یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹


اولین دانه های برف

اولین دانه های برف امروز فرو ریخت، اما هنوز جان آن را نداشت که بر زمین بنشیند. هوا سرد شده است و آمدن زمستان را آشکارا می توان حس کرد. دلم یک آتش گرم می خواهد و یک دنیا امید...

جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

پیوندی عجیب

هیچ یادم نمی ره. سال ها سال پیش، با یکی از دوستان به آباده رفته بودیم . اون وقت ها هنوز یک شهر بسیار کوچکی بود - اگرچه شهر بود و پیشینهٔ فرهنگی باارزشی داشت. دوستم آباده ای بود و آنجا را بخوبی می شناخت. برای پیاده روی به سمت کوهپایه های حواشی شهر به راه افتادیم. مسیر از قبرستان شهر می گذشت. در قبرستان بی حصار ساعت ها پرسه زدیم.  یعنی سر بسیاری از گورها ایستادیم و دوستم سرگذشتی از شخص به خاک سپرده بازگو کرد:
روایت هایی شیرین و تلخ زندگی یک شهر در خاطرهٔ گورها...
چندی پیش کتابی در بارهٔ تاریخ پیدایش شهرها خواندم. نظریه ای وجود داشت که ایدهٔ ساختن شهر ها از گورستان ها گرفته شده - بدین معنی که گورستان ها از شهر ها قدیمی ترند...
نمی دونم؟! ولی اینو فهمیدم که آدم ها با شهر هاشون و شهر ها با گورستان هاشون پیوند عجیبی دارن ...  

جرم خانوادگی

تو زندان که بودیم یه همبند بسیار درشت هیکل و بدقیافه داشتیم که به جرم کشتن همسرش دستگیر شده بود. او از افسران سیاسی ایدئولوژیک ژاندارمری یک جایی تو سیستان بود که به زنش در سن ۵۵ سالگی بدون هیچ استنادی مشکوک شده بود و اون رو به قتل رسونده بود. تو زندان هم وضع بدی نداشت. مسئول آموزش قران تو حسینه بود. براش پول مناسبی می رسید و دائم مشغول خوردن بود. اما گاهی هم قاطی می کرد و با خودش بلند بلند حرف می زد.
با بقیه که صحبت می کرد خیلی از اینکه گرفته بودند و اوورده بودندش زندان اظهار تعجب می کرد. می گفت:
آخه نمی دونم برا چی ما رو کردن زندان. ما زن خودمون رو کشتیم، زن مردم رو که نکشتیم ...
یک روز اومده بودن به اصطلاح بازرسی از زندان. دور می گشتن و جرم ها و مشکلات را می پرسیدن. به اون رسیدن و ازش پرسیدن جرمت چیه. انگار که خوشش نیومده باشه گفت:
جرم ما خانوادگی یه

پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۹

نقشه

من عاشق نقشه های معماری ام. یه نما از روبرو، یه نما از  بالا، یه نما از پهلو، یه سری برش های دیتیل و ... یک پرسپکتیو جانبدارِ درست، برای دیدن بیشترین نما از آنچه باید ساخته شود یا آنچه هم اکنون پابرجاست. یعنی یک واقعیت از چند زاویهٔ دید که یکی از آن ها پرسپکتیوی ست که بیشترین اطلاعات و کامل ترین تحلیل را از حادثه دارد ...

مطالب مرتبط:
                      تک چند نظری

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹


قهرمان

سنگ نيست
كه از او بتي بتراشيم
او نيز انسان است
پوست و خون و استخوان
شور و شعور و تلاش.


با باور هايي كه شايد برخي نپسندند
يافته هايي كه هنوز
يافته ي ديگران نيست
و خطرها و خطاهايي
كه متمايزش مي سازد


آری
او نيز انسان است
سنگ نيست
كه بر گور دردهايمان بگذاريم.

خاطره نویسی های سیاسی

گروه های سیاسی از ضرورت ها و نیازهای یک جامعه اند. جامعه بدون مبارزه پیش نمی رود و رشد نمی کند و مبارزه بدون گروه های سیاسی شکل نمی گیرد و قوام نمی یابد. گروه های سیاسی مردمی واقعبین، رشد یافته، و موثر از بزرگ ترین سرمایه های اجتماعی یک کشور به شمار می روند. آن ها از همین تلاش های نارسا، پر مصیبت و گاه ناهنجار بوجود می آیند. تنوع آن ها نوعی اکولوژی سیاسی را نمایان می کند و تلاش متضاد، متناقض و گاه ناهمسوی آن ها در نهایت یک هدف اجتماعی را به پیش می برد. با ثبات و تداوم کار سیاسی در یک جامعه، برخی از آن ها بسیار کوچک باقی می مانند و رنگ می بازند و برخی به جریان های بزرگ اجتماعی فرامی رویند.
اینکه برخی بگویند ما بی تجربه بودیم، دانش لازم برای انتخاب راه زندگی مان را نداشته ایم، بیهوده قدم در راه های بسیار پرمخاطره ای گذاشتیم که گاه آسیب های جدی به ما و اطرافیانمان زد، در درجه نخست تقصیر جامعه ای دیکتاتور زده است که اجازهٔ آموزش و تجربهٔ درست این مبانی را به ما نداده است.
اینکه هنوز - حتی وقتی همه چیز برای مان زیر سئوال رفته، باز می نشینیم و کوچک ترین خاطرات خود را از دوران مبارزه بازگو می کنیم و می نویسیم، اهمیت آن لحظات هستی ساز را نشان می دهد.
هیچ سعادتی از مبارزه برای آزادی و بهروزی مردم بالاتر نیست.
مطالب مرتبط:
                    مبارزه
                    آیا مبارزهٔ مسالمت آمیز
                    دمکراسی و همبستگی
                  


ناسیونالیسم ایرانی

این روزها ناسیونالیست ها هم خیلی فعال اند، هم تو فیس بوک، هم تو ایمیل لیست ها و هم تو سایت های اینترنتی.
اونا دین ذرتشت رو دین ما می دونن و اسلام رو دین متجاوز تازی ها، عرب ها رو موجوداتی پست و شاهان ما رو کورش هایی که به بشریت خدمت های بزرگ کرده اند.
اونا برای اینکه این تصویر رو واقعی جلوه بدن، مجبور اند خیلی از حقایق رو پنهان نگه دارند.
۱- خود دین ذرتشت هم درست به همان دلیل «دین تازی» ها، دینی ست که تطبیقش با جامعهٔ مدرن بشری به اندازه اسلام با مشکل مواجه است. بعلاوه روحانیت شیعه درست از دین ذرتشت وارد اسلام و مذهب تشیع شده و اسلام روحانیتی به این معنا نداشته است و چیزی به نام ولی فقیه در کشورهای اسلامی و عربی وجود ندارد.
۲- بسیاری از کشورهای عرب (زبان) تاریخی بسیار کهن و تمدن هایی بسیار بزرگ داشته اند و ما ایرانی ها در گذشتهٔ دور بسیار از آن ها آموخته ایم. امروز نیز به علت همزبانی در میان این کشورها و اینکه همیشه برخی از آن ها رژیم های دمکراتیکی داشته اند، انتشارات مترقی به زبان عربی و جامعهٔ روشنفکری در این زبان و فرهنگ های وابسته به آن به هیچوجه با فارسی همیشه در حال سانسور ما قابل قیاس نیست. مردمان بسیار متمدنی در میان عرب ها می توان یافت که هیچ دست کمی از ما ندارند.
۳- ما شاهانی چون نادرشاه و سلطان محمود (این محمود نه، اون محمود و ...) داشته ایم که جنایت های بیشماری در خاک کشورهای دیگر کرده اند - آن هم در بلادی صلحجو مانند هند آن روزگار که هیچ کاری به کار ما نداشتند و تهدیدی برای ما نبودند. آن ها عرب نبودند. ایرانی بودند. گاهی تنها برای غارت آن مردمان به آن ها یورش برده اند و معابدشان را بر سرشان خراب و زنانش را به بردگی گرفته و جنایت هایی کرده اند که شرم‌آور است.
خلاصه آنکه مردم فرقی با یکدیگر ندارند. همه کشورها افتخاراتی در تاریخشان دارند و افتضاحاتی که اربابان خودی یا دیرگرانی به آن ها تحمیل کرده اند ...
نگاه ناسیونالیستی نگاه درستی به جهان نیست و در نهایت به درد به جان هم انداختن مردم این کشورها می خورد ...
به همین دلیل، با اینکه برخی از آن ها سخت جذاب به نظر می رسند،  تکثیرشان نمی کنم

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹


کار انسانی

  من هر وقت که با بچه ها می ریم توی این مغازه های بزرگ اینجا یا توی پاساژهای سرپوشیده ی درندشت برای خرید، از همه جدا می شم و مدت ها راه میفتم اینور و اونور و به کالاها نگاه می کنم. 
تازگی ها به تماشای کالاها، بدون اینکه دلم بخواد مالک شون باشم یا اونا رو بخرم، علاقمند شدم. حس می کنم خیلی زیبا هستند، خیلی خیلی متنوع اند و گاه خیلی خلاقانه طراحی شدن ... 
من عجیب دوسشون دارم، چرا که اونا حاصل واژهٔ نازنین کار انسانی اند ... کار انسانی

هدیه

یکی از دوستان نامه داده از تهران که:
 عمو چی دوست داری برات بخرم بدم خاله بیاره... آخه خیلی سخته انتخاب یک هدیه برای شما

مدتی فکر کردم که راستی من چی می خوام که بگم، ولی چیزی به نظرم نرسید. بعد یکهو یه چیزی یادم اومد و براش نوشتم:
عمو یک بسته مداد شمعی برام بخر. مدتی یه عجیب دلم می خواد مثل بچه ها نقاشی کنم

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹


امروز رفتیم

امروز رفتیم با سهند پاییز گردی. اینقدر وسط برگ ها و رنگ ها و یک هوای کمی مه‌آلود چرخیدم و تصویر گرفتم که یک وقت دیدم انرژی ام تموم شده و دارم از حال می رم ...

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹


شرح نزول

نوشته های وبلاگ من شرح نزول خطی و مستقیمی نداره عمو ... گشتیم نبود نگرد نیست.

دیکتاتورمنشانه

مشکل برخوردهای دیکتاتورمنشانه می دونی چیه؟ اینه که آدم ممکنه خودش متوجه نباشه که داره دیکتاتوری می کنه. فکر کنه داره از یک چیز قطعی و مسلم مسئولانه دفاع می کنه ...

آزمون پنل

تو بازاریابی - یعنی تو بخش طرحی محصول - یک روش جالبی بکار گرفته می شه به نام  آزمون پنل. هر محصول جدیدی باید به آزمون پنل گذاشته بشه. این آزمون روش ها و شیوه های پیچیده و دقیقی داره، اما اگر بخواهیم خیلی اون رو ساده کنیم، اینجوری می شه
آزمون پنل: آزمون مصرف کنترل شدهٔ محصول جدید توسط گروهی از افراد انتخاب شده بعنوان نمونه ای از مصرف کنندگان عمومی کالا در بازار است.
این آزمون در بسیاری از صنایع و ازجمله سینما و تلویزیون نیز عینا بکار می ره و محصول قبل از ارائه با توجه به واکنش و نظرات مصرف کنندگان اصلاح می شه.
من از مدت ها قبل متوجه شدم که می شه همین روش رو در مورد کارهای هنری و فرهنگی هم تا حد زیادی بکار گرفت.
یادم میاد اولین بار که در زندان کار مطالعهٔ شعر و سپس  شاعری را شروع کردم، چند نفری را داشتم که شعرهام رو می خواندند و نظر می دادن. من از اون ها می خواستم بلافاصله آنچه را از ایماژ به ایماژ شعر در ذهنشان می نشست برام بگن و بدین طریق چک می کردم که ایماژهای شعرم کار می کنه یا نه. گاه پیچیده ترین ایماژهای آبسترهٔ شعر کار می کرد و گاه ساده ترین آن ها مخاطب را با معماهایی آزار دهنده روبرو می ساخت. شاید بد نیست بگویم که برخی از خوانندگان شعرهایم زندانیان عادی بسیار کم سواد بودند و من از آن ها بسیار بسیار آموختم و شعرم را مدیون آن ها می دانم.
بهترین نوشته های من محصول همین شیوهٔ کار است. آخرین باری که در بنیاد شهریاری سخنرانی داشتم. متن سخنرانیم را چیزی حدود ده نفر نظر داده و یا اصلاح کرده بودند. همین امر باعث شد که یکی از پیچیده ترین و بحث برانگیز ترین کارها یعنی «منطق فازی و پیچیدگی های اجتماعی» تا حد زیادی قابل درک برای مخاطبانم شده باشد. این وبلاگ نویسی را هم اگر مخاطبانش نظر ندهند و مرا اصلاح نکنند، دق می کنم.
امروز وبلاگ کسی را می خواندم که هر چه فکر کردم این حرف ها و خاطرات یکجانبه و پرت و پلا را برای چه کسی می نویسد، دستگیرم نشد. فکر کردم احتمالا برایش هیچ مهم نیست برای چه می نویسد... یک عده «روشنفکر» تر خیلی راحت می گویند خودم ...

غیر قانونی

امروز با یکی از دوستان بحثی می کردیم. برای توضیح یک نظر مجبور شدم از تجربه های مدیریتیم تو یکی از شرکت ها بگم. این دوست عزیز که وبلاگم رو هم گاهی می خونه، گفت: چرا از این تجربه ها نمی نویسی: به نظرم رسید خوب بنویسم... چرا که نه؟

تو کارخونه یک کارگر فنی خیلی خلاقی داشتیم که معتاد بود. هر چی پول می گرفت می رفت خرج مواد می کرد و به خونه خرجی نمی داد. زنش تلفن زده بود کارخونه و گریه کرده بود که من این بچه ها رو چه جوری آخه باید بزرگ کنم؟
ما هم تصمیم گرفتیم مداخله کنیم. پرداخت حقوقش رو از لیست خارج کردیم و فقط بخشی از حقوقش رو بهش دادیم. بقیه اش رو هم قرار شد در اختیار خانومش بذاریم که بیاد مستقیم از کارخونه بگیره. وقتی پول رو بهش دادند، دادوبیداد راه انداخت و اومد اطاق من و
گفت: شما نمی تونین همچین کاری بکنین. 
گفتم: چرا نمی تونیم بکنیم؟
گفت: کارتون غیر قانونی یه.
گفتم: مگه کار تو که می ری این پول ها رو می دی مواد می خری و دود می کنی، قانونی یه؟
گفت: من می تونم برم شکایت کنم که حقوق منو ندادین.
گفتم: خوب اگه امضا نکنی که پول رو گرفتی دیگه قراردادت رو تمدید نمی کنیم
گفت: شما دارین زور می گین
گفتم: مگه تو به اون بیچاره ها زور نمی گی ...
گفت: آخه این کجاش به شما مربوط می شه؟
با خنده گفتم: هرکی به یکی دیگه زور بگه، یه جورایی هم به ما مربوط می شه ...
خلاصه کلی باهاش بکش نکش داشتیم . چاره ای نداشت جز اینکه قبول کنه، ولی به خودش دائم می پیچید و پشت سر ما بد و بیراه می گفت.
بعدها یک روز توی کارگاه من رو کشید کنار و از کاری که کرده بودیم، تشکر کرد... جالب اینکه بهم گفت که توضیحی نخوام. 

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹


پنجره

دو تا تکه ابر و چند شاخه ی بی برگ و قرص بزرگ و سفید ماه ... اووووه  ... هوا تاریک شده

انتظار

یکی به این هما خانوم نازنین ما بگه ... پس کی میای؟

واماندن


جاسیگاری از بی حوصله گی های متداول پر بود
و دود به جا وامانده
به دنبال یک عبور کشیده می شد ...


تکرار خاطره ای تلخ هزار بار در هوا چرخید.


گلدان آب را
از لکه های میخک سرخ پر می کنم
صندلی ها را به پشت میز برمی گردانم
و باز
- با فاصله ای طولانی -
آخرین نفری هستم
                که اطاق را ترک می گوید.



تهران - ۱۳۸۸

بازتاب

بازتاب نشان دادن نسبت به کاری که آن را می پسندیم، کار ارزشمندی ست.
گاهی یک ایمیل یک خطی از یک دوست میاد  که: عمو دستتان درد نکنه، اونجا رو نفهمیدم، اینو که می گین قبول ندارم ولی می فهمم ... این چه حرفی یه که می زنین... و یا مرسی ...
 و آدم احساس می کنه که تو یک ظلمات سکوت نیست که داره حرف می زنه و تلاش می کنه. و دوباره نیرو می گیره که به تلاشش ادامه بده ...
می دونین آدم حس می کنه از یک ستارهٔ دور دست یک پیامی اومده و مثل شازده کوچولو می تونه دوباره صندلیش رو برداره بره تو ستاره اش و روبروی افق بذاره و دنیا  رو تماشا کنه ... و تعریف کردن قصه ها و روایت هاش رو ادامه بده ...

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹


نکته

مبارزه علیه نظام جهانی حاکم یک واقعیت است. این مبارزه در سراسر جهان به اشکال گوناگون در جریان بوده و هست. اینکه احمدی نژادها به شکلی تحریف شده سخن از آن می گویند، تنها برای عوامفریبی ست، نه ناحق بودن این رودررویی یا احمدی نژادی بودن ماهیت این مبارزه
دوستان خوشبین به سیاست های غرب در برابر مبارزات مردم اروپا سکوت می کنند و آن را نادیده می گیرند و هیچ تحلیلی در برابر آن ارائه نمی دهند. براستی چرا؟
چون جهان در دسته بندی ذهنی آن ها به جمهوری اسلامی و کشورهای دمکراتیک مخالفش تقسیم شده است. آن ها نمی توانند درک کنند چرا سارکوزی ضد احمدی نژاد مورد نفرت زحمتکشان کشورش قرارگرفته است و چاوز رفیق احمدی نژاد چگونه می تواند در کشورش انتخاباتی دمکراتیک با نظارت جهانی برگزار کند، در آن پیروز شود و مخالفانش صحت انتخابات را تایید کنند.  
و این درست همان جایی ست که تناقض یک الگوی غیر واقعبینانه خودش را نشان می دهد. دنیای سیاست از تصاویری که در ذهن بسیاری از ماست پیچیده تر است. وقایع را نادیده نگیریم. باید تلاش کنیم آن ها را بهتر و درست درک کنیم.

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

مبارزه

می دونین؟ خوب من سایت های زیادی رو مرور می کنم و تقریبا زیاد می خونم و می بینم. یعنی شاید روزی ۶ ساعتی به این کار مشغولم و تقریبا چیزهای به درد بخوری که می بینم را، چه در فیس بوک و چه به صورت ایمیل لیست ها، با دوستان به اشتراک می گذارم...
یک چیزی که خیلی توجه منو جلب کرده اینه که برخی از سیاست ورزان ما به خصوص جوان ترها دنبال یک اسم اعظمی می گردند که انگار اگه اون رو کشف کنن، یکهو سرنوشت بشر با بیان اون عوض می شه. و جالب تر اینکه یک وظیفه ی پرومته ای هم برای خودشون قایل اند که این اسم اعظم را به تنهایی کشف کنند و یا در مورادی فکر می کنند تقریباً کشف کرده اند.
این نوع سیاست‌ورزان همه ی سیاست‌ورزان دیگر را به یک دلیل مشخص گمراه و نادان و مزاحم می شناسند. دلیل آن ها هم اینه که تا کنون به نتیجهٔ دلخواه آنان نرسیده اند ...
می دونی بدیِ این نوع برخورد چیه؟ بسیاری از اینا رو چند سال بعد به سختی می شه پیدا کرد. متاسفانه یک کم شلوغ می کنن و ناامید می شن و می ذارن می رن ...
مبارزه برای سعادت بشری یک چیز عجیب و غریبی نیست که قراره کشف بشه. این زندگی و مبارزه از گذشته های دور بوده و همچنان ادامه داره و به یک معنا همین کاریِ که مردم ما و همه ی مردم دنیا دارن می کنن و با شکست و پیروزی به پیش می برن... و البته در یک کار و خرد جمعی اون رو دایماً ارتقاء می دن. نتیجه ی روشنی هم داشته از زندگی غارنشینی و دوران برده‌داری زندگی ما رو تا به این جا ترقی داده.
به نظر من این اولین درسِ علم سیاستِ دیگه ... اگه کسی این رو یاد نگرفته باشه، مشکل بشه توقع داشت درکی از درس های بعدی داشته باشه...

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹


لحظه ها

لحظه ها این استعداد را دارند که اگر از ارزشهای عمیق یک زندگی انسانی پر و سرشار باشند، درست به هنگام نابود شدن، در خاطرهٔ انسانی جاودان شوند ... 

اشتباه

قرار نیست دیگر به‌هیچوجه اشتباه نکنیم...  باز هم اشتباه می‌کنیم... ما چاره ای جز اشتباه کردن نداریم.
اما، قرار است اشتباهات بزرگ نکنیم. بر اشتباهات مان اصرار نورزیم و آن ها را ادامه ندهیم.
قرار است گوش بسیار بسیار حساسی برای شنیدن نقد اشتباها‌مان از هر کس و در هر شرایط داشته باشیم. اصلاً باید سعی کنیم اولین نفری باشیم که به اشتباهاتمان پی می بریم.
قرار است با احساس مسأولیت تمام، پیامدهای اشتباهاتمان را رفع و آن ها را جبران کنیم.
قرار است اشتباهاتمان را ریشه یابی کنیم و منشأ اشتباه های مان را نه فقط در اقدامات، بلکه در روش ها، سازوکارها، شیوهٔ برخورده‌ها و حتی بینش و نگرش خود دنبال کنیم و بیابیم و راهکارهای اصلاحی برای آن ها پیدا کنیم. و تازه پس از به اجرا گذاشتن کنترل شدهٔ آن راهکارهای اصلاحی، اثربخشی آن‌ها را ارزیابی کنیم و این کار را تا حصول نتیجهٔ قابل قبول ادامه دهیم.
و آخر اینکه، قرار نیست آن اشتباهات را تکرار نکنیم، قرار است کوشش کنیم «تا آنجا که ممکن است» از موارد مشابه نیز جلوگیری کنیم و کیفیت پراتیک خود را در این چرخهٔ جاودانه ارتقاء دهیم...

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹


کاریکاتور بی تربیتی

می دونین اگه من بلد بودم کاریکاتور بکشم، برای اینکه خصوصیتی جاودانه «در بسیاری از» مرد ها رو نسبت به زنان نشون بدم، چیکار می کردم؟
یه پیر مرد کور برهنه ای می کشیدم که (ببخشید دیگه) تخمش رو مثل یک توبره ی بزرگ روی دوشش می کشه و آلت تناسنلی بلند شده اش را مثل عصا دستش گرفته و اینور اونور به زمین می کوبه ...

فازی

من عاشق مجموعه واژه های زیرم:
«تاحدی زیادی»، «بیشتر»، «در اغلب موارد»، «به یک معنا»، «به احتمال قوی»، «به ندرت» و ...
و تلاش می کنم در نثر نویسی هام «هر جا که لازم است» آن ها را در جایگزینی مجموعه کلمات زیر بکار بگیرم:
قطعاً، همیشه، به معنیِ، حتما، هیچگاه و ...
می دونی؟ اونا دقت کلام آدم رو ، برخلاف ظاهر نامطمئن شون، «تا  حد زیادی» بالا می برن

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۹

زنجیرها

یک تکه کلامی، بعد از انقلاب،  میون چپی ها رایج بود که «کارگران و زحمتکشان چیزی جز زنجیرهایشان برای از دست دادن ندارند». تو همهٔ اعلامیه ها، سخنرانی ها، پوسترها و گفتگوها و بحث ها این گزاره مرتبا تکرار می شد. .. هنوز هم خیلی جا ها تکرار می شه ...
می دونی؟ به نظر من اوضاع عوض شده و این حرف به اون معنایی که یک روز زده شده دیگه درست نیست. ما امروز علاوه بر زنجیرهامون، خیلی چیزهای دیگه برا از دست دادن داریم. انواع و اقسام فرچه ها و اسپری هایی داریم که اونو تمیز و روغن کاری کنیم. چند دست مدل های مختلف زنجیرهای مردانه و زنانه ای داریم که می تونیم به سلیقهٔ خودمون انتخاب کنیم. می تونیم انواع و اقسام تزیین ها رو به اونا آویزیون کنیم یا روشون رو لاک بزنیم و نقاشی کنیم، یا شکل اونا رو روی بدنمون خالکوبی کنیم که بگیم ما اونا رو جدی نمی گیریم ...
می دونی؟ این زنجیرها مثل زنجیرهای قدیم نیست. میشه آهنگی رو که پخش می کنن انتخاب و میزان صداشون رو موقع خرامیدن تنظیم کرد. بعضی هاشون مجازی اند و اگه نخوای از موقعیتی که توش قرار گرفتی خیلی دور بشی، دیده نمی شن و اصلا حسشون نمی شه کرد (فقط یه بوق بوق کوچولوی خوش آهنگ توی گوشی نامرعی مون دارن که بهشون عادت می کنیم.) بعضی هاشون اونقدر ظریف و زیبان که اصلا آدم جون می ده یکی شون رو داشته باشه. برا بعضیاش صف های کیلومتری باید وایسی و یا فقط با قرعه کشی می دن ...
تازه باید متوجه بود که اگه زیاد سر و صدا ازشون درآری، زنجیرت رو نمی گیرن، جونت رو می گیرن

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹




این به احتمال آخرین گل باغچهٔ ما قبل از فصل سرماست

به می پرستی ...

به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

پریروز با یک عزیزی درباره وبلاگ نویسی صحبت می کردیم. او می گفت تو شجاعت زیادی داری که اینطوری راحت همه چی رو می نویسی...
برای من این بحث تازه ای نیست. خیلی درباره اش فکر کرده ام... می دونم هم چه مخاطراتی داره (تجربه هایی دارم) ولی برای این کار یک ضرورتی احساس می کنم و یه هدفی دارم .
می دونین؟ ما از خیلی از آدم سیاسی ها، شاعرها، نویسنده ها و هنرمندا و غیره مون تصویری خارج از قاب کارهاشون نداریم و اون کارهای جدا شده از بستر واقعی زندگی، اونا رو خیلی بزرگ و اعجاب انگیز و لذا دست نیافتی و تافتهٔ جدابافته می کنه. در حالی که اینطوری نیست اصلا...
یک وبلاگ صمیمانه از یک آدم می تونه بخش مهمی از ضعف ها و توانمندی ها و کارها و ... خلاصه زندگی شو پیش چشم آدم بذاره و باعث بشه آدم به انتخاب خودش و به شکلی واقعبینانه از کارهاش تاثیر بگیره و به جای دنباله روی از اون، روی دوش اون بایسته ... آره روی دوشش...
می دونین؟ من از دوران بچگی عاشق اینم که یکی آدم رو قلمدوش بگیره و به گردش ببره

شفافیت

دیدی بعضی آدم ها موقع حرف زدن چقدر فکر می کنن که چی رو چه جوری بهت بگن که بدون دادن اطلاعات لازم، مفید، و شفاف، پاسخ تو رو یه جوری داده باشن. (خیلی از سیاست «مدار» ها اینجورین.)
آدم از کلامی که می چرخه، از سکوت هایی که ضرباهنگ کلام رو عوض می کنه، از چشم هایی که هی پایین میوفته، و از هزار و یک راه دیگه ... آگاهانه و ناآگاهانه بالاخره موضوع رو می فهمه و تنها فرقش اینه که در کنارش حس می کنه (درست یا غلط) که این بابا تو موضعه ضعفه که اینجوری حرف می زنه...
می دونین؟ دانستن حق مردمه. اون ها به آگاهی های لازم برای اینکه رابطه شون رو با ما تنظیم کنن و کار و زندگی و اهداف فردی و مشترک شون رو به شکل سالم و صحیح پیش ببرن، به اطلاعات ما نیاز دارن و ما حق نداریم اونو از اون ها دریغ کنیم. اگر دانسته هایی وجود داره که قابل بیان نیست، باید به شکل صحیح و شفاف اعلام بشه و عدم انتقال و درز موضوع از میان دیگر حرف ها و وجنات آدم به شدت به همکاری طرف مخاطب ما وابسته است.

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

نما شعر

یوتیوب پر شده از شعرهای شاعران بزرگی که روی اون به دلخواه تصویرهای بسیار پیش پا افتاده گذاشتن. چند وقت پیش یکی روی شعر آرش کسرایی تصویر گذاشته بود و امروز یک نفر دیگه روی خوانش شعری از مولوی توسط هوشنگ ابتهاج. این یکی جدیده که دیگه واقعا محشر است.
فکرش رو بکن! روی یک مصرع شعر که می گه «یکی ساقی مست است...» یک خانم شیک با کت دامن جین و موهای بلوند نشسته رو تختش و یک بطر شراب آکبند و یک گیلاس نیمه پر کنارش و ... و بعد اینو گذاشته به اسم «غریبانه» توی یوتیوب. چقدر تعریف هم کرده اند همه ... 
البته هیچ اشکالی نداره کسی از اون شعر این برداشت ها رو داشته باشه و با حس و حال خودش این عکس ها رو بگیره و برای خودش یک همچین کلیپی رو سر هم کنه، ولی انتشارش که نمی شه داد آخه... .
حالا از اینکه دکلمه کننده اش هنوز زنده است... و حق مالکیت معنوی روی کارش داره که باید رعایت بشه، بگذریم. تصاویر به این صورت یک واقعیت ذهنی متغییر توی اذهان مختلف رو به یک واقعیت عینی مشخص و قطعی تبدیل می کنه که مرگ شعره...
عزیزان! تصویر گذاشتن روی یک شعر و یا خوانش شعری بسیار کار دشواریه ... اینکه چهار تا کلید برنامه های دیجیتال رو یاد گرفتیم و این اجازه رو به ما می دن که دستکاری کنیم ... کافی نیست

دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۹

تکان دهنده

امشب یک سخنرانی خیلی جالبی شنیدم از آقای Tim Jackson توی Ted.com که تو فیس بوک گذاشتمش.
این دانشمند نازنین یک نقل قولی می کنه از یک فیلسوف آفریقایی تو چارچوب اون جمله معروف دکارت : «من می اندیشم، پس هستم» که برام جدا تکاندهنده بود:

«من هستم، چون ما هستیم»

استرس

چند تن از دوستان نازنینم کامنت شفاهی دادن که «تغییر روش کار و زندگی» بعنوان مهم ترین نسخه ی بیماری قلبی ات را در رفتارت نمی بینیم؟؟!! و نگرانیم. باید بیشتر استراحت کنی و کم تر استرس بگیری.
می دونین؟ من چیزی بعنوان استراحت را سال هاست فراموش کرده ام. استراحت من همیشه یک کار دیگه بوده ... همه اش هم یا سرشار از استرسه یا هیجان ... وقتی هم بخوام سیاست و فیلم رو کنار بزارم ... تو خودم می رم و هیجان های شعر دنیامو می گیره
خلاصه هنوز بلد نیستم. می دونم. باید یک راه هایی داشته باشه ... حالا قراره بریم کلاس، ببینیم بقیه ی «فنری» ها چی می گن ... ها ها ها

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

تدفين


مي خواهم در دل كوير خاكم كنند
در زير همان دشنه اي
كه شبانه برگلويم نهادند
رو در روي افقي
كه هنوز از خونم رنگين است.


مي خواهم در دل كوير خاكم كنند
در زير تابش آتشگونه اي
كه در قلبم زبانه مي كشيد
و خاربن هايي كه در گلويم روئيد.


مي خواهم
در زير نمك زارهاي مهتابگون كويري
به خاكم بسپارند
با بي كرانگي عظيم و افق هاي بي پايانش.
 
 آران- ۱۳۷۸

پرهیز

از آدم هایی که استعداد زیادی برای فراموشی دارند ... پرهیز کنیم

بلالوتراپی

یک کارفرما داشتم که شیوه های عجیبی برای کارش داشت. او چندین کارخانه ی بزرگ و ده ها خط تولید رو ساخته و راه اندازی کرده بود و یکی از کارآفرینان مشهور کشورمون به حساب میاد.
اسم یکی از روش های کارش رو بچه ها "بلالو تراپی" گذاشته بودند. (ماجرای آویزان کردن بلال در جلو چشم های اسبان درشکه که با امید به رسیدن به آن بارشان را بکشند.) وقتی میومد کارخونه و با من که مدیر کارخانه اش بودم راه میفتادیم برای سرکشی قسمت ها، همه رو بالا و پایین می کرد و اونایی رو که تو لیست مخصوصش بودند، حسابی پر و بال می داد. بی خودی مدیر خطابشون می کرد. وعده های عجیب و غریب می داد و حسابی اونا رو شارژ می کرد. بعد به من می گفت مهندس این پسره خیلی جاه طلبه، نیروی خوبی می شه. من اولین بار جا خوردم که جاه طلبی مگه چیز خوبی یه؟!! و یه بار ازش اینو پرسیدم. گفت آدم های جاه طلب رو می شه حسابی دواند. برای اینکه قدری بالاتر برن حسابی به شرکت خدمت می کنن.

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹


تلفن

دیروز یه خانمی از بیمارستان زنگ زد که چطوری و چی کار می کنی و ... پرسید که داروهات رو گرفتی و اینکه چه جوری خوردی و خلاصه اینکه باید بری یک دوره مفصلی ببینی که با چنین قلبی چه جوری باید زندگی کرد ...
بعد گفت: حالا چکار داری می کنی؟
گفتم: توی خونه نشستم و سعی می کنم حرکت زیادی نداشته باشم
گفت" چرا؟
گفتم: به خاطر اینکه به قلبم فشار نیاد
گفت: کی همچین حرفی زده؟ پاشو... پاشو برو تو این هوای آفتابی قشنگ برای خودت قدم بزن... فقط آروم راه برو و اسپری نیتروگلیسیرینت رو همراهت ببر که اگه بهت فشار اومد و اذیت شدی، استفاده کنی ...
پاشدم راه افتادم رفتم پارک و کلی برای خودم نفس عمیق کشیدم و گشتم و عکس گرفتم ...امروز هم سهند اومد پیشم، تا همین کار رو تکرار کنیم. و چه روزهای زیبایی ... 

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

از خود بیگانگی

دیگری او را ترک می گوید
او تو را وامی گذارد... و تو
    - کور و ناباور-
    به رعناترین عشق روی زمین
                        بی اعتنا می مانی.
همه انگار
        دیوارنه وار
        سرگشته ی
                  نیافته های خویشیم ...

پاییز


ممنوع

توی بیمارستان پر بود از علائم "ممنوع". استفاده از موبایل ممنوع. قراردادن خوراکی های شخصی بدون لیبل مشخص کننده ی تاریخ و شماره ی اطاق در یخچال ممنوع (جالب اینکه لیبل و خودکاری هم برای نوشتن نبود). بیش از یک ملاقات کننده ممنوع و ...
داشتم فکر می کردم مثلن چه اشکال داره به جای "استفاده از موبایل ... ممنوع"، بنویسن "لطفن برای استفاده از موبایل به فلان محل بروید. به جای "قراردادن خوراک  ... ممنوع"، اینکه: لطفن از این لیبل ها برای نوشتن شماره ی اطاق و تاریخ برروی غذاهاتان استفاده کنید. و به جای " بیش از یک ملاقات کننده ... ممنوع"، این جمله که "لطفا در لابی بیمارستان منتظر خالی شدن اطاق از ملاقات کننده ی قبلی شوید تا آرامش بیماران حفظ شود" و چه می دونم یک همچین چیزایی دیگه... تازه اینجا کاناداست.
فکرش رو بکن سال های سال به ما گفتند دستت رو تو دماغت نکن ... اما هیچکس به ما نگفت برای اینکه مجبور نباشی دستت رو جلو بقیه تو دماغت کنی، لازمه سر فرصت روزی سه چهار بار دماغت رو تو دستشویی بشویی

پیدا و پنهان

اطاق ما طبقه ی بالای خونه ی بچه هاست. باید از پله ها خیلی آهسته بالا و پایین برم تا ضربان قلبم بالا نره. آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه ... قایم باشک بازی بچگی ها یادتونه؟ چه هیجانی داشت این پنهان و پیدا شدن ...
می دونین؟ برای من، این بازی پیدا و پنهان تو همه ی عرصه ها هنوز هم حیرت انگیزه

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

کسی خیال مردن نداره

هم اطاقی من هشتاد و هفت هشت سالش بود. چندین عمل روی قلبش و ریه اش انجام داده بود و پلاتینی توی کمرش داشت که هر بار سرفه می کرد به قول خودش مثل خنجر تو پهلوش فرو می رفت. پیر مرد چهره ی واقعا فرسوده ای داشت. عفونت ریه اش را کنترل کرده بودند و قرار بود برای قلبش یک ضربان ساز تازه بگذارند که فشار خونش را از زمین بلند کنه ( اغلب دستگاه ها نمی تونستن فشار خونش رو بگیرن).
سحر که اومد پیشم، گفتم بابا! چیه که آدم رو باید به هر قیمتی زنده نگه دارن. چرا هیشکی نمی خواد بمیره. آخه مرگ هم بالاخره مثل زندگی یه دیگه، یک موقعی باید بهش تن داد، نه؟
گفت بابا این که خوبه. روبروی اطاقت با یک آقایی گپ می زدم که همسن و سال همین بود و با واکر به سختی راه می رفت. ازش پرسیدم که شما به سلامتی مرخص شدید؟ گفت نه اومده بودم عیادت مامانم...

از بیمارستان مرخص شدم



از بیمارستان مرخص شدم، چهار روز انتظار و بعد انژیوگرام و همزمان قراردادن یک فنر برای اینکه رگ قلب را باز نگه دارد. عمل با کلیه ی تدارکش 25 دقیقه طول کشید که یک ربع آن تدارک اینجانب بعنوان بیمار بود. چون بیهوش نبودم، فیلم عملیات رو از لای تجهیزات دائما در حال حرکت بر روی مونیتور دستگاه می دیدم ... و این هفت هشت دقیه فیلم از عمل قلبم شگفت انگیز ترین فیلمی بود که در تاریخ زندگیم دیده بودم. این عکس رگ های قلب من قبل و بعد از قرار دادن فنر فلزی یه ... امروز تو روزنامه تورنتو استار خوندم با همین روش و بدون جراحی در عرض چند دقیقه می توانند یک دریچه مصنوعی هم برای قلب بگذارند. 

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

یه عده از ما

یه عده از ما - آدم سیاسی ها - که بخشی از زندگی شون رو تو مبارزه گذرندون طوری عمل می کنن که انگار دارای یه وکالت بلاعزل از طرف دیگران اند. و چون خیر و صلاح اونا رو بهتر از خودشون تشخیص می دن، حق دارند هر کاری بکنند. اونا خودخواهی های خودشون رو زنگ تفریحی می شناسن که انگار حق آقای قهرمانه و نقد رفتارشون رو ضدیت با مبارزه شون برداشت می کنن و خلاصه ترکیبی از مردسالاری و خوسالاری رو قاطی یک انسانگرایی جمع گرا می کنن که اونو برای کسانی که مستقیما ازش آسیب می بینن، بی معنی می کنه ...
می دونی؟ شرکت تو مبارزه حقی رو برا کسی ایجاد نباید بکنه و نمی کنه، رفتار زشت از هر کی سر بزنه زشته و از یک مبارز ضربه زننده تر و لذا زشت تر

شنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۹

آقای دکتر

بالاخره آقای دکتر متخصص کانادایی بخش قلب اومد دیدنم. بعد از کمی سئوال و جواب تکراری که معلوم بود قبلا هم از رو پروند خونده، رفت سراغ بحث سیاسی در باره ی ایران و منطقه. جالب بود که آخرین اخبار کشور و به کی چقدر حکم دادن و همه ی این ها را می دانست. از صحبت هاش بر میومد که طرفدار اسرائیل و احتمالا یهودی باشه. اینجا تو کانادا بسیاری از جراحان و پزشکان فوق متخصص یهودی هستند. یک حرف عجیب هم زد که منو تو فکر فرو برد.
می دونین می گفت اگه جنگ با ایران شروع بشه بزرگ ترین آسیب اون به لبنان می رسه، چون اسرائیل توان تحمل خوردن موشک های حزب الله در یک جنگ طولانی رو نداره و مجور می شه بمب رو سر مردم بریزه و اونجا رو با خاک یکسان کنه تا تسلیم بشن... یعنی همون کاری که تو غزه کرد ...
فکرش رو بکن، آدم با دکتری که جونش دستشه - درست مثل بازجوش - بخواد ابراز نظر بکنه ... ها ها ها
تازه بحث سیاسی مون که تموم شد کلی از زندگی من پرسید و گفت احتمالا فردا پس فردا مرخصم می کنه تا برم خونه و برای آنژیوگرافی برگردم، چون ظاهرا وضعم بد نیست، یه عالمه هم دوا داد ...
می دونی؟ این سیاست نازنین تو تخت بیمارستان هم ما رو ترک نمی کنه ...

اومدم بیمارستان

از پریروز اومدم بیمارستان. یه دو روزی تو اورژانس بودم و امروز اومدم شش طبقه بالا تر. بهم یک اطاق دادند با یک پنجره ی پاییزی قشنگ بر فراز شهر. چیزی نیست. یک کم قلبم مشکل پیدا کرده که ظاهرا قراره ببینند چی شه...اینجا تحت نظرم و نگرانی ای نباید باشه، فوق فوقش... رگ آوازیک پرنده ی زیبا را به قلبم پیوند می زنند... ها ها ها
امروز سحر کامپیوترم رو اورد بیمارستان و منم گفتم بهترین کار اینه که وبلاگ رو بیندازم... حالا تو بیمارستانه؟ خوب باشه! من بعضی از بهترین مقالات و شعر هامو تو بیمارستان نوشتم.
خوب دیگه...
یک پرستار داشتم اون پائین که خیلی بداخلاق و زیادی جدی بود. هر چی ازش می خواستم یا می پرسیدم با یک خشونت عجیبی جواب می داد. یعنی می دونی؟ کارش خیلی خوب نبود و با این نوع رفتار انگار یک سیستم دفاعی برای خودش درست کرده بود. سحر که اومد شروع کرد باهاش حال و احوال پرسی و از سختی کارشون حرف زد و... خلاصه قیافه ی این رفیقمون باز شد. وبعد اینقدر مهربون شد که باور کردنی نبود. تا این بالا که منو همراهی می کرد (که مثلا اگه قلبم مشکلی پیدا کرد به دادم برسه) کلی به قول شمالی ها کل گپ زدیم و با آرزوی سلامتی ای از ته قلب از ما جدا شد
به سحر گفتم بابا ما یک شعری داریم از مولوی که باید برات بخونم و بعد از توضیح دادن لغت های سختش خوندم:
از محبت خارها گل می شود
از محبت تاک (انگور) ها مل (شراب) می شود...