ديروز رفتم كالج. اولين روز شروع كار بود. مي بايست گرايش و ليست درس هايي رو كه بهمون مي دادن معلوم مي كرديم. فكر كنين با اين موهاي سپيد، وسط پنجاه و چند دانشجوي جوان بيست و چند ساله و فضاي اون سال هاي جووني و قلبي كه به شدت مي تپيد . . . يكهو يه خانم كانادايي كه اونم هم سن و سال من بود، به طرف من اومد و سلام و عليك كرد و گفت مثل اينكه ما دو تا پير هاي اين جمعيم. اونم وقتي تعريف كرد، ديدم درست از اون فضا همون احساس منو داشته. اون خانم چهار تا بچه داشت، همه بالاي بيست سال و تازه اومده بود سينما بخونه. خلاصه از مدت ها انتظار استفاده كرديم و گپ زديم. از سرنوشت ها . . . از گذشته ها و آخر تعريفامون به سالن بخش سينماي كالج مون رسيديم. من خيلي دقت كردم. زندگي اون خوب خيلي فرق داشت و هيچيش شبيه زندگي ما نبود كه از يك كشور جهان سومي ميومديم. اما من كه چشم چرخوندم و همه را بررسي كردم، توي اون جمعي كه اكثرا جوون هاي دختر و پسر كانادايي بودن، هيچكس مثل ما با شور و شوق حرف نمي زد و انگار احساس مشتركي نداشت
۳ نظر:
سلام و عرض تبریک
فیلم سینما پارادیزو رو دیدی عمو جووون؟
...آلفرودی منی
امید که روزی در کنار هم فیلم بسازیم در روی زمین
شاد و موفق تر باشی
...بدرود
سلام عمو جان
ورود به کالج مبارک
مشخصه سرتون شلوغ شده ها!!؛ها ها ها
شبنم
میشه بگی چرا وبلاگ تو مثل وبلاگ منه؟؟؟
ارسال یک نظر