امروز یه مراسم داشتیم: "جشن مهرگان" که از طرف بنیاد فرهنگی پرویز شهریاری در مدرسه فیروز بهرام اجرا می شد. سخنرانانش هم آقای مهندس پناهی سمنانی و دکتر عشایری بودند. جای همه تون خالی، خیلی عالی بود. دم در ایستاده بودیم و منتظر مهمان ها بودیم. یکی از دوستان از راه رسید و مشغول صحبت شدیم. دیدم با نگاه عجیبی همه چیز را برانداز می کند. من هم از معماری زیبای مدرسه گفتم که مرا مجذوب ساخته بود. او گفت که اینجا برایش پر از خاطره است و بلافاصله یکی از آن ها ا رتعریف کرد. او گفت اون مدرسه ی روبرویی را می بینی؟ مدرسه ی ارامنه است . کنار آنجا هم یک کلیساست. وارطان ساراخانیان را که کشتند( همان وارطانی که شعر معروف شاملو به نام اوست: وارطان سخن نگفت...)، در این کلیسا برایش مراسم گرفتند. تمام منطقه را گارد مسلح محاصره کرده بود و دو سوی خیابان را بسته بودند. اما با این وجود هزاران نفر در زیر سرنیزه ی نیروهای سرکوب در مراسم شرکت کردند و یادش را گرامی داشتند. من هم درست همین جا ایستاده بودم و تماشا می کردم. درست همین جایی که امروز ایستاده ام
فکر کردم وجب به وجب خاک این شهر از تلاش پدران ما برای بهروزی زندگی مردم آکنده است و ما باید با احترام زیادی در آن گام برداریم. در حیات مدرسه گفته ای از ذرتشت پیامبر نوشته شده بود که براستی تکانم داد: "از کسانی شویم که زندگی را تازه می کنند و جهان را نو می سازند"
فکر کردم وجب به وجب خاک این شهر از تلاش پدران ما برای بهروزی زندگی مردم آکنده است و ما باید با احترام زیادی در آن گام برداریم. در حیات مدرسه گفته ای از ذرتشت پیامبر نوشته شده بود که براستی تکانم داد: "از کسانی شویم که زندگی را تازه می کنند و جهان را نو می سازند"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر