پنجشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۷

گذر رنگ ها از ما


ترجمهٔ آزاد: احمد جواهریان

به بنفشیِ لاله‌های بهاری
از ارغوانی تا مخملیِ شاداب،
به بنفشی لکه‌های شاتوت بر برگ‌ها،
لب ها، دست ها،
به بنفشی انگورهای رسیده
روشن از شعاع آفتاب و 
گرم همچون بدن هامان،
هرروز رنگی را 
چون شاخه گلی در گلدانِ روی میزت،
به تو هدیه می دهم.
رنگی را بر وجودت می گذارم هرروز،
همچون حنایی که زنان بر دست و پای یکدیگر می‌زنند. 
به سرخی حنا، دارچین و خُلِ آتشِ  زغالسنگ،
به سرخیِ کاردینالی پر گشوده بر ظرفِ غذ،ا
به سرخیِ گل‌های وزینِ سرخِ فروریخته ای که
چوب های داربست را خم می کنند،
به سرخی شربت گل؛ 
به نارنجی میوه‌های معطر
که خوشه‌هاشان را بر تلألو درخت می ریزند،
به رنگ کدو حلوایی هایِ جالیز،
گلِ «علفِ پروانه»
و شاپرک‌هایی که برای مکیدن شیره‌اش می آیند،
به رنگ نارنجی گربه ام 
که خَف کرده در میان علف های بلند می دود؛
به زردیِ نگاه خردمندانه و شیطنت‌بارِ یک بُز،
به زردیِ پشته‌ای نرگس وحشی،
به زردیِ گل‌های قاصدکِ کنار جاد،ه
به زردیِ کره و زردهٔ تخم مرغ،
به زردی اتوبوس مدرسه که به توقفت وامی‌دارد،
به زردی تن‌پوش بادگیری در زیر رگبار؛
این است دسته‌گلم برای تو؛
ترانه ای از هرآنچه مرا بفکرشان می اندازی‌.
این است ستایش نامتعارفِ من 
برای طول و عرض و عمقی که داشته ای.
این است جعبهٔ تازهٔ مداد شمعی من در پیش پایت.
به سبزیِ ژلهٔ نعنا
به سبزی قورباغه ای که بر برگ نیلوفر مرداب غور غور می کند،
به سبزی کاهوهایی که برج و بارویشان را در باغچه علم می کنند،
به سبزی «گراند شاغتغوز[2]» در گیلاسی شفاف، 
به سبزی بطری شراب.
آبی مثل «گل گندم»، «زبان در قفا»، «گل دکمه ای»،
آبی مثل پنیر راکفورت[3]، آبی همچون ساگا[4]،
آبی مثل آبِ ساکن یک برکه،
چشمان گربهٔ سیامی،
حضور سایه بر یک برفِ تازه،
آبی مثل جرعه جرعه فروریختن چشمه ای لاجوردی 
از پشت بام سیاه خانه؛
کبود مانند خودِ آسمانِ نیمه شب،
وقتی از روز هیچ ردپایی به جا نیست، 
وقتی در آغوش هم آرمیده ایم
با چشمانی بسته و مشت های باز،
وقتی تمام رنگ های جهان
همچون زه‌های آتش از بدن‌هامان می گذرد.

[2] Grand Chartreuse
[3] Roquefort نوعی پنیر
[4] Saga نوعی پنیر

سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۷

هایکواره - عکاسی


شارژ باطریِ دوربینِ عکاسی ام
تمام شد.

گردبادهای پاییزیِ پارک
تازه آغاز شده بود.

شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۷

یک عمر زندگی


یک عمر زندگی

- زندگی قبل از آنکه بدانیم، همراهمان کرد؛
یادت هست؟
- هم‌راه، بی آنکه حتی مقصد یگانه ای داشته باشیم…
- من هنوز تکه ابری زیر کلاهم بود و
- من هم گردنبند نیلوفری سپیدی بر سینه...
- تا آنکه به دوراهه ای رسیدیم؛
راه دیگر شدهٔ تو از من خالی نمی شد 
- و راه بی تو ماندهٔ من،
کوله بار رویاهای تو را بر دوش داشت.

کنار هم قدم می زدیم و از خاطرات می گفتیم:
از گسستن هایی که
گندمزارها و گورستان ها به دو نیمش می کرد
و پیوستن هایی
که شادی پرخروش یک دریا را بر چهره داشت.

سایه هامان هنوز جوان بود و شادمانه
پیش‌تر از قامت‌های خمیده‌مان گام برمی داشت
گاه از درخت‌ها بالا می رفت
گاه بر سر سنگ‌ها منتظر می نشست
و گاه در تیرگی برگ‌های خیس پاییزی محو می‌ شد.

آنچه حقیقت وجود ما بود
مراتب بسیاری داشت
که به یک عمر زندگی
         هر چند هم که عاشقانه
          قابل انکشاف نبود.