امروز یک دوست قدیمی دوران انقلاب رو پس از سال ها دیدم. او هم یک دورانی با خانوادهاش به کانادا مهاجرت کرد، ولی اینجا دوام نیاورد و به ایران بازگشت. و حالا پس از سالها برای مشکلات پزشکیش دوباره به کانادا اومده. تو راه که می رفتم ببینمش همش تو یاد خاطرات مشترکی بودم که با هم داشتیم. دوستان مشترک، سفرها، بحث ها و... و همش خودم رو آماده می کردم که اونها رو تعریف کنم و با هم لذت ببریم.
پنج شش ساعتی هم با هم بودیم. از این کافیشاپ به اون کافی شاپ و تقریبا تمام این مدت را با هم دربارهٔ موضوع های مختلف بحث کردیم. همهٔ صحبتهایی که بین ما گذشت، اما مربوط به سالهایی بود که یکدیگر را ندیدیم - یعنی سالهایی که او تک و تنها زندگی کرده بود.
من تلاشهایی کردم، اما نمی دونم چرا اصلاً کوچک ترین صحبتی از خاطرات مشترکمون نشد. شاید چون تو تمام اون خاطرات، عزیز دیگری بود که دوستم نمیخواست ازش صحبتی بشه. آخه چیه این زندگی؟ سخت دلم گرفته.
پنج شش ساعتی هم با هم بودیم. از این کافیشاپ به اون کافی شاپ و تقریبا تمام این مدت را با هم دربارهٔ موضوع های مختلف بحث کردیم. همهٔ صحبتهایی که بین ما گذشت، اما مربوط به سالهایی بود که یکدیگر را ندیدیم - یعنی سالهایی که او تک و تنها زندگی کرده بود.
من تلاشهایی کردم، اما نمی دونم چرا اصلاً کوچک ترین صحبتی از خاطرات مشترکمون نشد. شاید چون تو تمام اون خاطرات، عزیز دیگری بود که دوستم نمیخواست ازش صحبتی بشه. آخه چیه این زندگی؟ سخت دلم گرفته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر