آدم گاهی با تجربه ی عجیبی روبرو می شه. یک روز که تنهای تنها تو اطاق نشسته بودم و برای خودم رویا می بافتم، یک پرنده ی کوچیکی اومد و درست تو بریدگی شیشه ی شکسته ی پنجره نشست. بعد از اینکه بیرون رو نگاه کرد و از درستی مسیرش اطمینان یافت، به داخل سرک کشید و همه چیز رو وارسی کرد. بعدهم صاف با یک نگاه معنی داری توی چشای من نگاه کرد، انگار که تو اونا چیزی رو می جست.
تردید داشت. نه می رفت، نه میومد تو. در ست در مرز بودن و نبودن این پا و اون پا می کرد. یکهو شروع کرد به خوندن. خوندنی که انگار صدا کردن کسی بود. از بیرون چند پرنده به آواز هاش جواب دادند، اما انگار مطمئن بود توی اطاق من عقب چیزی می گرده. نمی دونم آرزو بود یا رویا، یا یک حادثه ای که قراره شکستگی یک جای زندگی مو ترمیم کنه. ماجرا زیاد هم طول نکشید. همچین که منو تمام عیار متوجه خودش یافت. به آوازهای شگفت انگیزش پایان داد و با بی اعتنایی پر کشید و خیلی قاطع به همه چیز پایان داد.
البته پایان که نمی شه گفت، شاید تغییر. من تا اون وقت شکستگی شیشه ی پنجره ی اطاقم رو ندیده بودم، یعنی نه اینکه بگم ندیده بودم، نفهمیده بودم. می دونی با رنگی که بهش زد، با آوازی که توی قاب نامتوازنش خوند، و با این پا و اون پا کردن روی لبه های تیزش، اونو به شکل صریح و روشنی به رخم کشید.
نمی دونم، شاید دنبال چیزی می گشت که نیافت. شایدم همه ی تلاشش برای آگاهی از چیزی بود که بهش دست یافت. می دونی پرنده هه اومد و رفت، اما با این کارش توی بریدگی شیشه ی شکسته ی اطاق من حس پایان ناپذیری از یه پرواز رنگین رو قاب گرفت.
تردید داشت. نه می رفت، نه میومد تو. در ست در مرز بودن و نبودن این پا و اون پا می کرد. یکهو شروع کرد به خوندن. خوندنی که انگار صدا کردن کسی بود. از بیرون چند پرنده به آواز هاش جواب دادند، اما انگار مطمئن بود توی اطاق من عقب چیزی می گرده. نمی دونم آرزو بود یا رویا، یا یک حادثه ای که قراره شکستگی یک جای زندگی مو ترمیم کنه. ماجرا زیاد هم طول نکشید. همچین که منو تمام عیار متوجه خودش یافت. به آوازهای شگفت انگیزش پایان داد و با بی اعتنایی پر کشید و خیلی قاطع به همه چیز پایان داد.
البته پایان که نمی شه گفت، شاید تغییر. من تا اون وقت شکستگی شیشه ی پنجره ی اطاقم رو ندیده بودم، یعنی نه اینکه بگم ندیده بودم، نفهمیده بودم. می دونی با رنگی که بهش زد، با آوازی که توی قاب نامتوازنش خوند، و با این پا و اون پا کردن روی لبه های تیزش، اونو به شکل صریح و روشنی به رخم کشید.
نمی دونم، شاید دنبال چیزی می گشت که نیافت. شایدم همه ی تلاشش برای آگاهی از چیزی بود که بهش دست یافت. می دونی پرنده هه اومد و رفت، اما با این کارش توی بریدگی شیشه ی شکسته ی اطاق من حس پایان ناپذیری از یه پرواز رنگین رو قاب گرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر