یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

آدم باید قدر خودش رو بدونه

ما یک دوست نازنینی داریم که خیلی خیلی دوسش داریم، اما هر وقت با ما تماس می گیره یا می بینیمش یا حتی یادش میوفتیم دلمون می گیره.
می دونی چرا؟
ما که اونو نگاه می کنیم، آدمی می بینیم بسیار مسئول، مهربان و بسیار بااستعداد و خوش فکر که تو همهٔ زندگی اش مبارزه کرده، هیچ سختی ای اونو از پا نینداخته، اگرچه تا حد مرگ حتی بیمارش کرده باشه، هیچوقت در هیچ شرایطی از عقایدش دست نکشیده، و گاه مثل یک قدیس تونسته همیشه و همیشه انسانیتش رو حفظ کنه و تو بدترین و سخت ترین لحظات زندگی، وقتی که نزدیک ترین نزدیکانت بهت پشت می کنن، به فکر اونا باشه. فکر کنم اگه از زندگیش یک فیلم بسازن، همه به احترامش از جا پاشن و با چشم هایی پر از اشک از اینکه همچین آدمی روی زمین زنگی می کنه احساس افتخار کنن.
اما فکرش رو بکن!
او با چهره ای مملواز سیلاب اشک، دربارهٔ گذشته اش طوری حرف می زنه که آزردگی وحشتناکی از اون به چشم می خوره. روایت هاش پر از آدم هایی که بهش خیانت کردند، استعدادی که تلف شده، زندگی ای که می تونست زندگی دیگه ای باشه و اشتباهاتی (البته از طرف دیگران) که به خاطر اونا هزینه های سنگینی پرداخته و فرصت هایی که دیگه براش وجود نداره... و جالب اینکه هیچ تغییر جدی ای هم تو روش زندگیش نداده و هنوز هم همون جوری به زندگی ادامه می ده که قبلا زندگی می کرده...
می دونی گاه زندگی اونقدر به آدم سخت می گیره که آدم قدر خودش رو هم دیگه نمی دونه

هیچ نظری موجود نیست: