شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

در پاي قله


با پلك هايي خسته
و لبخند طنزآميز گلبوته هايي
كنار جوي شناور
و آن باد نمناك
و اين آبي يه دور ترها سير
و تاريك و روشن يال هاي
از زير پا تا ابر
كوله بارهاي گرگرفته ي خود را
به زمين مي گذاريم
ديرك چادر ها را بر مي پا مي كنيم
مي نشينيم و مي نوشيم و
در خستگي سنگين راه فراز آمده
دراز مي كشيم
آنقدر
آنقدر كه تا شب
به شرشر شفاف چشمه خلاصه شود

۱ نظر:

احمد زاهدی لنگرودی گفت...

باز هم سلام
شعر زیبایی بود
مثل همیشه استادانه، ساده و خواندنی
خسته نباشی
...بدرود