به یاد آن دو برادر کولبر
بارش را بر زمین گذاشت
گران بود و بوی مرگ می داد.
بهمن می غرید؛
فرصتی نبود؛
امواج بیکران برفی که به راه افتاده بود،
از هستی شان عبور میکرد و به درد سیاه فقر پایان میداد.
کردستانِ قهرمان!
ستیغ های بلندت،
تا چند،
تا چند باید
شاهد این ستمِ بی پایان باشد؟
سکوت بی صدایی نیست؛
هیس بلندی دارد و
در گوشها سوت می کشد.
دستها از راه میرسند؛
بر دوششان می گیرند؛
هزاران تکهی نان در بدرقهشان شعار میدهند.
خیابان سرشار از قدمهای استوار است.
آسمان
غشای ضخیمی از یخ
در هُرم فریادهای بلند و رسا
ذوب میشود و
خون ناحقی که هنوز روی زمین است را می شوید.
دور نیست، زمین
این سرزمینِ خونین
برویَد و آزادی را به بار نشاند.
احمد جواهریان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر