کلاس ششم دبستان که بودیم، یک بار، معلم کاردستی مان تکلیفی داد تا حجم های هندسی مختلفی را بسازیم و به مدرسه ببریم. چرایش البته علیرغم شایعات مختلف بین بچه ها در باره ی رقابت او با معلم هندسه، درست معلوم نشد. در روز موعود، قبل از اینکه زنگ کلاس را بزنند، طبق معمول، توی حیاط به بازی مشغول بودیم. مرتضوی که بچه ی خیلی درس خوان و مرتبی بود، با یک سینی شیشه ای پر از حجم های درخشان وارد حیاط شد و بچه ها هم دورش جمع می شدند. از همان دور هم معلوم بود که باید شاهکاری زده باشد.
زنگ را زدند و از پله ها بالا آمدیم تا در طبقه ی دوم وارد کلاس شویم. توی راه دوباره به آن حجم های شگفت انگیز برخوردم. هر کس می رسید سلام می کرد و تبریک می گفت ... من محو تماشا شده بودم. مکعب، مکعب مستطیل، هرم، و ... همه از شیشه، همه به یک اندازه، با گل های زیبایی در وسط که حجم شان را به رخ می کشید ... آنقدر زیبا بود که آدم باورشان نمی کرد. از توی دفتر صدایم زدند. به طرف دفتر برگشتم که در وسط آن راهرو طولانی بود. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدای خرد شدن شیشه و یک ضجه ی مرگ آور همهمه ها را قطع کرد. به طرف صدا دویدم. و بچه ها را کنار زده و خودم را به حادثه رساندم. همه ی آن دنیای رویایی بر زمین ریخته و ریز ریز شده بود و در آن میان مرتضوی انگار که بر خاک مادرش افتاده باشد، خود را روی زمین انداخته بود و ضجه می زد.
تمام طول کلاس صدای او از دفتر ناظم قطع نشد. معلممان سه بار کلاس را قطع کرد و هر بار برای چند دقیقه به دفتر رفت. گونه های بسیاری از بچه ها خیس بود و تلاش معلم برای حفظ فضای کلاس بی معنی شده بود. من سر به زیر چشم به زمین دوخته بودم. سایه روشن های کف اطاق انگار خشکشان زده بود و جابجا نمی شد. کمی مانده به اینکه زنگ زده شود، صدا قطع شد.
تو زنگ تفریح، بچه ها گروه، گروه جمع شده و صحبت می کردند. گفته می شد که هیچکدام از مسئولین نتوانسته او را آرام کنند. آنوقت کسی را فرستاده اند خانه شان و سر آخر پدرش آمده و او را برده است.
مرتضوی تا یکی دو هفته به مدرسه نیامد. وقتی هم آمد قرار شد هیچکس در این رابطه با او صحبتی نکند. بچه ها می گفتند یکی به او پشت پا زده، ولی هرچه کرده اند، او حاضر نشده اسمش را به ناظم بگوید.
زنگ را زدند و از پله ها بالا آمدیم تا در طبقه ی دوم وارد کلاس شویم. توی راه دوباره به آن حجم های شگفت انگیز برخوردم. هر کس می رسید سلام می کرد و تبریک می گفت ... من محو تماشا شده بودم. مکعب، مکعب مستطیل، هرم، و ... همه از شیشه، همه به یک اندازه، با گل های زیبایی در وسط که حجم شان را به رخ می کشید ... آنقدر زیبا بود که آدم باورشان نمی کرد. از توی دفتر صدایم زدند. به طرف دفتر برگشتم که در وسط آن راهرو طولانی بود. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدای خرد شدن شیشه و یک ضجه ی مرگ آور همهمه ها را قطع کرد. به طرف صدا دویدم. و بچه ها را کنار زده و خودم را به حادثه رساندم. همه ی آن دنیای رویایی بر زمین ریخته و ریز ریز شده بود و در آن میان مرتضوی انگار که بر خاک مادرش افتاده باشد، خود را روی زمین انداخته بود و ضجه می زد.
تمام طول کلاس صدای او از دفتر ناظم قطع نشد. معلممان سه بار کلاس را قطع کرد و هر بار برای چند دقیقه به دفتر رفت. گونه های بسیاری از بچه ها خیس بود و تلاش معلم برای حفظ فضای کلاس بی معنی شده بود. من سر به زیر چشم به زمین دوخته بودم. سایه روشن های کف اطاق انگار خشکشان زده بود و جابجا نمی شد. کمی مانده به اینکه زنگ زده شود، صدا قطع شد.
تو زنگ تفریح، بچه ها گروه، گروه جمع شده و صحبت می کردند. گفته می شد که هیچکدام از مسئولین نتوانسته او را آرام کنند. آنوقت کسی را فرستاده اند خانه شان و سر آخر پدرش آمده و او را برده است.
مرتضوی تا یکی دو هفته به مدرسه نیامد. وقتی هم آمد قرار شد هیچکس در این رابطه با او صحبتی نکند. بچه ها می گفتند یکی به او پشت پا زده، ولی هرچه کرده اند، او حاضر نشده اسمش را به ناظم بگوید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر