پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۴

مهمونی

هيچ شده ميون يه جمعی باشی که احساس می کنن خيلی خوشحالند و داره بهشون حسابی خوش می گذره و حس کنی کاش می شد يه کار بدرد بخوری کرد و اينطوری بيهوده وقت رو نگذروند 000
مدتی پيش شب يه جا رفته بوديم مهمونی. همين وضع پيش اومد. به همه خيلی خوش می گذشت. ولی من همش حس می کردم بايد بزنم بيرون. سعی کردم چشم هامو ببندمو تو دنيای شاعرانه ی خودم سير کنم. مهماندار نگرانم شده بود که حتما بهم خوش نمی گذره و داره خوابم می گيره. بهمين علت رفت فيلم عروسی شونو به احترام من اوورد و گذاشت که من تماشا کنم. بعد هم مرتبا با هام حرف می زد که من حوصله ام سر نره . . . به هر بدبختی ای بود از زير اين کار يه جوری در رفتم و يکی رو يه گوشه ی خونه گير اووردم و نشستيم راجع به هنر و ادبيات که اونم علاقه داشت صحبت کرديم . . . اما امونمون نمی دادن و هی ميومدن عقبم و سعی می کردن منو يه جوری مثل خودشون خوشحال کنن0
می دونی؟ نمی دونم. شايد بهتره ديگه مهمونی نرم . . . با اين رفتار افتضاح ممکنه ديگران را آزرده کنم 0 0 0

۱ نظر:

احمد زاهدی لنگرودی گفت...

سلام عمو جون
خونه جدید مبارکه
موفق باشین
این جا خیلی بهتره
...بدرود