امشب خيلي اتفاق جالبي افتاد. رفته بودم سر خيابون تلفن بزنم. يكهو يكي از همكلاسي هامو ديدم. خودش جالبه، نه؟ يك چوب بزرگ رو دوشش ، سوار دوچرخه بود. واساد. منم تلفنم رو زود تموم كردم و سلام و احوالپرسي كرديم. چوب رو از تو خيابون پيدا كرده بود تا برا فيلم يك دقيقه ايش صليب درست كنه. اونو بردم اطاقم. با هم كلي حرف زديم. من چند تا فيلماي كوتاه خودم رو و يكي از شاهكارهاي دوست عزيزم رو بهش نشون دادم، بعلاوه ي يه سوپ هوم ميد. شب خيلي باشكوهي بود. فكر كن با يه هموطنت توي زير زمين يه شهر غريب بشيني و در مورد زندگي و هنر گپ بزنيد و هم ديگر رو پيدا كنيد . . . مي دوني يه آشنايي، يه دوست و يه ارتباط مي تونه به زندگي يه معني يه ديگه بده. آدما اصلا همديگه رو نمي شناسن و بعضياشون كه ما اينجا زياد داريم، اصلا نمي خوان هم بشناسن
۲ نظر:
سلام عمو جون
با آرزوی موفقیت برای شما
شاد و پیروز باشید
...بدرود
سلام عمو من هم از خوشحالی شما و لذتی از زندگی بردین خوشحال شدم ما نمی تونیم لذتی بریم لااقل شما برین من خوشحال بشم
ارسال یک نظر