شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

سينماي آدم هاي تو كلاس

پريروز تو كلاسمون غوغا بود. معلم كارگرداني مون كه يه زن روشنفكر مترقي اي به نظر مي رسه، اومد و همه رو بهم ريخت. از چند نفر پرسيد اوني كه بقل دستت نشسته كيه و چقدر ازش مي دوني؟ خوب كسي كسي رو درست نمي شناخت. گفت شما ها مي خاين با هم مثلا فيلم بسازين. شما ها مي خاين مثلا داستان بنويسيد. اينهمه داستان زنده كنارتونه نرفتين سراغش. اينهمه آدم نازنين كنارتون نشسته هنوز نمي شناسينش و باهاش رابطه برقرار نكردين؟ اصلا كلاس امروز ما شنيدن داستاناي شماست. همين و بس
قرار شد هركي بقل دستي شو بشناسه و معرفي كنه و بعد همه بيان بشينن روي سن و هركي هر سئوالي داره ازش بپرسه. بايد مي گفتيم كه چرا اومديم دنبال سينما. چطوري به اين كلاس رسيديم و مي خايم بعدش چيكار كنيم. خلاصه محشر بود . . . با چه داستان ها و چه آدماي جالبي آشنا شديم. يكي از تئاتر به اينجا اومده، يكي از موسيقي. يكي وقتي دخترش گم شده به اين نتيجه رسيده كه بايد فيلم بسازه و جامعه رو نسبت به خطرايي كه تهديدش مي كنه آگاه بسازه. دو نفر هندي جايزه ي بهترين فيلم مستند سال كشورشون كه در مورد يه پرنده ي در حال انقراضه رو بردن و به اين دوره راه يافتن. دو تا ايرونيه ديگه سينما خوندن و چند تا فيلم ساختن يا فيلمبرداري كردن و حالا به اينجا مهاجرت كردن. يكي مون كوررنگي داره يعني همه چيز رو سياه و سفيد مي بينه و رنگ ها رو از رو شمارشون تشخيص مي ده و بعضي هامون قهرمان تخته اسكيت و تنيس بودن
مي دونين؟ بين آدما ديوارهاي بسيار ضخيمي وجود داره كه هممونو داره خفه مي كنه. يكي از لازم ترين كارها، شكوندن همين ديواراست

هیچ نظری موجود نیست: