مردم که در آن نظام این آقایان احزاب دمکرات اسلامی یا لیبرال اسلامی خود را در کنار دیگر احزاب سکولار و چپ و غیره خواهند داشت، و اسلام سیاسی‌شان رقابتی ست و نه انحصاری می شود با آن موافق بود. و اگر بگویند هر رایی بر خلاف اسلام (یعنی چیزی که آن ها یا فقهایشان می گویند) قابل قبولشان نیست، باید گفت ما این نظام را هم اکنون داریم و صلاحشان در این است که به آغوش اسلام (یعنی ولی فقیه) بازگردند.
خلاصه اینکه باید از آنان خواست یک نسخه ی پیشنهادی برای قانون اساسی‌شان فراهم کنند تا موضوع روشن شود

پیگیری

پیگیری .... پیگیری ... پیگیری یکی از مهم‌ترین مهارت‌های زندگی یه. پیگیری رو مثل یک حرفه‌ٔ مهم و جدی باید فراگرفت و بکار بست ... خیلی چیزها تنها با یک پیگیری مورچه وار و مستمر و بدون وقفه بدست میان ... خیلی چیزها


جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۸۹

از تجربه های مدیریتی ۲

تازه چند ماهی بود که توی شرکت با سمت مدیر طراحی مهندسی استخدام شده و با توجه به تجربه های قبلی در مدیریت کارخانه و موفقیت در شکل دادن به دفتر طراحی مهندسی، که خودش داستان جالبی برای خودش دارد، یکی دو هفته ای هم بود که قائم مقام مدیر کارخانه شده بودم. مدتی بود تلاش هایی برای آتش زدن کارخانه صورت می گرفت. یک روز صبح که وارد دفتر مدیر کارخانه شدم، جلسه ای در دفتر ایشان با حضور مدیرعامل، رئیس نگهبانی و برخی از مدیران برقرار بود. خبر داده بودند که شب قبل دوباره انبار آتش گرفته و ... ادامه:  از تجربه های مدیریتی

مقاله

سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۹

یک دوست

امروز یک دوست قدیمی دوران انقلاب رو پس از سال ها دیدم. او هم یک دورانی با خانواده‌اش به کانادا مهاجرت کرد، ولی اینجا دوام نیاورد و به ایران بازگشت. و حالا پس از سال‌ها برای مشکلات پزشکیش دوباره به کانادا اومده. تو راه که می رفتم ببینمش همش تو یاد خاطرات مشترکی بودم که با هم داشتیم. دوستان مشترک، سفرها، بحث ها و... و همش خودم رو آماده می کردم که اون‌ها رو تعریف کنم و با هم لذت ببریم.
پنج شش ساعتی هم با هم بودیم. از این کافیشاپ به اون کافی شاپ و تقریبا تمام این مدت را با هم دربارهٔ موضوع های مختلف بحث کردیم. همهٔ صحبت‌هایی که بین ما گذشت، اما مربوط به سال‌هایی بود که یکدیگر را ندیدیم - یعنی سال‌هایی که او تک و تنها زندگی کرده بود.
من تلاش‌هایی کردم، اما نمی دونم چرا اصلاً کوچک‌ ترین صحبتی از خاطرات مشترک‌مون نشد. شاید چون تو تمام اون خاطرات، عزیز دیگری بود که دوستم نمی‌خواست ازش صحبتی بشه. آخه چیه این زندگی؟ سخت دلم گرفته.

دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۹


بهار ...


در خود فرو می روی
همچون تکه ابری یکه و تنها
با بادی که بی اعتنا
                  دور می‌شود


آن‌ات را خواهی یافت
تکیه داده به کوهی گریان
و ابدیت سکوتی که شیفته اش بودی


اینجا اما آفتاب است و
سایه ای تاریک که تبخیر می گردد
تا زمان
رنگین تر از همیشه
بر واقعیت خاک نوسان کند


یکی می رود و یکی می ماند
یکی در پی تفسیر حقیقت خویش است و
                  یکی بدنبال تغییر جهان


بهار آبستن رویاهاست...

کادر ۲

می دونین؟ برا من عکس بیشتر تو کادر عمودی اتفاق میوفته، فیلم تو کادر افقی ... البته من مدت ها به فیلم با کادر عمودی هم فکر کرده ام که انگار پیشینه هایی هم داره.


یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹


کادر

سهند همیشه به استناد از گفتار یک بزرگی می گه: هر وقت دوربینم با من نبوده، اتفاق عجیبی در جلوی چشمانم افتاده که سال‌هاست حسرت تصویرگرفتن از آن را می خورم. امروز این اتفاق برای من که هنوز هم درست یاد نگرفته‌ام خوب گوش کنم، رخ داد.

در گرفتن تصاویر چه در سینما و چه در عکاسی، یکی از نکات بسیار مهم کادر انتخاب شده است (این دو کادر با توجه به متحرک بودن تصاویر در فیلم تفاوت هایی هم با هم دارند). مطالب زیادی دربارهٔ کادر نوشته شده است. اینکه:
کادر به معنی انتخاب موضوع کار از یک فضا است
کادر یعنی حذف حسی و آگاهانه‌ برخی اجزاء و بهره گیری از آن برای تاکید بر جنبه‌های دیگری از ارتباط بین پدیده‌ها
کادر یعنی استفادهٔ فیگوراتیو از خط و گوشه برای تاکید یا تغییر وزن و  یا اصلا چیدمان و محتوای اجزایی از صحنهٔ انتخاب شده
و... خیلی ویژگی های دیگر


امروز تو پارک با صحنه ای روبروشدیم که حیرت انگیز بود. (چه رنجی کشیدم که دوربین نبرده بودم). هر بار که باد ملایمی می آمد، از میان شاخه های برهنهٔ درختانی که هیچ برگی نداشت، برگ ریزانی زیبا و لطیف چشم‌انداز را پر می کرد.
وقتی سرمان را بالا گرفتیم تا ببینیم برگ ها از کجای آسمان فرومی ریزند، متوجه شدیم که شاخه های بید بسیار کهن و بلندی بر فراز این درختان برهنه حضور دارند که برگ‌های ریخته شده از آن‌هاست. شاخه‌هایی که ابروهامان بر دیدن اولیهٔ آن کادر بسته
و این حذف است که آن تصویر هایکو مانند را شکل می دهد.

کامنت فیلم

امروز برای قدم زدن با هما رفتیم پارک. هوایی آرام بود، نمی از باران و برگریز پاییزی ...
هما کامنتی در بارهٔ فیلم «برداران بزرگ تر...» داشت که اخیراً معرفی کرده بودم. می گفت مفهوم نیست که چه چیزی برایت در آن فیلم جالب بوده و چه می‌خواهی بگویی؟ کلی با هم صحبت کردیم. هما حق داشت. و اما سه نکتهٔ جالب و اساسی تو اون فیلم:
۱- چقدر باورهای مذهبی ریشه در ایده‌آلیسم دارند. اینکه اول ذهن را در سال ها دوری از هر تجربهٔ مستقیم با طبیعت، نسبت به آن آماده می کنند و بعد تجربه‌های مستقیم را در آن نرم‌باورها می نشانند فوق العاده جالب است (مقدم بودن ‌ذهنیت بر عینیت). این نکته  به شکل اولیه‌اش، دراین آیین بسیار کهن حفظ شده و خیلی دقیق خودش را نشان می دهد. در مذاهب امروزی مسئله بدین شفافی نیست و باورهایی تلفیقی، کار چنین قضاوتی را در بیشتر موارد دشوار می کند.
۲- چگونه یک آرمانگرایی طبیعت گرا باعث می شود چرخه‌ای از ارزشهای زیست محیطی حفظ شود و پرورش یابد و به شکل یک سیستم کامل به دنیای ما تقدیم گردد. چیزی که برای تدوین نگرش‌ها و شیوهٔ برخوردمان برای نجات زمین، سخت به آن نیازمندیم.
۳- انگار آن ها بعنوان بردران بزرگ تر دارند کارشان را به درستی انجام می دهند و پیامشان را به ما رسانده اند. و لذا کارشان در عین ایده‌آلیسم مطلق، سخت واقعبینانه است (و یک برخورد فازی ست: هم ایده‌آلیسم، هم در عین حال رئالیستی)

مطالب مرتبط:
                    هشدار بردران بزرگ تر نسبت به زمین در حال نابودی

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

فرهنگ سلامتی

من نمی دونستم که بیماری هم خوش یه شغله تمام عیاره. فکر کنم روزی دو ساعتی رو از من می گیره. یا دنبال دوا درمونم... یا باید این کا رو بکنم یا اون کار رو  نکنم. تازه هنوز حوصله نکردم برم دربارهٔ این بیماری و پیامدهاش مطلب بخونم.
سال‌ها پیش، برا مشکل کمرم اونقدر خونده بودم که دیگه خودم متخصص شده بودم. چقدر بده که آدم آخرین کارش رسیدن به سلامتش باشه...
می دونین؟ من به یک بی فرهنگیِ سلامتیِ عجیبی دچارم ...

هشدار بردران بزرگ تر نسبت به زمین در حال نابودی

دیشب به پیشنهاد سهند فیلم مستندی را در یوتیوب دیدیم به نام:
هشداری از قلب جهان
برای دیدن فیلم لینک بالا را بزنید
که یکی از شگفت انگیز ترین فیلم‌هایی بود که این اواخر دیده ام.
فیلم دربارهٔ زندگی بدوی مردمانی با تاریخ بسیار کهن در ارتفاعات دور افتادهٔ کوهستانی شمال کلمبیاست که فرهنگ و باورهای ویژه و متفاوتی دارند. آن ها که بسیار صلحجو و عاشق طبیعت اند خود را برادران بزرگ‌تر بشر می نامند و ما را برادران کوچک‌تر. آرمان آن ها نجات زمین مادر است که برادران کوچک‌تر در حال نابودی آنند. آن ها به رهبری راهبان‌شان که بسیار به آنان نزدیک‌اند و دوش به دوش آنان کار و تلاش می کنند، دائما در حال نیایش اند.
برای تربیت راهبان این قوم، فرزندانی بر اساس رسوم خاص انتخاب می شوند که بلافاصله پس از تولد در حفر‌ه‌خانه‌هایی در زیر زمین از آن‌ها نگهداری می شود. در این عبادتگاه‌های ویژه که کسی از خارج به آن راه نمی‌یابد، کم‌ترین میزان نور، صدا و هر گونه تماسی با  طبیعت وجود دارد. آشنایی کودکان با دنیای خارج تنها از طریق افسانه‌ها و قصه‌های پر شمار و متنوعی‌ست که راهبان ارشد برای آن‌ها بازگو می کنند. بعد از طی دورهٔ طولانی این مدرسهٔ ویژه (در روزگار قدیم تر ۱۸ سال و در دوران تهیهٔ فیلم ۹ سال) کودک در طی مراسمی اولین مشاهده‌اش از طبیعت را با دیدن طلوع خورشید آغاز می کند و به روشن‌شدگی می رسد و زندگی خود در کنار دیگران را می آغازد ...
اینجا هم می توانید یک معرفی ۵ دقیقه‌ای از این فیلم ( هشدار برادران بزرگ تر ) را هم ببینید

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۹

روزی ۴ ساعت

دیروز و امروز روزی ۴ ساعت تو بیمارستان بودم تا از قلبم عکس‌های هسته‌ای بگیرن. قراره معلوم بشه وضعیت رگ‌های قلبم چه جوریه ... راستش چه پنهون، تابلوهای مرکز هسته‌ای رو که هر بار می دیدم یاد محمود احمدی نژاد میوفتادم و به اصطلاح حقوق هسته‌ای بر باد رفته و همش منتظر بودم عکس ایشون رو با یک دست بالا رفته مثل هیتلر یک جایی ببینم ...
می دونی؟ معانی واژه‌ها با سیر وقایع اجتماعی و فرهنگی تغییر می کنن و آدم متوجه نیست چه جوری ممکنه در اثر تبلیغات اصلا مسخ بشه ذهنش

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹


تولدم

کلی از دوستان برام ایمیل دادن، پیغام گذاشتن، تلفن زدند و روز تولدم رو تبریک گفتند. من صمیمانه از همه تشکر می کنم. غربته و یاد عزیزان...

بی جهان

دیروز مشتی بی وطنمان می خواندند و
امروز آواره هایی بی جهان شده ایم

هر روز
تصویری آشنا را دفن می کنیم
آوازی
که هیچ جایگزینی ندارد

خاطره هامان با زباله های هر شبه
جاروب می شود
یاداشت هایی که به دور می ریزیم
تا سندی بر محکومیتمان نشود
کوچه ها مملو از تاریخی فراموش شده است
و دروغ برایمان سرنوشت می بافد ...

دیروز مشتی بی وطن مان می خواندند و
امروز آواره هایی بی جهان شده ایم


از آرشیو- تورنتو ۲۰۰۶

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

براستی

براستی چرا جمهوری خواهان برندهٔ انتخابات آمریکا می شوند. آیا مردم آمریکا متوجه شده اند بحران تقصیر اوباما و دمکرات ها بوده؟ آیا جمهوری خواهان برنامهٔ بهتری برای برخورد به بحران داشته اند؟ آیا مردم آمریکا ناآگاه (برخی راحت می کنند و می گویند خر) اند؟ یا اینکه اصلا جمهوری خواهان مترقی تر اند و ما خبر نداریم. و آخر اینکه چون دمکرات ها با جمهوری خواه ها فرق اساسی با هم ندارند، مردم به صورت نوبتی به آن ها رای می دهند.
براستی فرایند شکل گیری رای ونظر در یک جامعه مبتنی بر نظام لیبرال دمکراسی چیست؟ آیا امکان مدیریت افکار (مهندسی افکار اجتماعی) یا هدایت آرا بوسیلهٔ بازاریابی سیاسی تا چه حد می تواند دخیل در ماجرا باشد؟
در یک کلام، محدودیت های لیبرال دمکراسی چیست و چرا چنین نتایجی به بار می آورد؟
می دونین؟ سئوال هم گاهی چیز خوبی یه ...

هامان

بچه ها کوچیک که بودن به هما می گفتن «هامان» که ترکیبی بود از هما و مامان. گاهی وقت ها که خیلی دیگه می خواستن با محبت صداش کنند، می گفتن «هامانی هاما» و این تکه کلام همه‌مون شد.
می دونین؟ دیشب «هامانی هاما» مون اومد ... و فصل تازه ای از زندگی مون آغاز شد...

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

دنیای رویایی من

من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن
هیچ انسانی انسان دیگر را
خوار نمیشمارد
زمین از عشق و دوستی سرشار است
و صلح و آرامش، گذرگاه‌هایش را می آراید

من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن
همگان راه گرامی آزادی را می شناسند
حسد جان را نمی گزد
و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی کند

من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن
سیاه یا سفید
ــ از هر نژادی که هستی ــ
از نعمتهای گستره ی زمین سهم می برد.
هر انسانی آزاد است.
شوربختی از شرم سر به زیر می افکند
و شادی همچون مرواریدی گران قیمت
نیازهای تمامی بشریت را برمی آورد

چنین است دنیای رویای من!!!

لنگستن هيوز

یعنی می شه؟

یعنی می شه یه روز احزاب و سازمان ها در مرگ کسی که صفوف‌شون رو با کینه و نفرت ترک کرده، اینجوری اطلاعیه بدن؟

                               بدرود رفیق گرامی

صبح امروز دریافتیم که در نهایت تاثر و تاسف رفیق عزیزمان ... ... چشم از جهان فروبست. رفیق ... از ابتدای جوانی یعنی هنگامی که تازه وارد دانشگاه شده بود، به صفوف سازمان ما و میدان مبارزه پا گذاشت. او انسانی براستی پرشور، پرکار و حساس و منتقد بود و سال های بزرگی از عمرش را صرف مبارزهٔ متشکل در سازمانی کرد که به آن عشق می ورزید و عمیقا نگران سرنوشتش بود. اما مبارزه با رژیم های سرکوبگری که ساده ترین راه حل اقتدار و بقای خود را در سرکوب جنایتکارانهٔ نیروهای مخالف می یابند و بیشترین تلاش و نیرویی را که می باید صرف توسعهٔ سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی کشور کنند، صرف متلاشی کردن نیروهای مترقی می کنند، کار را برای سازمان مطبوعش و این رفیق گرامی سخت کرد. اشتباهات دردناک ما و خود او و پیامدهای سرکوبی خونبار، علیرغم مقاومتی حماسی و تاریخ ساز، او را نسبت به ادامه راهش در سازمان بدبین ساخت. او پس از برخوردهای دردناکی که اثرات تلخی بر او و بر ما به جا گذاشت، صفوف ما را ترک گفت و بقیهٔ عمرش را صرف خاطره نویسی‌ها و انتقاد به ما و برخوردها و رفتارهایی کرد که به نظرش تنها با اصلاح آن ها امکان مبارزه‌ای موفق ممکن می شد.
متاسفانه تلاش ما برای اینکه نشان دهیم: « اگرچه با شیوه و راهی که برگزیده مخالفیم، اما دغدغه‌هایش را درک می کنیم و هنوز هم دقیق ترین خوانندهٔ نوشته هایش هستیم»، به جایی نرسید و این رفیق آزرده و گرامی‌ دست از مبارزه با ما برنداشت. اوتا آخرین روزهای حیات، همهٔ آموزه‌های مبارزه ای را که در سازمان ما فراگرفته بود، به جای دشمنان واقعی او، ما و مردم زحمتکش کشورمان، علیه سازمان ما به‌کار گرفت. نگاهی به نوشته‌ها و سخنرانی‌های تاثربرانگیزش نشان‌دهندهٔ آن است که چه استعداد شگفتی در هر دو بخش زندگی اش داشته است.
بدرود رفیق گرامی! ما همهٔ تلاش‌مان را به‌کار خواهیم بست که زخم ها، دردها، نابه‌سامانی ها و نارسایی،های مبارزه‌ و حتی توقع‌های غیر واقعبینانهٔ رفقایمان را عمیقاٌ درک کنیم و علیرغم شرایط غیر انسانی و سخت مبارزه‌ای که پیش رو داشته و داریم، بر آن ها فائق بیاییم و بستر هرچه شایسته تری را برای مبارزهٔ بخش بزرگی از مبارزان راه رهایی مردم کشورمان فراهم آوریم. 
بدرود رفیق عزیز و گرامی! بیهوده چشم بر ما بسته ای، ما خاطرهٔ شیرین تو و تلخناک آزردگی هایت را فراموش نخواهیم کرد. کاش بر می گشتی و می دیدی که حتی امروز هم بر دوش بخشی از رفقای سابقت تا خاک بدرقه می شوی...

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹


گفته ها

گفته ها...
بسيار مشابه
با واژه هايي همانند
با سي و دو حرف تكراری
بي هيچ تمايزي معين
برخي كاملا بي معنا
برخي زندگي بخش
گاه از گوش عبور مي كنند
گاه در عمق ذهن مي نشيند.

گفته ها
برخي دروغ مطلق
برخي فريبي دردناك
گاه همه چيز را به بازي مي گيرند.
گاه بي هيچ تاثير
در همهمه ها گم مي شوند.

گفته ها
گاه شگفت انگیز
گاه عميقا انساني
بسيار مشابه
اما سخت متفاوت . . .

هتل یخی

وقتی که بچه بودیم، زمستون خودش عالمی داشت. اون موقع ها یک عالمه برف میومد و پشت بوم ها رو که پارو می کردن، گاه کوچه و حیاط خونه تا کمر دیوار پر از برف می شد. اونوقت کار ما بچه ها درمیومد. وقتی می خواستیم بریم مدرسه، از دم خونه تا سر کوچه مون از تو تونلی عبور می کردیم که زیر برف ها زده بودیم. عصر هم که برمی گشتیم خونه، یک اطاق برفی داشتیم که بریم مدتی توش بازی کنیم.
می دونی؟ داشتن یک خونه از یخ و برف توی اون دوران، یک آرزوی همیشگی من بود. نمی تونم بگم چقدر توی رویاهام خونه های یخی ساختم و اشک هام اونو آب کرد...
امروز یک فیلم مستند دیدم از ساختن یک هتل یخی توی سوئد که بوسیله بیست و چند نفر هنرمند ظرف مدت سه هفته بر فراز یکی از کوه های برف پوش با روش های بسیار ساده ساخته شد.
فکرش رو بکن! همه چیزش از یخ بود. تخت، میز، لوسترها، مجسمه ها، آب‌نماها ... آن هم زیر یک نورپردازی خیال‌انگیز. و جالب اینکه زندگی زیر صفر درجه جریان داشت. یعنی، باید برای خواب توی کیسه‌خواب پر می رفتی که روی تخت یخی پهن شده بود. یک دشت برفی، یک هتل دیدنی از برف و یخ و یک آسمون بینهایت آبی ...

دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹



دیگ سینه

دیدی یه چیزی توی گلوت گیر می کنه و نمی خوای هیچی بگی؟ من هر از گاهی این طوری می شم:
هر وقت که یه فکری، یه حرفی، یا یه چیزی داره تو ذهنم شکل می گیره،
هر وقت عمیقا از عدم پذیرش برخی حرف ها جا می خورم،
هر وقت حرفی رو از کسی می شنوم که اصلا توقعش رو ندارم،
و هر وقت که زیر پای آدم ها ارزش هایی رو می بینم که دیگه به هر دلیل نتونستن بکشنش و ریختنش دور ...


به صوت چنگ بگوييم آن حکايت‌ها
که از نهفتن آن ديگ سينه می‌زد جوش 
(حافظ)