چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۱


جابجایی

می خواستم بنویسم که باز شروع می کنم... مدتی این مثنوی ... باید بنویسم ... و یا اینکه یاد من باشد تنها هستم...
اصلا بی مقدمه شروع می کنم...
محل جدیدی که اومدیم در واقع دیگه وسط شهره. زندگی در داخل شهر کلا با زندگی در حومه های شهر متفاوته. برخی از حومه های شهری که ساکنان زیادی هم دارد در واقع شهر نیستند بلکه ناشهر اند... بگذریم. 
تازه دارم مسیرهای پیاده روی، مغازه ها و خلاصه ویژگی های این محل رو یاد می گیرم،  البته هنوز هم مثل قبل در فضای زندگی اینجا ریشه ای ندارم.
دیروز یک باغچهٔ پر از گل های محمدی پیدا کردم با کمی از همون عطر و بوی همیشگی که در هوای رطوبت زدهٔ غربت بوی پررنگ تری داشت. دیشب در کوچه باغ های قمصر گم بودم. هزاردستان هنوز آنجا می خواند.

هیچ نظری موجود نیست: