کارفرمایی داشتم که هر هفته میومد کارخونه و با هم ساعت ها برای بازدید خطوط تولیدی به واحدهای مختلف می رفتیم. او عادت داشت به افرادی که خیلی خودشان را مطرح می کردند، القابی بدهد و اونا رو با سخنان شیرینی که ما به ازای عملی چندانی هم نداشت، به دویدن هر چه بیشتر تشویق کنه. روشش هم جالب بود. کسی اگر کارگر بود، می گفت سرپرست هایی مثل شما ...رئیس بود می گفت ما به مدیرهایی همچون شما ...
او که می رفت این افراد به سراغ منه مدیر کارخانه میامدند و پیگیر حکم جدیدشون می شدن. اگه کمتر از لقب اعطا شدهٔ صاحب شرکت را بکار می بردی معنیش این بود که او حتما می خواسته این افراد ارتقا پیدا کنند و تو بودی که مخالفت می کردی و ... حالا بیا و درستش کن. آخه مگه یک قسمت چن تا رئیس و مدیر می تونست داشته باشه.
من هم یاد گرفته بودم، همیشه به یک بهانه ای به شکل غیر مستقیم، قصهٔ مشهوری رو تعریف کنم که اسمش رو گذاشته بودم «بلال تراپی».
حتما همه بلدید دیگه...
سورچی های قدیمی یک بلالی رو جلوی اسب ها آویزان می کردن و اسب ها به خیال اینکه اگه برند جلو بهش می رسن و اونو گاز می زنن، کالسکه رو به دنبال خودشون می کشیدن و جلو می بردن...
می دونین؟
بلال تراپی ها همیشه اشکالی به این سادگی و روشنی نداره... باید مواظب بود به کمک جاه طلبی های مون، آدم رو بی خودی ندوانند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر