پنجشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۰
سهشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۰
یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰
آزادیخواهی و دگر اندیشی
به نظر من کسانی که برای دیگران حکم ارتداد صادر می کنند، دیگر اندیشان را تحریم می کنند، و می توانند کسانی را نادیده بگیرند تا صدایشان را کس دیگری احتمالا نشود، هرچه باشند، آزادیخواه نیستند، و اگر هم حرفی برای گفتن دارند، اعتماد به نفس لازم را نسبت به اندیشه هاشان ندارند...
شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰
حرف
اول همش شاکی بودم که چرا آدم ها حرفای منو نمی فهمن
بعد فهمیدم که آدم ها کلا خیلی از حرفای همدیگر رو نمی فهمن
و اونوقت دستم اومد که چقدر سخته طوری حرف بزنی که اونا درست بفهمن چه می گی و تا آخر با علاقه دنبال کنن
و آخرش رسیدم به اینکه، قبل از هر چی، باید درست حسابی به حرف ها گوش بدم
پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۰
هوا
درجهٔ هوایی که امروز در اینجا یعنی تورنتو احساس می شود، ۴۸ درجهٔ سانتیگراد است. رفتم بیرون برای کار بانکی... همش احساس می کردم اون طرف خیابان دریاست و آهنگ های بندری تو ذهنم پخش می شد...
چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۰
هایکوواره - پرنده
پرنده نیست …
در پشت پنجره، پرها
بی کس و یکه و تنها،
پرواز می کنند
پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰
آخر خط نولیبرالیسم
براستی چه منابعی در دست یک دولت نولیبرالیستی پیشرفته باقی مانده است؟ ارتش، پلیس، دادگاه، زندان، سازمان اطلاعات، پارلمان؟ هیئت دولت، گمرک، ادارهٔ مالیات و ...؟
آیا نمی شود روزی درست مثل پارلمان ها که مدت هاست خصوصی شده و در اختیار شرکت های بزرگ بازار قرار گرفته اند، ارتش ها و پلیس هم خصوصی شده و به تملک مستقیم شرکت ها درآیند، یا گوگل و فیس بوک و سایر غول های دنیای دیجیتال سهام سازمان سیا و اینتلجنت سرویس و ... را بکلی بخرند، گمرک بی معنی تر از آنچه هست بشود و خود شرکت های جهانی قیمت های منطقه ای تدوین کنند، مالیات هم مستقیما و در موقع خرید به شرکت های صاحب بازار پرداخت شود و ...خلاصه این دولت های کارگزار مضحک باقی مانده از دوران گذشته کنار گذاشته شوند و مسئولیت دفاع از اعمال جنون آمیز و غیر قابل دفاع شرکت های جهانی به خودشان سپرده شود؟
چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۰
خواب
دیشب خواب دیدم بدون زیر انداز و روانداز، وسط یک اطاق لختی شبیه سلول خوابیدم که سقف و دیوارهای بدون پنجره و کف اش همه گچی ست و روی تمام این سطوح سفید - حتی کف اطاق - سایهٔ برگ هایی موج می زند که در باد می رقصند...
سهشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰
تفاوت
هر کس شعرهای مورد علاقهٔ خود را داره و می خونه، اما خوب، شعرهایی هم هست مثل شعرهای حافظ که تقریبا همه دوست داریم و می خونیم.
می دونی؟ ما توی یه چیزایی مشترکیم و تو یه چیزهایی متفاوت، اما خوب، برخی نظریات خیلی رایج این روزها مشترک ها رو حذف می کنن و آدم ها را فقط با تفاوت هاشون توضیح می دن ... من باورشون نمی کنم.
دربارهٔ اشتباهات آدم ها
یک سخنرانی جالبی در سایت تد دات کام هست به نام : درباره اشتباهات آدمها پیرامون حق به جانب دانستن خود و رد کردن دیگران. براستی اما چقدر حق با ماست؟ ما چقدر درست فکر می کنیم؟ چرا همیشه نظرات خود را درست درست دانسته و حق را به خودمان می دهیم؟ ریشهٔ این تربیت از کجاست؟ و خلاصه اینکه چقدر جهان بهتری خواهیم داشت اگر هر بار که نظر خود را درست می دانیم، و دوست دیگری را خطاکار، ابله، و یا احیانا عوامفریب، به خودمان برای لحظه ای شک کنیم، و فکر کنیم: شاید هم نظر من اشتباه است...
دیالوگ سازنده و رشد دهندهٔ نظرات از همین جا آغاز می شود
شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۰
لک
می دونی! دلم برای یک چشمه ای که از وسط سنگ و خاک می زنه بیرون و نه درختا ... و رنگ آبش به جای سبز آبیه آبیه و یک آسمون رو بدنبال خودش می کشه لک زده ...
وی جی
این بچه های ما هم برای یک هفته شدن وی جی (وجیترین: گیاهخوار).
فکرش رو بکن! درست تو وقتی که می شه توی این آب و هوا یه دو سیخ جوجه کباب درست کرد تو حیاط و خورد، ما داریم کدو پخته می خوریم... انصاف هم خوب چیزیه ها...
جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۹۰
پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۰
کار
مدت ها بود اینجوری کار نکرده بودم. سه هفته روزی ۲۴ ساعت. ۱۹ ساعت تو بیداری، ۵ ساعت تو خواب. همش با خودم حرف می زنم و بحث می کنم. می خونم و می خونم و نت بر می دارم. طرح هایی رو می چینم و دوباره نارسا و ناکافی تشخیص می دم و دوباره روز از نو روزی از نو ...
می دونی؟ یک تکه شعر استاد زنده نگه ام داشته:
چون ورزاهایی بودیم کلان
که در گل های چسبناک به زحمت می رفتیم
سه چهره داشتیم: دیروز ، امروز ، فردا
و ما جهان را
در لحظات چرخش بزرگ
تنش بزرگ
در لحظات سرنوشتی اش دیدیم ...
چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰
بارون
نشستم تو حیاط و تک و تنهایی صبحانه می خورم - نان لواش، پنیر بدون چربی، و چای شیرین شده با مواد شیمیایی. آسمون کمی تا قسمت های وسیعی ابری بالای سرم در حرکته و یک پرنده ای از دور، بفهمی نفهمی، داره چیزی رو زمزمه می کنه. انگار که قراره همین روزها امتحان آواز پس بده.
فکرش رو بکن! هنوز ده دقیقه نشده که رگبار بارون شروع می شه. بارون می گم، بارون می شنوی، عین دم اسب.
می دونی اینجا هر وقت این بارون ها میاد، من به خودم می گم چی می شد اگه دو تا از این بارون ها راهش رو گم می کرد و تو دشت های خشک ما می بارید. همشونو نمی گم ها، همین یکی دوتاشون ... همین یکی دو تا شون تا کوهستان های سر به فلک کشیده مون سبز بشن و گل های کوهی به غایت متنوع و زیبا مون سر برآرن...
به من اگه باشه ها، دلم می خواد ابرها هم روزی عادلانه تر تقسیم بشن
شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۰
شهر ممنوعه
بهمنی تازه فرومی ریزد و
شهر ممنوعه
رنگ همیشگی اش را می گیرد.
بر سایه های سنگ شده
هق هق چادرهایی سیاه سیاه و
میخک هایی به غایت مهتابی.
در آتش دان دوره گرد
اسفندی دوباره دود می کنیم
شقایق شهیدان که تازه شود، بهار نزدیک است...
در این دیوار تاریک
- اگرچه به ظاهر -
هیچ رخنه ای نباشد.
اشتراک در:
پستها (Atom)