جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹


واقعی؟!

می دونین، سپهر مجازی یکی از واقعی ترین سپهرهایی است که من فعلا با این وضعم باهاش در ارتباط هستم... و چه دنیای عظیمی ست این سپهر...

هوا

هوای شهر ما خیلی متغییره. یک روز منهای بیست، یک روز منهای دو. خوب وقتی هوا منهای بیسته و آدم می خواد بره بیرون و جایی هم می خواد بره که باید یک مقدار قدم بزنه، مجبوره لباس خیلی گرمی بپوشه. من یک رو شلواری دارم که روی شلوارم می پوشم و یک کاپشن کوه که هما از تهران(چینی یه) برام اوورده. بعد شال گردن و یک کلاه پشمی زیر کلاه کاپشن و دستکش و ...
دیروز که رفتم بازپروری، و اونجا توی رختکن لباس هام رو در میووردم، متوجه شدم که چند نفری با لپ های گل انداخته و موهای بور با خنده نگاهم می کنن. یک چند دقیقه ای آخه لباس در میوروردم.
می دونین؟ دیر از خواب بیدار شدم، تلویزیون را برای اطلاع از هوا نگاه نکردم، و نمی دانستم هوا برگشته به منهای دو.
البته اونام نمی دونستن که من فرزند سرزمین گل و بلبلم، نه خرس های قطبی سفید و مامانی...

بت ها

من با شکستن بت ها به شدت مخالفم. کاری که باید با بت ها کرد، شناخت آن ها بعنوان میراث های عظیم فرهنگی و حفظ و نگهداری شان در موزه هاست.

چهارشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۹

گرسنگی در تورنتو

چند روز پیش تو فیس بوک یکی از دوستان جوان خانوادگی مان نوشته ای دیدم که سخت تکاندهنده بود. او که در مدارس تورنتو معلم است از همه کمک خواسته بود تا برای بچه های گرسنهٔ مدرسه کارت غذا تهیه کنند. او توضیح داده بود که آن روز متوجه دومین کودک گرسنه در کلاس شده، چرا که مرکز توزیع غذای مجانی محلشان تعطیل شده است.
چند وقت پیش  از مجلهٔ صدای مردم کانادا مقاله ای را خواندم که حاوی گزارش مرکز توزیع غذای مجانی کانادا و رشد حیرت انگیز مراجعه به آن بود. ما در حومهٔ شهر زندگی می کنیم و در محلهٔ ما فقر عیان به چشم نمی خورد. برایم باور کردنی نبود که توی شهر تورنتو هم مردم گرسنه باشند و صف های طولانی برای غذا شکل بگیرد. هفتهٔ قبل سحر تعریف کرد که همکلاسی دانشگاهش که او هم دانشجوی دکتراست نگران بوده که اگر کمک هزینهٔ تحصیلی اش را دیر بدهند، زن و کودکش گرسنه بمانند. آن ها چند روزی بوده پولشان تمام شده و خریدی نکرده بودند. 
این در حالی ست که طبق اخبار و گزارشات رسما تایید شده، سود متوسط شرکت ها در دو سال گذشته ۶۰٪ افزایش پیدا کرده است.
می دونین دولت در مقابل این وضع چه تصمیمی گرفته؟ بودجه جدیدی را برای ساختن زندان های بیشتر تخصیص داده و به تصویب رسانده است.

سه‌شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۹


پیاده روی

امشب رفتیم پیاده روی در هوای آزاد. هوای مطبوع منهای سه درجهٔ سانتیگراد. صدای راه رفتن توی برف، سوزی که گاه دما رو تا منهای هفت و هشت سردتر می کرد و سکوت و خلوت و خاموشی باور نکردنی...
بحث امشب مون درباره‌ٔ این بود که چه طوری می شه برخوردی علمی- تحقیقاتی رو با مبارزه گره زد.
می دونی من هی دور ورمی داشتم و صدام کم کم می رفت بالا و هما هی می گفت: احمد جان آروم تر حرف بزن، همه خوابند...

جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۹

دردناک

فکرش رو بکن! یک وقت خبر بشی یکی دیگه سر کار نمی آد ... یک روز، دو روز ...  و تلفن رو جواب نمی ده و هیچکس هم ازش خبری نداره. به پلیس زنگ بزنی و پلیس بره دم خونه اش و  ببینه همسایه ها هم ازش خبر ندارن و بعد کلید بندازن برن تو خونه اش که بوی تعفن گرفته و ببینن در حالی که داره خشک می شه، میان کثافت هاش توی جا آروم خوابیده. تکونش بدن چشماش رو باز کنه و معلوم بشه پنج روزه توی جاش فلج شده و مونده و کسی رو هم اصلا نداره که گاهی بهش زنگ بزنه و ازش خبری بگیره.
می دونی؟ اگه تلفن یکی از همکاراش به پلیس تورنتو نبود، همین جور می مرد و کسی خبر نمی شد.

چند سال پیش رفته بودم دوست هنرمند و معماری را ببینم و در مورد فیلم شهر از او سر نخ هایی بگیرم. با اولین سئوال هایم در مورد اینکه ما به چی می گیم شهر و به چی نمی شه گفت شهر... منو پشت پنجره برد و خانه ای را در آنسوی خیابان نشان داد و گفت:
اون خونه رو می بینی؟ گفتم آره. گفت اونو داشته باشد تا یک چیزی برات تعریف کنم. و اینجوری به صحبتش ادامه داد:
من در یکی از محلات قدیمی در کوچه ای بزرگ شده ام که همه همدیگر را می شناختند، اگر کسی بیمار بود، یکی آش می پخت می برد، یکی دارو درمانش می کرد و همه به عیادتش می آمدند. کسی داشت می مرد، همه بالای سرش بودند و بعد از مرگش تا یک هفته در محل مان مراسم بود و همه به بازماندگانش روحیه داده و برای ادامهٔ زندگی شان مساعدت می کردند.
البته فضای خصوصی محدود بود، فضولی تو کار دیگران خیلی زیاد بود و آزادی های فردی هم به همین دلیل تا حد زیادی نادیده گرفته می شد و کافی بود کسی خارج از چارچوب های سنتی محل عمل کنه تا با اعتراض دیگران روبرو بشه.
خوب زندگی شهری را مدرن کردیم، و مردن شدیم و حالا هم آمده ایم اینجا، قسمت پیشرفتهٔ شهر. اون خانه ای که می بینی خانهٔ یکی از اعضای جبههٔ ملی ست. کسی که چهل پنجاه سالی فعالیت سیاسی و اجتماعی کرده و کیا بیایی داشته، ولی این سال ها با کهولت سن تنها زندگی می کرد. چند وقت پیش بوی تعفن شدیدی از خانه اش به مشام همسایه ها رسید. به پلیس زنگ زندند، آمدند در را شکستند رفتند تو... چند هفته ای از مرگش می گذشت.
دوباره نگاهی به من کرد و گفت: ما زندگی شهری را از آنجا به اینجا کشیده ایم. نه اینکه بگم فضاهای زندگی خصوصی و فردی را نباید ارتقا می دادیم، نه این کار یک ضرورت بود. ولی برای این کار به ارزش های اجتماعی زندگی شهری صدمات بسیار جدی زدیم و حتی خود فضاهای خصوصی هم به شکل دیگری آسیب دید.

چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹

از میان خاطرات

خانم بزرگ
اطاقش پای پله ها بود. وقتی نماز شبش تمام می شد، می آمد دم در اطاقش می نشست و در حالی که دو طبقه ی خانه را زیر نظر می گرفت، دعا می خواند و گریه می کرد. می گفتیم:
- خانم بزرگ چرا گریه می کنی؟ چه شده؟
- ننه من امشب احیا دارم ...
- آخه شما که هر شب احیا داری خانوم جون. شد یه شب ببینیم خوشحال و خندون دم در نشسته باشی و برا ماها قصه بگی؟
- ننه من پام لب گوره، قصه ام کجا بود و هق هق هق ...
این جور حرف ها را که بهش می زدیم، بیشتر گریه می کرد. همیشه احساس می کرد درد داره - پا درد، دست درد و سر درد. دکتر گفته بود زیاد بهش قرص ندهیم. به همین خاطر، بیچاره باید مدت ها ناله می کرد تا یک قرصی بهش بدهند. تا اینکه مامان عزیز یک راه نابی پیدا کرد. آن روزها یک شکلات هایی به بازار آمده بود به نام اسمارت بینز. یک قوطی لوله ای شکل داشت که توش پر از قرص های رنگی بود – زرد قرمز، سفید و .... . از این قرص ها روزی سه تا سهم خانوم بزرگ بود که آن ها را ته گلوش می انداخت و یک استکان آب هم روش می خورد. می گفت که قرص قرمز ها خیلی موثر تر است. این ابتکار باعث شده بود که تا مدتی از گریه زاری های تا نیمه شبش خلاص بشویم. کار به جایی رسیده بود که یک لوله از آن را توی یک شیشه خالی کنند و به او بدهند تا خودش هر وقت احساس درد می کند، یک عدد بخورد.
یک روز  بچه ی کوچک برادرم که مشتری شماره دوی این اسمارت بینزها بود، رفته بود اطاق خانوم بزرگ و دیده بود که او از یک شیشه ی دارو، اسمارت بینز درآورده و می خورد. او هم شیشه را از دست خانوم بزرگ گرفته و توی مشت کوچکش خالی کرده بود. تا آمده بود اولیش را به دهان بگذارد، جیغ و داد خانوم بزرگ به هوا بلند شده بود که:
- اینا قرصه ننه، نخوری ... مسموم می شی ...
بچه هم از همه جا بی خبر گفته بود:
- خانوم بزرگ اینا قرص نیست، اسمارت بینزه ... شکلاته ...
آنوقت یکیش را هم گاز زده بود و شکلات قهوه ای داخلش را به خانوم بزرگ نشان داده بود.
خانه واقعا اونشب احیا شد...

باید از انقلاب تونس بسیار چیزها آموخت

توی پست قبلی که نوشتم، تصور می کردم توافقات مرحله ای برای انتخابات آزاد تحت نظر سازمان ملل متحد حداقل برای مدتی دوام می آورد و به عنوان تاکتیکی از طرف اپوزیسون تونس بکار گرفته شده است. اخباری که توسط خبرگزاری های غربی مخابره شده بود چنین چیزی را الغا می کرد که به نظر می رسد اشتباه و گمراه کننده بوده است. بر اساس اخبار امروز خبرگزاری ها، سرعت سیر تحولات اما چنان بالاست که مردم در تظاهرات امروز خود، تجدید نظر در ترکیب شورای موقت  و حذف اعضای حزب حاکم از کلیهٔ سمت ها را درخواست کرده اند و به چیزی کم تر از حذف قدرتمندان فاسد از حکومت تن نمی دهند و پلیس هم برای اولین بار به مردم حمله نکرده است. اما هنوز هم این خبرگزاری ها ظاهرا کسی از رهبران تظاهرات مردم را به ما معرفی نکرده و در برابر دوربین نگذاشته اند.
روزهای سرنوشت سازی در پیش است. از سیر حوادث در انقلاب تونس باید بسیار چیزها آموخت.

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

بحث های شبانه

هر شب که با هما برای یک ساعت قدم زدن می ریم بیرون، یک موضوعی را برای بحث انتخاب می کنیم. بحث امشب ما در مورد جروبحث بود.
دیدین آدم یک موقع بایک نفر دیگه وارد بحثی عصبی و جنگی کلامی می شه؟ و بعد هر طرف روی نقطه نظراتش کلید می کنه و با تکرار و باز هم تکرار اون فضا را متشنج می کنه؟ بین خیلی از آدم ها این پیش میاد و نه فقط پیش میاد بلکه یک مباحثی با این ویژگی وجود داره که هر از گاهی از میون حرف ها استارت می خوره و تا به جیغ و داد نکشه هم تموم نمی شه و بعد می ره تا دور بعد.
امشب کلی صحبت کردیم که چرا این چرخه های تکراری رخ می ده و به مال خودمون هم در طی سال های قبل اشاره ای کردیم.
بعد یک طرحی به نظرمون رسید که کاش فرصتی پیش بیاد اجراش کنیم. می دونین اون طرح چیه؟
یکی از این جروبحث ها رو ضبط کنیم، و بعد پیاده کنیم و صحبت های دو طرف را در دو ستون و درست در مقابل هم تایپ کنیم. آنوقت بعنوان نفر سوم (مخاطب بحث) هر بخشی از دو سوی بحث را که به نظرمون درست و جالب آمد، به قول این ور آبی ها های لایت (چه می دونم رنگی) کنیم. به نظر می رسه ممکنه هرکس این نوشته های لایت شده را بدون توجه به ستون وسطش پشت سر هم بخونه از وجود یک نقطه نظر پخته و معقول لذت ببره.
قراره تو اولین فرصت تجربه کنیم... شما هم می تونید این کار رو بکنید، اما اگه کردید، نتیجه اش را به ما هم خبر بدید. ممنون می شیم.

تک بیت

ازنواي شور مجنون بود رقص گرد باد
رفت تا مجنون، غباري زين بيابان برنخاست
 
صائب تبریزی

برش ۲

مردن عاشق نمی میراندش
در چراغی تازه می گیراندش
ه.ا. سایه

دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۹

کریسمس


برش ۱

...اعجاز فرزند باور است و مغناطیس خود را از رگهٔ تلاش ها بر می مکد...

اینترنت بعنوان ابزار

چند وقت پیش یک مقاله خواندم که در آن نویسنده ای خارج نشین توصیه کرده بود دست از اینترنت بازی بردارید و بیایید میان مردم مبارزه کنید (از معجزات اینترنت بازی بود که می توانستیم مقاله اش را بخوانیم) امروز هم یک مطلب خواندم که بسیار سعی کرده بود اثبات کند که مبارزات مردم تونس و الجزایر و ... ربطی به اینترنت و فیس بوک و تویتر و اینها ندارد و کار خود مردم (مگر کسی مبارزه را کار مردم ندانسته بود!!؟؟)  است و اینترنت ابزاری بیش نیست.
متاسفانه نگاه ابزاری به ارتباطات و وسائل ارتباط جمعی بسیار رایج است و از آن بدتر اینکه وقتی می گویند ابزار، معنی اش چیزی باز هم کمتر از ابزار به معنای واقعی کلمه است. دیگ بخار هم ابزار بود (تبدیل انرژی حرارتی به انرژی مکانیکی) ، اما انقلاب صنعتی را باعث شد، راه آهن هم ابزار به حساب می آید، اما با تحول در سیستم حمل و نقل، زمینه ساز پیدایش امپریالیسم شد.تحولات اجتماعی اصولا بسیار متاثر از نیروهای مولدهٔ تولید اند و تحولات در این عرصه، تحولات در زمینهٔ اولی را باعث می شود. بسیاری پیدایش عصر جهانی سازی را هم پیامد بوجود آمدن اینترنت می دانند.
به نظر می رسد بسیاری از دوستان به تفاوت بین ابزار، سیستم، شبکه، فضا و ... توجهی ندارند و اهمیت قضیه را درک نمی کنند.  کافی ست دوستان تحقیر کنندهٔ فضای مجازی و تحولات درون آن، برگردند و نگاه کنند که در نوشتن همین مطالب و رساندنش به ما تا چه حد به اینترنت و فضای مجازی وابسته بوده اند و از این مسئله درس لازم را بگیرند. واقعیت آن است که مبارزه برای بسیاری از ما بویژه وقتی در خارج کشور پراکنده ایم تا حد بسیار زیاد و گاه تعیین کننده ای به فضای مجازی وابسته است. 
انقلاب تونس نه تنها نشان دهندهٔ اهمیت حیرت انگیز فضای مجازی و بکارگیری درست آن بر علیه سیستم های دیکتاتوری ست، همچنین نشان می دهد داستان مخمل و مخملی و ... تا چقدر در مورد جنبش های اجتماعی مردم در دوران ما دروغ است.

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

داستان مبارزه

راستش از ماجراهای تونس به وجد اومدم. دیروز تو فیس بوک یک جمله نوشتم که: بعد از بن علی نوبت سیدعلی...
یک دوست عزیزی کامت گذاشته که : و بعد از سیدعلی چی می شه؟
راستش یک کم جا خوردم، نوشتم که خوب بذار ببینیم تونسی ها چیکار می کنن، شاید روش شون بدرد ما هم خورد، شایدم باید یک روش دیگه ای رو انتخاب کنیم. باز امروز یک توضیح دیگه نوشتم که: بعد از سیدعلی نوبت رفتن بقیهٔ دیکتاتورها... .
ولی باز دیدم توی این کامنت، اگر چه بسیار خردمندانه و به جا به نظر می رسه و از یک جنبه هایی هم هست، اما یک اشکال پنهان عظیمی وجود داره که نمی شه ازش گذشت. این توضیح رو به همین دلیل می نویسم.
در دیدگاه من مبارزهٔ سیاسی یک داستان دنباله داره و اصلا تمومی نداره. یعنی ایستگاهی وجود نداره که اگه ما به اون رسیدیم، بگیم کار تمومه. به عبارت دیگر این کار پایان ناپذیره. مبارزهٔ سیاسی بخش جدایی ناپذیر از زندگی انسانی و زندگی اجتماعی یه، و خیلی از ویژگی های خود زندگی و هستی رو داره.
مبارزهٔ سیاسی پیچیده تر از اونی یه که همیشه بتوان برای آن نقشه مشخص و توافق شدهٔ قبلی ای متصور بود. هرچه مبارزه متشکل تر و سازمان یافته تر باشه این کار عملی تر و هر چه مبارزه توده ای تر و ناسازمان یافته تر باشه، این امکان کمتر است. مبارزان هیچگاه نمی توانند بایستند تا به یک طرح جامع برسند و بعد مبارزه را آغاز کنند. این طرح به نوبهٔ خود محصول مبارزه است، اگرچه از سوی دیگر بر مسیر پیشرفت آن بسیار موثر.
این گزاره که ما مثلا برای آن شکست خورده ایم، چون می دانستیم چه نمی خواهیم ولی نمی دانستیم چه می خواهیم با اینکه زیبا و حاوی نکاتی درست است، اما بازتاب صحیحی از ماجرا نیست، چرا که این درک خود حاصل مبارزه است. در رژیم های دیکتاتوری بزرگ ترین چیزی که از مردم به غارت برده می شود همین آگاهی های اجتماعی شان است. باید متوجه بود آگاهی اجتماعی همان آگاهی های فردی توسط این یا آن پیشرو یا این یا آن روشنفکر نیست که با مطالعه و تحصیلات آکادمیک بدست بیاید، این دانشی است که در صحنه ی پیکارهای عمیق اجتماعی شکل می گیرد.
رفتن بن علی ها و سیدعلی ها یا در درجهٔ پایین تر حتی احمدی نژادی ها راه را برای گسترش مبارزه و بسط آگاهی های اجتماعی باز می کند. همین چند روز اخیر خبر دادند که با رفتن بن علی مطبوعات در تونس آزاد شد.  فکرش را بکنید در ایران تحولاتی بشود که مطبوعات آزاد شوند...فکرش را بکنید که ستاد قدرتمند سرکوب مردم از هم بگسلد...
دوباره سازی این ستادها کار ساده ای نیست و فرصت بزرگی را برای نیروهای ترقی خواه جامعه بوجود می آورد که نقش بزرگ تری در سیر تحولات ایفا کنند.
ترقی خواهان ممکن است بارها در رسیدن به بخش عمده ای از اهداف سیاسی شان شکست بخورند، این شکست ها علل بسیار زیاد داخلی و خارجی دارد و ساده کردن آن به برخی گزاره ها منطقی نیست. اما همین شکست ها و پیروزی هاست که جامعهٔ ما و جامعهٔ بشری را به پیش برده و می برد.
به همین دلیل ایجاد نگرانی  و تردید بدون ارائه راهکار روشن و مشخص را نمی پسندم و درست نمی دانم. 

پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۹


بازپروری امروز

امروز دوباره کلاس داشتیم. درس امروز روانشناسی بیماری های قلبی بود- سخنران هم یک روانشناس و از مسئولین بازپروری. امروز فهمیدم که چقدر در زمینهٔ بهداشت به بی سوادی دردناکی دچارم. آقای استاد اونقدر قشنگ توضیح می داد که عوامل نه گانهٔ ناراحتی قلبی چیه، و با چه تحقیقاتی و چه جوری بهش پی برده اند. امروز روانشناسی ای رو شنیدم که با پزشکی و آنوتومی بدن ترکیب شده بود. از بیوشیمی می رفت تو آنوتومی از اونجا می رفت تو روانشناسی و بر می گشت ...
استاد توضیح می داد چه کارهای ساده ای می شه کرد که جلوی ناراحتی های قلبی رو گرفت و یا اون رو معالجه کرد.
امروز فهمیدم که در آغاز ماه سوم دورهٔ بازپروری، دو سوم افراد ادامه نداده اند و ول کرده اند و اینکه از آن هایی که آمده بودند ۵۰٪ ورزش های لازمه رو کمتر از برنامه انجام می دادند. همچنین متوجه شدم چرا بداخلاقم، چرا عصبی می شوم، چرا کابوس می دیده ام، زود رنج شده ام و سیکل باز پروری برای رفع این مشکلات چرا و چقدر طول می کشد ...
از شما چه پنهان! امروز یک بار دیگه مثل بچهٔ آدم سر کلاس نشستم و با آگاهی هر چه بیشتر از ارزش خرد و دانش و شعور و نقش معجزه گرانهٔ آن در زندگی لذت بردم.
می دونین؟ امروز دو بار برای خودمان کف زدیم...

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

زبان

می دونین برخی از آدم ها موضوعات و مفاهیمی رو که بهش باور دارند، در غالب اصطلاحات زبانی مرسومی می شناسند که آن را آموخته اند.
کافی ست همان مفاهیم را به شکلی دیگری بگویید و مخالفت کنند... یا مفاهیم دیگری را با همان اصطلاحات زبانی بازگو کنید و تایید کنند... ما بطور جدی با این مشکل روبرو هستیم.
اما می دونین؟ وقتی آدم بخواد از مفاهیم کلیشه شده فاصله بگیره و نگاه دوباره ای به یک سری مفاهیم بیندازه، ناچار می شه زبانش رو تغییر بده... چون  در غیر این صورت مخاطبانش با شنیدن اون اصطلاحات آشنا از رو سر بقیهٔ جملات می پرند و فکر می کنن دارن صحبت هایی را می شنوند که می دونن...

ازدواج

یک آدمی رو در نظر بگیرید که آواز می خونه،  شطرنج در حد قهرمانی بازی می کنه، شاگرد اول دانشکده است و مبارزی تمام عیار. بعد یک دختر خانمی توجهش به او جلب می شه و چه استعداد شگفتی رو هزینه می کنه تا اونو به دست بیاره و همسر خودش کنه و از همهٔ استعدادهاش، هوشش رو برای پول دراووردن پر و بال بده و یک حاجی  پول داری بعنوان شوهر مطلوبش از اون بسازه ...
یک دختر دیگری رو هم در نظر بگیرید که بسیار زیبا، با استعداد، خوش برخورد و یک فعال اجتماعی تواناست که تو هر محیطی پا می ذاره همه عاشقش می شن و بعد یک آقایی عاشقش شده و چقدر زار زده تا محبت اونو به خودش جلب کنه و اونو به همسری درآره و بعد ازش یک آشپز  (غذا هاش هم خیلی خوب نیست چون در اصل این کار رو دوست نداره) افسردهٔ خانه دار سرکوب شده تحویل بده...
نه اینکه بخوام بگم می شه برا زندگی ها نسخه پیچید و یا همسرها مقصرند و خود آدم ها هیچ نقشی ندارن و.... نه!
می گم : آخه بابا آشپز و حاجی که زیاده، چرا می ریم سراغ بااستعدادترین بچه های جامعه و اون هایی رو که وظایف بزرگ تری رو می تونن به دوش بگیرن برای این کار نامزد می کنیم...

بی بند و بار

خواننده ی گروه مستان «همای» توی شعر یکی از ترانه هاش از اصطلاح بی بند و بار  به این شکل استفاده می کنه: «مـه پـاره ای بی بند و بار /  بـا عشوه های بی شمار / هم کرده یـــاران را ملـول /  هـم بــرده از دلهــــا قـــرار...».
شنیدن این ترانه و ارزش مثبتی که او برای یک زن بی بند و بار قائل شده بود، من و به فکر انداخت. قدری حساس تر شدم به این اصطلاح چشمم بیشتر باز شد.
راستی! چرا باید زن ها همیشه به «بند» کشیده و «باری» بر دوششان گذاشته شده باشد، و اگر کسی این بند را به دور بیندازد و این بار گران را به زمین بیندازد، تحقیر شود و «بی بند و بار» شمرده شود؟  

سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۹


برای اینکه مدارک گم نشه

امروز به شکل دیوانه وار ساعت ها دنبال مدارکم گشتم. هر چه گشتم پیدا نشد. بعد هما اومد و کمکم کرد و از یک جای عجیبی اونا رو پیدا کرد که هیچ تصورش رو نمی کردیم- چمدان لباس های کنارگذاشته شدهٔ تابستانی؟؟!!
می دونین؟ آدم برای اینکه مدارکش گم نشه، اونو یک جای می ذاره که نه تنها گم نمی شه، بلکه پیدا هم نمی شه...

دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۹

کامنت

یکی از دوستای عزیزم از یک تجربهٔ جالبش تو فیس بوک نوشته. اون گفته توی ماموریت با رئیسش رفته اند دستشویی و در حالی که کنار هم ایستاده و ادرار می کرده اند، کلی در مورد کسب و کار صحبت کرده اند.
می دونین؟ یک کامنت براش گذاشتم که ترجمه اش رو به فارسی با یک کم روغن داغ باید اینجوری بگم:
این صحنه ای که تشریح کرده ای، آیینهٔ تمام نمای کسب و کار در دنیای امروزین ماست.

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹


...

سپیده که کوچیک بود، ازش می پرسیدیم که سپیده منو چند تا دوست داری؟ تو چشای آدم نگاه می کرد و می گفت شیش تا...
می دونی؟ اون شیش خیلی عظیم بود. بعد ها باعددهای بزرگ تر و بزرگ تری آشنا شدیم، اما عددها وقتی خیلی بزرگ می شن، انگار دیگه معنی سابق رو ندارن...

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹


نقد فیلم- شهبانو و من

یه فیلم دیدم به نام «شهبانو و من» که همزمان با ابراز تاثر از خودکشی عیلرضا پهلوی در فیس بوک گذاشته شده بود. فیلم حاوی نکات قابل توجهی ست و بسیار دقیق و استادانه ساخته شده، اگرچه ساخت و بافتی ظاهرا غیر حرفه ای و صمیمانه با کارگردانی یک خانوم جوان با سابقهٔ چپ داشته باشد. (اینکه برای اعتبار تراشی باید چیزی بعنوان سابقهٔ «چپ» در رزومهٔ کسی باشد، خودش قابل تامل است.) در این فیلم کنترل های مرحله ای دقیق پیشبرد فیلم از انتخاب لوکیشن و فیلم برداری گرفته تا ادیت فیلم توسط مشاورانِ بسیار کاردانِ هنری فرح و در واقع وجود یک تهیه کنندهٔ سینمایی قدرتمند در پشت پرده کاملا مشهود است، اما باید اعتراف کرد که این تهیه کنندگان بسیار حرفه ای فیلم به خیال خود آنقدر آگاهانه و خوب عمل کرده اند تا نقش صمیمانه ولی قدری ساده لوحانهٔ کارگردان که بیش از اندازه خود را در صحنه ها جا می دهد و اصرار عجیبی دارد کنار شهبانو قرار بگیرد استمرار یابد و تاثیر آن بر چهرهٔ دلخواهی که متصورند از این شهبانو بر پرده شکل بگیرد کاسته نشود. این فیلم را باید یک تیزر سیاسی تبلیغاتی خوش ساخت قلمداد کرد که انگار برای یک انتخابات!؟ ساخته شده است.
و اما اشتباه بزرگی در ترسیم نقش اول فیلم صورت گرفته که به دید من دلیل آن معضلات بزرگ پارادایم سیاسی مشروطه خواهی و زیر سئوال رفتن جدی آن در میان جوانان برخلاف گفتارهای کلیشه ای محفل سلطنت طلبان در فیلم است.
کانال مستند ای کیو اچ دی (EQHD) در این روزها سریال مستندی را نشان می دهد به نام نظام های سلطنتی در آسیا. هر یک از این مستندها شرح حالی در بارهٔ شاهنشاه و نظام شاهنشاهی در یکی از کشورهای آسیایی ست و جالب اینکه علیرغم دید بیش از اندازه مثبت تهیه کنندگان فیلم به این نظام های شاهنشاهی، وجوه بسیار منفی مشترکی در بین همهٔ آن ها سراپای فیلم ها را گرفته است. یکی از دردناک ترین آن ها در کنار دیکتاتوری و بی توجهی به مردم، وجود هاله ای مقدس گرد خانوادهٔ سلطنتی و جدا و ممتاز دانستن آنان از سایر آحاد مردم در زیر چتر حمایت بی چون چرای ساختارهای مذهبی در این کشورهاست. انگار که پادشاه و شهبانو مثل مردم عادی نیستند و چون نیستند نمی توانند مثل مردم عادی زندگی کنند. هاله ای از حشمت و جلال و یک برتری و تقدس باید در تمام تصاویر زندگی آنان سایه بیندازد و اجازه داده نمی شود کسی این پرده را بدرد. چون برای توجیه قدرتی غیر قابل توجیه به این سایهٔ ایزدی نیاز است.
هنگامی که در خیابان های تهران شعار « مرگ بر دیکتاتور چه شاه باشه چه دکتر» سر داده شد و کتمان نمی کنم عمیقا از حمایت جوانان از چنین شعاری خوشحال شدم، با خود اندیشیدم، سلطنت طلبان پس از رویدادهای جنبش سبز و شنیدن این شعارها از طرف مردم چه خواهند کرد؟
شهبانویی که در خیابان قدم می زند و پابرهنه بر سر خاک شوهرش می رود، توی کافی شاپ قهوه می خورد و با دیگران گپ می زند، و با فیلم سازش گیرم با قدری تفاخر بحث می کند و اینور و اونور می رود هر چه باشد دیگر شهبانو نیست و بیهوده می کوشد از کارگردانش بخواهد او را هنوز هم شهبانو خطاب کند. این نوعی اعتراف به عدم مطلوبیت آن چهرهٔ مقدس و هالهٔ نورانی در بین مردم بویژه جوانان ماست. اگر او مجبور می شود (بگذار چشمم را ببندم و بگویم تمایل می یابد و نه مجبور می شود) برای تبلیغ سیاسی خود و خانواده اش به ارائه چنین چهره ای از خود بپردازد، چه بداند و چه نداند عملش به معنای پذیرش شکست پارادایم سلطنت طلبی ست و دفاع او از تمام جنایت های محمدرضا شاه آن هم با توجیه وجود دوران جنگ سرد، چیزی را عوض نمی کند.

جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

دون کیشوت

دلم عجیب برای دون کیشوت تنگ شده... برا اون رویا ها، برای اون توهم ها، برای اون تلاش های پرشور که انگار باید یک تنه پوزهٔ همه دیو های عالم رو به خاک بکشونی و دنیا را نجات بدهی... برا اون دولسیمای نازنینی که وادار می شه این جنون زیبا و شگفت انگیز مردانه را علیرغم همهٔ مصیبت هاش دوست داشته باشه، و اون آینه هایی که وقتی حقیقت را در برابر چشمانت می گذارند، تنها بیمارت می کنند...
می دونین؟ من هر چند وقت یک بار به شدت نیاز پیدا می کنم این فیلم دون کیشوت (مردی از لامانچا) را یک بار دیگه ببینم. به شما هم اگر واقعا «مرد» هستید یا می خواهید مردها را بشناسید همین توصیه رو می کنم.
تیزر فیلم رو می تونید  اینجا ببینید. چون فیلم خیلی قدیمی یه، شاید این نسخه یا نسخه های دیگر ساخته شده از روی این رمان بزرگ رو از سایت های فیلم هم  بشه دانلود کرد.

پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۹


از آرشیو



پرنده و آينه

از هر روزنه اي
جستجوگر آن آشناي گمشده بودن
پيگيرانه پافشردن و بال كوبيدن
تهي شدن . . .
در چرخش تكرار
از خويش تهي شدن
رها كردن و باز آمدن
و در دو سوي يك آينه
به گفتگو نشستن

و در يقيني نايافته
هستي را
به تلاشي عاشقانه انباشتن
آري

قصه همين است
تمام قصه همين است.

خواست اندیشی

آدمی که عدم موفقیتش رو توی کارها درست ریشه یابی و نقایص اون رو به طور کامل رفع نکنه، چه بسا که دوباره توی کار بعدی با اون مواجه بشه. خیلی وقت ها نمی شه از روی ماجرا همین جور گذشت. شاید باید هفته ها و چه بسا ماه ها برگشت و دید چرا کار پیش نرفته، چرا ناموفق بوده ایم، ریشهٔ مشکل در کجاست...
می دونی؟ یکی از بزرگ ترین مشکلاتی که من بهش دچار شده و هنوز هم می شم خواست اندیشی ست. برای یک چیزی که درست می دونم و لازم و نازنین آنقدر شور برم می داره که فراموش می کنم... آخه با کی؟ چگونه؟ و با چه امکاناتی ...
به قول استاد: چون ورزاهایی بودیم کلان که در گل های چسب‌ناک به زحمت می رفتیم ...

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

ما دست نمي كشيم

          به ياد آن كوهنورد جوان
نه، ما دست نمي كشيم
مي افتيم و باز صود مي كنيم،
سقوط مي كنيم و باز بالا مي رويم.
نه، ما دست نمي كشيم.
ما با مرگ بازي مي كنيم
از سر و كله اش بالا مي رويم
تا بر شانه پرستوهاي بهاري
بوسه زنيم.

ما دست نمي كشيم.
ما كيمياگريم
بايد از لاژورد سياه شب
سرمه اي بسازيم كه چشم ها را بينا می كند
بايد از موميايي صخره ها اكسيري بگيريم
كه اراده ها را روئين می كند.

شايد در پاي ديواره ها
گورستاني بر پا شده باشد،
اما، ما دست نمي كشيم،
در ميان قله ها تار مي تنيم
تا ستاره اي را كه در آنجاست

بدام اندازيم . . .

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۹

حرف مفت

کاش یک بانک اطلاعاتی، یک نرم افزار، یک سایت یا سیستمی وجود داشت که تحلیل های نویسندگان و تحلیلگران سیاسی مختلف رو تجزیه تحلیل و ضبط و از روز بعد از انتشارشون در فضای مجازی، فاکت های متناقض با آن را در ذیل همان مقاله به صورت هرروزه لیست می کرد.
می دونی؟ آدم اونوقت بیشتر دقت می کرد که بیهوده حرف مفت نزده باشه ...

یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹


اسلاوی ژیژک

یک فیلم در سایت فیلم های مستند برتر دیدم به نام: زندگی در لحظات پایانی (به روایت اسلاوی ژیژک) که در فیس بوک هم گذاشتم. فوق العاده است، نه فقط به خاطر بحث های خلاقانه ای که در صحبت های فیلسوف چپ معاصر اسلاو ژیژک به چشم می خورد، بلکه همچنین به خاطر اینکه ترکیب چند رسانه ای جذاب (سخنرانی، پرسش و پاسخ و فیلم مستند) و نوآورانه ای برای ارائهٔ نظرات او بکار گرفته شده و یک هنر-رسانهٔ  تازه ای خلق شده است.

پدرم

چند روز پیش یاد پدرم افتادم. چقدر آدم می تونه شبیه به پدر و مادرش بشه و خودش خبر نداشته باشه. اونم عجیب دوست داشت بقیه رو بشونه و براشون حرف بزنه. اما اونقدر هم قشنگ صحبت می کرد و برای توصیف صحبت هاش قصه ها و روایتهای بکر و جالبی از کتاب ها و تجربه ها و سفرهای خودش گرد اوورده بود که آدم با چند بار شنیدنشون هم خسته نمی شد. پای حرف هاش که می نشستی زمان رو حس نمی کردی. تازه وسطش پا می شد و با همهٔ وجود ازت پذیرایی می کرد. فالودهٔ سیب و گلابش محشر بود.
می دونین؟ چند روز پیش ... همین جور که داشتم حرف می زدم، یک لحظه حس کردم ... چقدر هنوز کار داره تا مثل پدرم بتونم حرف بزنم...