چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

کسی خیال مردن نداره

هم اطاقی من هشتاد و هفت هشت سالش بود. چندین عمل روی قلبش و ریه اش انجام داده بود و پلاتینی توی کمرش داشت که هر بار سرفه می کرد به قول خودش مثل خنجر تو پهلوش فرو می رفت. پیر مرد چهره ی واقعا فرسوده ای داشت. عفونت ریه اش را کنترل کرده بودند و قرار بود برای قلبش یک ضربان ساز تازه بگذارند که فشار خونش را از زمین بلند کنه ( اغلب دستگاه ها نمی تونستن فشار خونش رو بگیرن).
سحر که اومد پیشم، گفتم بابا! چیه که آدم رو باید به هر قیمتی زنده نگه دارن. چرا هیشکی نمی خواد بمیره. آخه مرگ هم بالاخره مثل زندگی یه دیگه، یک موقعی باید بهش تن داد، نه؟
گفت بابا این که خوبه. روبروی اطاقت با یک آقایی گپ می زدم که همسن و سال همین بود و با واکر به سختی راه می رفت. ازش پرسیدم که شما به سلامتی مرخص شدید؟ گفت نه اومده بودم عیادت مامانم...

۲ نظر:

Parisa گفت...

nemidonid ke man cheghdar neveshtehatoon ro doost daram har vaght ke mikhonam koli hal mikonm rastesh ro bekhahin vaghti hata khabar badi midid ke " man to bimarestanam " mano negaran nemikone nemidonam ke in che hesi ke man raje be hame alam o adam negaran jos shoma hamishe khiyalam rahate ke hamishe hamishe shoma khobin o hame chiz khobe !!! dar har hal ke koli moshtaghe didaretoonam va hamash weblog ro mikhonam ke bedoonam chetorin .

احمد سپيداري گفت...

ممنوم خانوم. خوبی از خودتونه...