یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

سفر

باید چمدان را ببندم
و راهی سفری دوباره به زادگاهم شوم

مه- دود سیاهی شب را خفه کرده است
در حیاط خانه روبرو - آن پائین
کسی فانوس می گرداند
ثانیه ها همچون دو چراغ روشن
از سطح شهر می گذرند

باز می گردم
به شهرم
به دیارم
به روزگارم

همه چیز را دوباره تجربه می کنم
خانه ام را
با دستانی خالی و نگاهی تازه می آرایم
باز بنفشه هایمان را تکثیرمی کنم و
رویاها را بر دوششان می گذارم
سپید، آبی، ارغوانی

باز دستانی به سویم دراز می شوند
و بی آنکه نگاه اشک آلودم را ببینند
دستانی در پشت سرم تکان می خورند

۱ نظر:

ناشناس گفت...

Amoo ahmad harja ke bashy ma chakeretim shoma az makan va zaman kharejid hade aghal baraye man ke intore az hame chiz samimane mamnoonam "be omid an rooz"