پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۵

گاهی

دیدی گاهی احساس می کنی همش یه چیزی کمه، کاش فلانی اینجا بود؛ کاش فلان جا بودیم؛ کاش می شد فلان کار را کرد؛ کاش ... راستی هیچ فکر کردی چرا همیشه اگه یه جوری دیگه باشه بهتره؟ چرا همینطور که هست خوب نیست
شاید باید یاد گرفت زیبایی خود لحظه ها رو کشف کرد؛ اینکه چه وبژگی خاصی دارند؟ اینکه چقدر شگفت انگیزند و اینکه چه جوری می شه اثر خودمونو رو اونا بگذاریم

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵

نامرادی ها

قراری که ناخواسته از دستش می دهی
عزیزی که یادش اوقاتت را تلخ می کند
انتظاری که به چیزی نمی انجامد

بادی که به رویت نمی آورد
بارانی که خیست نمی کند
و بهانه های پیش پا افتاده ای
که بی اعتنا تنهایت می گذارند

و تو که می نشینی و باز
بفکر آنی تا
از نا مرادی هایت هم که شده
شعری بسرایی

پنجشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۵

پائیز

پائیز با اولین بارون ها میره که شروع بشه. هنوز هیچ حادثه ی رنگینی اتفاق نیفتاده. ولی از نور کجتاب آفتابی زلال می شه فهمید که در راهه. یک نمکی هم بفهمی نفهمی روی کوه پاشیده شده و سوزش سرماشو می شه حس کرد. می دونی رنگ ها که شروع می کنند به فروریختن، من دیونه می شم، پر از خیال، پر از رویا، پر از حس یگانگی. امسال قصد کرده ام برم یک چشمه ای رو که انگار از اونجا پا به دنیا گذاشته ام تو دنگ پائیز ببینم. ببینم کی با من میاد

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

می دونی

مثل اینکه دوباره باید وبلاگ رو راه بندازم. می دونی توی این دنیای مجازی دوست های بیشتری داشتم تا دنیای واقعیات

پرواز

آدم گاهی با تجربه ی عجیبی روبرو می شه. یک روز که تنهای تنها تو اطاق نشسته بودم و برای خودم رویا می بافتم، یک پرنده ی کوچیکی اومد و درست تو بریدگی شیشه ی شکسته ی پنجره نشست. بعد از اینکه بیرون رو نگاه کرد و از درستی مسیرش اطمینان یافت، به داخل سرک کشید و همه چیز رو وارسی کرد. بعدهم صاف با یک نگاه معنی داری توی چشای من نگاه کرد، انگار که تو اونا چیزی رو می جست.
تردید داشت. نه می رفت، نه میومد تو. در ست در مرز بودن و نبودن این پا و اون پا می کرد. یکهو شروع کرد به خوندن. خوندنی که انگار صدا کردن کسی بود. از بیرون چند پرنده به آواز هاش جواب دادند، اما انگار مطمئن بود توی اطاق من عقب چیزی می گرده. نمی دونم آرزو بود یا رویا، یا یک حادثه ای که قراره شکستگی یک جای زندگی مو ترمیم کنه. ماجرا زیاد هم طول نکشید. همچین که منو تمام عیار متوجه خودش یافت. به آوازهای شگفت انگیزش پایان داد و با بی اعتنایی پر کشید و خیلی قاطع به همه چیز پایان داد.
البته پایان که نمی شه گفت، شاید تغییر. من تا اون وقت شکستگی شیشه ی پنجره ی اطاقم رو ندیده بودم، یعنی نه اینکه بگم ندیده بودم، نفهمیده بودم. می دونی با رنگی که بهش زد، با آوازی که توی قاب نامتوازنش خوند، و با این پا و اون پا کردن روی لبه های تیزش، اونو به شکل صریح و روشنی به رخم کشید.
نمی دونم، شاید دنبال چیزی می گشت که نیافت. شایدم همه ی تلاشش برای آگاهی از چیزی بود که بهش دست یافت. می دونی پرنده هه اومد و رفت، اما با این کارش توی بریدگی شیشه ی شکسته ی اطاق من حس پایان ناپذیری از یه پرواز رنگین رو قاب گرفت.