دیشب چند تا از دوستان هم دانشگاهی ام را دیدم. شبی بود شاد و پر بار. هم نشینی با آدم هایی که از سی چهل سال پیش می شناسی، اصلا یک چیز دیگر است. سیری باورنکردنی و شگفت انگیز به نام زندگی را به صورتی بسیار فشرده با هم دوره کردیم. فکر کنم بخش هایی زیادی نبود که جا مانده باشند...
یکی از دوستانم می پرسید آیا اگر زمان به عقب بر می گشت همین راه را می آمدیم که آمده ایم.
پاسخ تکرار شده و آشنایی را می شناختم که پاسخ همیشگی من هم بود. آری من هم همین راه را می رفتم. آمدم که بگویم، دیدم، چقدر این سئوال و پاسخ ایده آلیستی است.
باید فرض کنم زمان به عقب بر می گردد که نمی گردد.
باید خودم را جای یک جوان بیست و چند ساله ای بگذارم که در آن زمان بودم، که نه دیگر می شناسمش و نه می توانم.
باید تاثیر حوادث و شرایط هر لحظه در حال تغییر و تحول را بر تصمیم های انسانی ام نادیده بگیرم و فکر کنم من با تصمیم قاطع شخصی خود راهی را در زندگی انتخاب کرده ام که بدان باور ندارم، چرا که اختیار را محدود به جبر شرایط می دانم.
بخشی از همین ها را گفتم و اینکه چرا واقعا نمی شود به این سئوال جواب داد.
آخر شب بود. کافه ها در حال بسته شدن و ما هم سیراب. خیابان هم پر از مست هایی بود که دو بدو یا چند نفره تلو تلو خوران به خانه می رفتند. ما هم از همدیگر خداحافظی کردیم و من پیاده در دل شب به خانه برگشتم. در راه که می آمدم خیلی به این سئوال فکر کردم و اینکه چه پاسخی می توان داد. آخرش که کلاهم را پیش خودم قاضی کردم، دیدم پاسخ دادن به این سئوال آنقدرها هم پیچیده نبود. من هنوز دارم همان راهی را می روم که می رفتم ...
خودمونیم، روشنفکری هم بد دردی است ....
یکی از دوستانم می پرسید آیا اگر زمان به عقب بر می گشت همین راه را می آمدیم که آمده ایم.
پاسخ تکرار شده و آشنایی را می شناختم که پاسخ همیشگی من هم بود. آری من هم همین راه را می رفتم. آمدم که بگویم، دیدم، چقدر این سئوال و پاسخ ایده آلیستی است.
باید فرض کنم زمان به عقب بر می گردد که نمی گردد.
باید خودم را جای یک جوان بیست و چند ساله ای بگذارم که در آن زمان بودم، که نه دیگر می شناسمش و نه می توانم.
باید تاثیر حوادث و شرایط هر لحظه در حال تغییر و تحول را بر تصمیم های انسانی ام نادیده بگیرم و فکر کنم من با تصمیم قاطع شخصی خود راهی را در زندگی انتخاب کرده ام که بدان باور ندارم، چرا که اختیار را محدود به جبر شرایط می دانم.
بخشی از همین ها را گفتم و اینکه چرا واقعا نمی شود به این سئوال جواب داد.
آخر شب بود. کافه ها در حال بسته شدن و ما هم سیراب. خیابان هم پر از مست هایی بود که دو بدو یا چند نفره تلو تلو خوران به خانه می رفتند. ما هم از همدیگر خداحافظی کردیم و من پیاده در دل شب به خانه برگشتم. در راه که می آمدم خیلی به این سئوال فکر کردم و اینکه چه پاسخی می توان داد. آخرش که کلاهم را پیش خودم قاضی کردم، دیدم پاسخ دادن به این سئوال آنقدرها هم پیچیده نبود. من هنوز دارم همان راهی را می روم که می رفتم ...
خودمونیم، روشنفکری هم بد دردی است ....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر