جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

تلاش

همه تلاشم آن بود
که فاصله ای نگیرم
که درک کنم و درک شوم
که برای رسیدن
باز راهی بیابم


همه ی کوششم آن که
مسدولانه بیندیشم
حقیقت را بگویم
و به احترام واژه ی انسان
عاشقانه بیافرینم

اما امروز تنها با یاد خاطره ای
زانو هایم سست شد و
به زمین نشستم

در زیر پاهایی که می رفتند و می آمدند
صدای بوق های ممتد خیابان
ابلهانه لگد مال می شد

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵

تقصیر خودشه

از شوهرش طلاق گرفته و تنها با بچه هایی که گاهی پیش اونن و گاهی پیش شوهره زندگی می کنه. سی سالیه اینجاست. شوهرش اینجا درس خونده و برا خودش متخصصی شده و پول زیادی در میاره و وضع خوبی داره. خانمه اینجا کارگری می کرده و خرج زندگی شونو می داده و حالا دیگه فرسوده و درب و داغون شده. نه دیگه می تونه کار کنه، نه پولی داره و نه تخصصی و به همین دلیل، باید با پول ناچیز کمک هزینه اجتماعی دولت زندگی کنه. بچه ها با خودخواهی غیر انسانی پدر که مادره رو تو این وضعیت ول کرده مسئله دارند، ولی با وضع رقت انگیزه مادره که دچار فقر شدید نزدیک به گرسنگی یه و روحیه شو داره به کلی از دست می ده هم نمی تونن بسازند. همینه که هی می رن و هی میان. آدم با چشم های خودش می بینه که بیچاره داره غرق می شه. داره غرق می شه وو هر بار که به ممدکار اجتماعی مسئول پروندش مراجعه می کنه، قاطی تر بر می گرده
یه دوستی می گفت تقصیر خودشه. انگار از دماغ فیل افتاده. بابا یک کم کوتا میومد و زندگی می کرد. تازه یه تکونی به خودش بده هنوز کلی کار ها هست که می تونه بکونه. بره تصدیق رانندگی بگیره می تونه رو تاکسی کار کنه و ... می دونی چی بهش می خوام بگم
آره تقصیر خودشه که تو این وضع فاجعه بار به علت تربیت توی یک خانواده اشرافی گنده دماغه. آره تقصیره خودشه که توی این بحران مرگ آور توانایی تغییر همه چیز رو با یک حرکت نداره، چون اصلا آدم دست و پاداری نیست. و پیشنهاد رانندگی یادگرفتنش هم مثل اینه که وقتی سیل داره یکی رو می بره و اون بابا خودشو باخته، پیشنهاد بدی تلاش کنه همین طور که آب می بردش، تمرین کنه و شنا یاد بگیره
فکر کردم گاهی بجای اینکه آدم به راه حل ها فکر کنه بهتره به همچین آدمی مهر بورزه و هر کاری از دستش بر میاد براش انجام بده
می دونی کمترینش اینه که کنار رودخونه دنبالش بدوئه تا شاید یه جا بشه بهش کمک کرد دستشو به یه چیزی گیر بده و بیاد بالا
شایدم باید تنها نشست و یه دل سیر به حال این زندگی یه غیر انسانی و خشنی که برامون ساختن گریه کرد

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

مرگ ستایی و زندگی باوری


روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر


در فرهنگ چندین هزار ساله مردم سرزمین ما مسئله مرگ و زندگی به روایت های گوناگون بازتاب داشته که رشته ی تداوم خود را در تار و پود همه باور ها و بینش های جاری در میان مردم اعصار مختلف آن پیچانده و کشانده است
چند روز پیش آگهی مراسم چهلم نزدیکان یکی از همکارانم را بدستم دادند که براستی برایم شگفت انگیز بود. آگهی پوستر سیاه و سفیدی با چاپ نفیس بود که روبان سیاهی دور آن پیچیده بودند. روبان و پوستر را که باز کردم، بر پس زمینه ی آن طرح گرافیکی به خوبی کار شده ی سیاه و سفیدی دیده می شد که با فونت سفید نقدی از زندگی بر آن نقش بسته بود. متن تماما به تقدیس مرگ و مذمت زندگی پرداخته بود
چندی قبل در مراسم خاکسپاری کارگری شرکت کردم. به هنگام در گور نهادن جنازه دو فیلمبردار حرفه ای با دوربین های تلویزیونی بزرگ جسد کفن پیچ را تا عمق گور در نمایی بسته مشایعت می کردند. جالب اینجاست که کلیه ی هزینه برگزاری مراسم کفن و دفن با قرض و وام و غیره تهیه شده بود
بد نیست داستان دیگری را هم برای تصویر فضایی که به نقد آن خواهم پرداخت ارائه دهم. دوستی تعریف می کرد که ماجرای عجیبی را شاهد بوده است. یکی از همسایگان آن ها به ناراحتی قلبی دچار می شود و پزشکان دستور بستری شدن و انجام جراحی بر روی قلبش را صادر می کنند. بیمار که پولی برای پرداخت هزینه های عمل ندارد، به همه ی آشنایان و نزدیکان خود که برخی شان وضعیت مادی مناسبی هم دارند، مراجعه و درخواست کمک چند صد هزار تومانی برای خرید تجهیزات لازم برای عمل می کند، ولی جواب چندان مثبتی را نمی شنود. تعلل در این مساعدت آنقدر ادامه می یابد که او می میرد. پس از مرگ، برادران بازاری او چنان مراسم ختمی برایش می گیرند که میلیون ها تومان هزینه بر می دارد
اگر این داستان ها را در کنار گسترش بخشیدن آمرانه به مراسم عزاداری در کوچه و خیابان و رادیو و تلویزیون و ممنوعیت پنهان جشن ها قرار دهیم، متوجه می شویم که ریشه های آن را باید در کدام نهاد ها و جریانات اجتماعی جست. در این میان تقریبا هیچ سنت مربوط به مراسم مرگ و مرگ ستایی نیست که مورد پشتیبانی قرار نگرفته باشد. اینکه چرا آن ها تا این حد مرگ را تبلیغ می کنند می تواند کار دشواری نباشد، اما سئوال اینجاست که چرا ما باید بدان تن بدهیم. و سئوال مهم تر اینکه چه باید بکنیم

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

از سنت های نوآورانه پاسداری کنیم

در کنار فرهنگ مسلط جامعه همیشه دیگر خورده فرهنگ هایی وجود داشته و دارد که حاوی ارزش های مستقلی از تاریخ یک ملت است. آن ها گاه بسیار قدیمی و گاه در برگیرنده ی سنت هایی هستند که به تاریخ معاصر آن مردم متعلق است. جنبش چپ در اکثر جوامع با نوآوری های مختلف و بهره گیری از سنت های وابسته به فرهنگ ها و خورده فرهنگ های آن جامعه تلاش داشته تا فرهنگ ویژه ی مبارزجویانه ای را بپرورد و از خود بجا گذارد
در جامعه ما نیز چپ ها سنت های بدیعی را در این زمینه از خود بجا گذاشته اند که علیرغم سال ها فرهنگ زدایی سرکوگرانه ی تک صدای موجود، هنوز هم در میان بخش هایی از زحمتکشان و نیروهای مترقی جامعه ما پایدار مانده است
اما چنین به نظر می رسد که تداوم فرهنگ ستیزی حاکم باعث شده اهمیت پاسداری از این سنت های نوآورانه را نادیده بگیریم و گاه از بکارگیری سنت های ارتجاعی موجود نیز خود داری نکرده و چه بسا آن ها را ترویج کنیم
برای مثال ما همیشه بزرگان و فرزانگان جامعه خود را محصول مبارزات اجتماعی و فرزندان برومند ملت می دانستیم و همیشه متوجه بوده ایم که نباید به دام فرد پرستی و رواج کیش شخصیت بیفتیم، اما امروزه می بینیم برخی از بزرگان را تا حد پرستش تقدیس می کنیم و چنان رفتارهایی را در اجتماعات بروز می دهیم که هیچ قرابتی با سنت های ما ندارد. بوسیدن دست، خاکسار کردن خود و دیگران در برابر یک شخصیت اجتماعی مورد توجه، تعلق دادن دستاورد های جمعی به یک فرد برای عظمت بخشیدن به فعالیت های او و غیره مثال هایی ست که این روز ها گزارش آن را در محافل مختلف می بینیم و می شنویم
اخیرا در مراسم ختم برخی از بزرگانمان مجبور شده ایم به ساعت ها وعظ و روضه گوش دهیم که به نظر می رسد مضمون برخی از آن ها توهین به خود متوفی باشدبرخی از افراد نوآوری در این مراسم را هم مردود دانسته و گاه طوری جلوه داده اند که انگار گردن گذاشتن به هر سنتی را می توان در کنار مردم بودن قلمداد کرد. آیا این براستی درست است؟ آیا وقتی حتی انتخاب واعظ نیز ناممکن است و به اجبار باید به خطبای حقوق بگیر حکومتی تن داد، برگزاری مراسم ضروری است؟ کار تا آنجا پیش می رود که در برخی از موارد دولتی کردن مراسم نیز یک دستاورد قلمداد می شود و مثلا شرکت کردن فلان سیاستمدار حکومتی چنان با آب و تاب پز داده می شود که انسان شگفت زده می شوداین ها قطعا بی توجهی به نقش فرهنگ ها و سنت های مترقی در ایجاد فضایی مناسب برای فعالیت های اجتماعی ست. و به نظر می رسد پاسداری از سنت های موجود چپ و نوآوری در این زمینه همان چیزی ست که بدان نیاز داریم و باید برای آن تلاش کنیم. جا دارد برگردیم و راه رفته خود را در این راستا مورد مطالعه و در صورت نیاز مورد تجدید نظر قرار دهیم. بزرگان قوم باید در این زمینه پیش قدم باشند

حق هم دارن

دیکتاتوری نقض دو چیز اساسی ست: آرا و نظرات ، و آزادی گردش اطلاعات. دیکتاتوری فقط پدیده ای سیاسی و مربوط به حکومتا نیست، مربوط به روابط فردی و جمعی هم می شه. اگرچه دیکتاتوری سیاسی و حکومتی دومی رو ترویج می کنه و گسترش می ده
گاهی ما توی ساده ترین تجمعات خودمون هم سایه ی سنگینش رو حس می کنیم. همین که یکی متکلم وحده می شه و نمی ذاره دیگران هم نظر خودشونو بدن، دیکتاتوریه. همین که به باور های ساده ی دگر اندیشانه ی یه آدم دیگه نفرت بورزیم دیکتاتوریه. همین که گوشمان بدهکار نظر دیگران نباشه و نظرمون رو علیرغم مخالفت دیگران به هر لطایف الحیل پیش ببریم دیکتاتوریه؛ و اینکه اطلاعات غلط بدیم یا اصلا اطلاعات لازم رو ندیم تا آدم ها رو به راهی که می خواهیم بکشیم هم دیکتاتوریه. با این دید اگه یک نگاه به دور ورمون بندازیم خیلی چیزا دستگیرمون می شه
البته این نظر که ما باید اول خودمون رو درست کنیم بعد جامعه رو، درست نیست و تنها به این منجر می شه که هیچ فعالیت اجتماعی نکنیم، اما نمی شه بدون مبارزه ی با دیکتاتوری میون خودمون هم، در مبارزات آزادیخواهانه ی پیش رو امید پیروزی داشته باشیم. چرا؟ دلیلش خیلی ساده است: کسی حرفای ما رو برای پیوستن به مبارزه باور نمی کنه- حق هم دارن

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

يه دوست

يه دوستي مي گفت كه ماجراي عجيبي براش اتفاق افتاده. يعني يه دوستي داشته كه خيلي زن نازنيني بوده و اون خيلي دوسش داشته. تازگي ها متوجه مي شه كه شوهر دوستش به اين و اون تلفن مي زنه و خيلي محترمانه تقاضا مي كنه كه با خانمش ديگه تماس نگيرند؛ چونكه خانمش از ادامه ي ارتباطشون خوشش نمي ياد. اين دوسته ما احساس مي كنه كه اون آقا داره دوره خانمشو كه خيلي زن مستقلي به نظر مي رسه خالي مي كنه بدون اينكه اون متوجه باشه. با تكرار اين مسئله دوست من فكر مي كنه كه وظيفه داره به دوستش اينو بگه
خلاصه اينكه مي ره و مي گه. دوستش خيلي جا مي خوره و مي گه اصلا خبر نداشته و تصورش رو نمي كرده و خلاصه خيلي ناراحت مي شه.
بعد از چند روز دوست من خبر مي شه كه كار به دعوا و دعوا كشي كشيده. به همين دليل نگران مي شه و دوباره مي ره سراغ دوستش كه به اون كمك كنه
دوستش هم براش تعريف مي كنه كه اولش خيلي عصباني شده بوده و داشته تصميم به جدايي مي گرفته؛ ولي ديده آقاشون حق داشته و ... خلاصه همه چيز رو توجيه مي كنه... آخرش هم به دوست من مي گه: راستش رو بخواي سگش به خيلي ها مي ارزه
اين رفيق ما كه داشت برا من ماجرا را تعريف مي كرد آنقدر مات و مبهوت بود كه آدم فكر مي كرد صدا از يه جايي ديگه داره مياد و اون فقط لب مي زنه
مي دوني من بهش چي گفتم؟ گفتم قضاوت تو در مورد اين خانواده اشتباه بوده. تو فكر مي كردي اونا دو نفرن: دوستت و شوهرش؛ ولي اونا سه تان: دوستت؛ شوهرش و سگ شوهرش

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

با احترام گام برداریم

امروز یه مراسم داشتیم: "جشن مهرگان" که از طرف بنیاد فرهنگی پرویز شهریاری در مدرسه فیروز بهرام اجرا می شد. سخنرانانش هم آقای مهندس پناهی سمنانی و دکتر عشایری بودند. جای همه تون خالی، خیلی عالی بود. دم در ایستاده بودیم و منتظر مهمان ها بودیم. یکی از دوستان از راه رسید و مشغول صحبت شدیم. دیدم با نگاه عجیبی همه چیز را برانداز می کند. من هم از معماری زیبای مدرسه گفتم که مرا مجذوب ساخته بود. او گفت که اینجا برایش پر از خاطره است و بلافاصله یکی از آن ها ا رتعریف کرد. او گفت اون مدرسه ی روبرویی را می بینی؟ مدرسه ی ارامنه است . کنار آنجا هم یک کلیساست. وارطان ساراخانیان را که کشتند( همان وارطانی که شعر معروف شاملو به نام اوست: وارطان سخن نگفت...)، در این کلیسا برایش مراسم گرفتند. تمام منطقه را گارد مسلح محاصره کرده بود و دو سوی خیابان را بسته بودند. اما با این وجود هزاران نفر در زیر سرنیزه ی نیروهای سرکوب در مراسم شرکت کردند و یادش را گرامی داشتند. من هم درست همین جا ایستاده بودم و تماشا می کردم. درست همین جایی که امروز ایستاده ام
فکر کردم وجب به وجب خاک این شهر از تلاش پدران ما برای بهروزی زندگی مردم آکنده است و ما باید با احترام زیادی در آن گام برداریم. در حیات مدرسه گفته ای از ذرتشت پیامبر نوشته شده بود که براستی تکانم داد: "از کسانی شویم که زندگی را تازه می کنند و جهان را نو می سازند"

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

راستی

این مطلب "کار گروهی" بحث زیادی رو راه انداخته؛ مثلا یکی از دوستانم تلفنی می گفت: خوب این حرفات کاملا درسته، ولی با گروه هایی که دچار انواع عارضه های مختلف هستند باید چکار کرد؛ نمی شه که ریختشون دور. اون می گفت: می دونی کار بیشتر به انگیزه های شرکت کنندگان در گروه بستگی داره؛ مثلا یه عده کارگری که شش ماهه حقوق نگرفتن، با هر راهبری و اعضای کج و کوجی هم که باشه به فعالیت گروهی شون برای گرفتن حقوق ادامه می دن، ولی یه عده آدمی که مثلا برای یک کار فرهنگی گرد اومدن، ممکنه با هر نارسایی ای کار رو زمین بذارن
یه دوست دیگه هم می گفت: مقاله ات دچار یه اشکال جدی ست؛ از نظر محتوایی مدیریت مشارکتی ربطی به سانترالیسم دمکراتیک نداره؛ اولی برای حفظ نظام موجوده و دومی برا حاکمیت یافتن مردم
میدونی؟ می شه از زوایای مختلفی به یه موضوع نگاه کرد و نکات تازه ای رو یافت

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵

حقیقت

حقیقت رو گاهی خیلی ساده می گیریم، خیلی ساده؛ و بعد متوجه می شیم که نه بابا خیلی پیچیده تر از این حرف هاست. آره حقیقت معمولا خیلی پیچیده ست. می دونی اینو برا این نمی گم که نتیجه بگیرم قابل شناخت نیست؛ اینو برا این نمی گم که بگم نمی شه تغییرش داد؛ بلکه اینو درست برا این می گم که اگر عمیقا در پی شناختش هستیم و به تغییرش باور داریم، باید با روش های پیچیده تری به سراغش رفت و همیشه مواظب دقت های نسبی شون بود

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

مهر

شوره زار
عسل آفتاب را
در هشتخوان های منظم شانه هایش می مکد ...
آفتابی که از استخوان های ما هم ماندگار تر است

کویر ناگفته ای ندارد
وسعتی ست عیان
که به تنهایی خویشت باز می گرداند
حتی هنگامی که
در دو سوی مخالف طلوع تا غروبش
به راه افتاده باشی

خسته در میان خاطرات لگد مال شده
می نشینم تا
با صورتی سیلی خورده
و چشمانی از سنگ
بدنبال رویا هایم بگردم . . .
شب اما تبخیر خیال انگیز مهری ابدی ست