شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

پنجره

پنجره ي كوچك چسبيده به سقف اطاق و كف حياط را باز مي كنم كه روز هم چشم انداز روشني ندارد. شب است يا روز؟ نمي دانم. راديو را روشن مي كنم، اگرچه هنوزهم ارتباط آنچه مي گويد را با زندگيم نيافته ام. دست و صورتم را در زلال تاريك آبي كه نمي بينم مي شويم. لباس مي پوشم و به جنگلي مي زنم كه محله ي ما را احاطه كرده . . . مي روم و مي روم . . . و در هوايي لطيف غرق مي شوم. اينجا كه مي رسم، باز درخت درخت است، پرنده پرنده و صبح صبح

۱ نظر:

احمد زاهدی لنگرودی گفت...

سلام عمو جان
اگر مدتی در دسترس نبودم به قول همیشه موبایل های ایران ببخشید
چه قدر با خواندن این چند خط امیدوار شدم
ممنون
با آرزوی دیدار و دوستی
...بدرود