به دستِ باد سپرد
تقدیم به روزنامه نگاری که قطعه قطعه شد
چراغ ها سبز،
زرد،
و دوباره قرمز می شد،
بیرونِ در ایستاد و ایستاد ... .
عابران می آمدند و می رفتند.
برگ ها زیر پاها خُرد می شد.
بیرونِ در عاشقانه ایستاد و ایستاد...
تا انتظار کم کم
در زیر ستاره هایی که فرو می ریخت، دفن شد.
کمی دورتر،
در آن سوی خیابان
عزیزش
بر آخرین ستونِ مجازی زندگی
چیزی با خون خود نوشت و
به دست زمان سپرد.
۷ اکتبر ۲۰۱۸
۷ اکتبر ۲۰۱۸
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر