دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۴

جنگل بارون خورده

الان برگشتم. ده و نيمه شبه. از كلاس كه در اومدم
ديدم بارون اومده. تو جنگل كه رد مي شدم بوي بارون و خاك و درختا تو هم پيچيده بود و تاريكي اونو تقويت مي كرد. برا چند لحظه چشمم هيچ جا رو نمي ديد و اين عالي بود. توي خلائي راه مي رفتم كه اونو خوب مي شناختم- غرق در عطر نمناك شاخه ها و هواي لطيف شبانگاهي . . . جاي همه تون خالي . البته يه دفعه اشتباه كردم و به يكي از همكلاسي هاي كاناداييم گفتم كه شب از راه جنگل مي رم خونه. خيلي اشتباه بدي بود. بيچاره داشت سكته مي كرد. هنوز هم هر از گاهي نگاهش يادم مياد، خنده ام مي گيره . . . مي دوني بعضي آدما دنياشون خيلي كوچيكه

۲ نظر:

احمد زاهدی لنگرودی گفت...

سلام و آرزوی موفقیت برای شما

ناشناس گفت...

عمو عالی شد ok