امروز خیلی دلم گرفته بود، کلی راه رفتم، اومدم پتو مو پهن کردم زمین و خوابیدم، پاشدم، دیدن یه دوست رفتم، برگشتم، چیز خوندم ... فایده نداشت که نداشت.
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه ی مهمان کش
روزش تاریک...
که به جان هم انداخته است،
چند تن خواب آلود،
چند تن ناهموار،
چند تن ناهشیار ... (نیما یوشیج)
اومدم پای کامپیوتر که ایمیل هامو چک کنم، یه دوستی برام نوشته بود: "وبلاگ خیلی خوب شده ... بنویس ...ادامه بده... " بلافاصله شروع کردم و یه چیزی نوشتم و یکهو آروم شدم.
می دونیین؟ انگار هیچ چیزی به اندازه ی حس مفید بودن، به آدم شادی و نشاط نمی ده
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه ی مهمان کش
روزش تاریک...
که به جان هم انداخته است،
چند تن خواب آلود،
چند تن ناهموار،
چند تن ناهشیار ... (نیما یوشیج)
اومدم پای کامپیوتر که ایمیل هامو چک کنم، یه دوستی برام نوشته بود: "وبلاگ خیلی خوب شده ... بنویس ...ادامه بده... " بلافاصله شروع کردم و یه چیزی نوشتم و یکهو آروم شدم.
می دونیین؟ انگار هیچ چیزی به اندازه ی حس مفید بودن، به آدم شادی و نشاط نمی ده
۳ نظر:
مرد مهاجر عزیز
کاملا درکت می کنم چون منم در پی بحرانی که برام پیش اومد.همین حالت دلتنگی وناتوانی در تمرکز رو پیدا کرده بودم.حس نداشتن کارمفید وبیفایده بودن کارهایی که تا اونموقع کرده بودم ...اما به تدریج متوجه شدم که نه ،نه تنها کارهایی که تا اونموقع انجام داده بودم مفید وخیلی هم مفید بوده بلکه هنوزهم یه عالم کارمفید هم برا خودم هم برا دیگرون مونده.
pas begoo chera inghadr oomadid too fekre man...
shad bashid
غبار اندک اندوهی
بر شادی بزرگ...
همیشه چیزی هست
که نیکبختی را تاریک میکند:
ملال کوچک ابری
در آسمان زلال...
آه،
گریه ام میگیرد.
چرا نباید فواره های زمزمه
در من
همیشه روشن باشند؟
همیشه میترسم
پرندگان سرودن بگریزند از من
-از من
که شاخسار بهارم
ناگاه
با آهی می پژمرد.
همیشه میترسم
که واژه های بلورین و مهربان،
چون قطره هایی افشان،
دست افشان،
دیگر برنخیزند از من
-از من
که در زمستانی ناگاه از آه،
فواره ی سرور نگونسارم
در خویش-وناگزیر-
می افسرد.
همیشه میترسم شعر بمیرد در من...
آی...
کجایی، ای که شکفتن رازی ست
که در بهار سرور تو،
با شقایق لبخندت،
باز می شود؛
و جاوداگی اکنونی بی پایان است
که با نگاه تو
آغاز می شود؟
همیشه می ترسم...
آه،
چرا نباید آسوده بر کناری بنشینم؟
کدام بار امانت به من سپرده شده ست
که آسمان را بر دوش خویش می بینم؟
شکسته بودن،
آری،
شکسته بودن:
بدان زمان که زمان موریانه وار می گذرد؛
و آسمان بامی ایمن نیست بر فراز سرت؛
و راهبر به پناهی نمی توان بود
نگاه در بدرت.
و خسته بودن،
در نیمه راه:
چو با نگاهی بر پرتگاههای هراسیدن،
می بینی
که سایه، سایه ی خویشت،
دیوار می شود انگار
بر تو،
در تو،
به هر گام؛
به ناگزیر،پس،آنگاه،
نشسته بودن
کنار دیواری کآوار می شود انگار
در تو،
برتو،
مدام.
و بسته بودن
در گوری
از کوری
بر هرچه هست...
بگو بدانم:
تو راستی،
تو،مثل راستی، دوستم می داری؟
و شعر خواهد بود؟
کنار رود سرود،
از درود روشنتر،
نشسته ام:
گشوده بر همه آفاق،
چون خدا،
چون هیچ،
کنار رود درود،
از سرود روشنتر.
...
اسماعیل خویی
ارسال یک نظر