پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۴

تا بهار

به هيچ نكته ي تازه اي نياز ندارد
همه چيز را مي داند و
كز كرده بر شاخه هاي زرين رويا
نظاره گر است

از ماه دل خوشي ندارد
زلالي شب هايش گويا
دوست داشتني ترند

آوازي نمي خواند
گوش هم نمي دهد
چشم مي بندد و در خنكاي ملايم نسيم
به خواب مي رود
در چشم او سرما تنها قصه ي مادر بزرگ است
و برف مي تواند با
شكوفه هاي بهاري تفاوت چنداني هم نداشته باشد

آري
به هيچ چيز تازه اي نياز ندارد
تجربه اي سخت همه چيزش خواهد گفت

برگ ها


برگ ها هر كدوم قصه ي خوشونو دارن، رنگ خودشون و حالت خودشون. اما همه با هم چهار فصل رو رقم مي زنن. هر دوره اي رو با يه رنگ و زمستونو با رنگ خاكي كه زير برف ها پنهان مي شه

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

عشق

می خواهی و می خواهی و هر چه دورترش می یابی، گویی شور ات جز گریز چبزی در او بر نمی انگیزد. دیوانه وار می دوی و با دامن بر چیدن سراب چشم اندازت هم پا پس نمی کشی. هوا هوس بازی با تو را دارد و خاک زانوهای خسته ات را ستون سقف سترگ سرنوشتش غمینش می خواهد. و جزآن نیست که اینهمه بی حاصلی چرخه ی تلاش مضاعفی را در تو برافروزد. پس بر کوره ی پر سوز عواطف یکسویه ات می دمی و شعله ات بالا و بالاتر می گیرد . . . و این همان آتشی ست که مقرر است به عذابش بسوزی و می سوزی. . . خاکستر شده ای و هنوز تبت فرو نمی نشیند . . . بر آینه های زلال کنارت بنگر! انگار زمان بر خاکت گریسته است
شاید خطایی در کار باشد؟ و آری همیشه خطایی در کار است. عشقی که هنوز خواستن است و عذاب نیافتن، و هجری تلخ می باید تا وصلش را شیرین تر کند، عشقی ایده آلیستی ست. این که با رویا هایی خلوت کنی، که تا واقعیشان هزارها فرسنگ فاصله دارند، را به چه چیز دیگری می توان تعبیر کرد. اینکه بخواهی دیگری همچون رویاهای تو باشد، اینکه برایت وهم چیزی زیبا تر از واقعیت پیچیده مقابلت باشد را چه می توان نامید. کسی که شیفته ی زیبایی نگاه تو نیست را چگونه می توانی دوست بداری؟ آیا به راستی عاشق سایه ی خودت نیستی؟
خوب نگاه کن! همین جا در کنارت قلب ها، چشم ها و تلاش های عمیقی ست که قدر ات را می شناسند، با قدم هایت می تپند و هیچ منتی هم بر تو ندارند. اما تو کور شده ای و نمی بینیشان. چرا که هنوز سخت بیمار داعیه های پر توهم خویشی. بر عاشقی که سخت در تکاپوی اثبات حضور خویش است تا دیگری را در دام کام خواسته های خودش ببلعد، باوری ندارم. به وجودت بنگر! براستی دوست داشتنی هم نیستی

ابهامی رنگین

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۸۴

قطار

اينجا قطاراشون يه جوريه كه آدم وقتي سوار مي شه دو تا انتخاب داره. مي تونه روبه جهت حركت قطار بشينه و مي تونه پشت به جهت حركت قطار. هر دو جا هم بخصوص اگر كنار پنجره بنشيني چشم انداز فوق العاده اي داره
وقتي رو به جلو مي شيني تصاوير متفاوتند. از ميون چشم انداز يه چيزايي به طرف تو ميان. اونا معمولا نمي زارن چشم انداز رو در تماميتش نگاه كني. تو از ميون اونها يه چيزايي رو انتخاب مي كني و با نزديك تر شدنشون به خودت، غرق در تماشاي جزئياتشون مي شي. اما تا مياي به خودت بجنبي از كفت رفتن و ديگه نمي بينيشون و اين بار اشكال تازه تري به طرفت ميان
وقتي رو به عقب مي شيني، يه چشم انداز وسيع جلوت شكل مي گيره كه تصاويري ميان و به او اضافه مي شن تا چشم انداز رو به تدريج عوض كنن. نمي شه رو هيچ كدومشون دقت زيادي كرد، چونكه درست از زماني كه اونا رو انتخاب مي كني، مرتبا از تو دور مي شن و جزئيات تصويري شون كم مي شه و در واقع هر چي بيشتر نگاشون مي كني كمتر مي بيني. از اين زاويه، چشم انداز بر اجزاي دائما در حال تغيير خودش غالبه
مي دوني اينكه از كدوم جهت به دنيا نيگا كنيم مي تونه خيلي چيزا رو جلو چشم مون تغيير بده

پائيز

هرچي مي يام يه چيزي بنويسم عكس هاي پائيزيم نمي زاره. مبهوت هوش پائيزي شده ام

پائيز 3

پائيز 2

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

گلخانه

آوازها

پنجره كه روياهايت را قاب گرفت
شب كه آبي شد
باد كه نوازشت داد
آسمان كه برايت باريد
بشين و اگرچه تنها
آوازهايت را زمزمه كن

غمت كه غروب كرد
تنهايي ات كه دريا شد
سايه ات كه آرام گرفت
گونه ها كه ياريت داد
در خلوت خاطره ها بنشين و
آوازهاي فراموش شده ات را زمزمه كن

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۴

ماهي و پائيز

تكرار نمي شوي

نه تكرار نمي شوي
و مانند ديروزت نيستي

در ابرهاي مذاب حل مي شوي و
به هزار رنگ
در تمام افق مي ريزي

آبي دريا كه خاموشت مي كند
آيينه مي شوي و
بر پوسته ي يخي آسمان مي غلطي

همچون روياهاي مني
تكرار نمي شوي و
با هيچ خاطره ات شباهتي نداري

بدبيني، خوشبيني و يا واقعبيني

يه دوستي نامه برام نوشته و گفته: خوشبيني مي تونه برا آدم مشكل بيافرينه و هميشه آدم رو با رويداد هاي بدي مواجه كنه كه آمادگي شو نداشته، اما با اين وجود من دوست دارم خوشبين باقي بمونم. منم اين روحيه رو خيلي دوست دارم
ما ها اين سه تا لغت يعني بدبيني، خوشبيني و يا واقعبيني رو زياد بكار مي بريم. نه؟ مي گيم فلاني بدبينه يا فلان كس آدم خوشبيني يه و واقعبيني رو صفتي براي آدم هاي پخته و جا افتاده مي دونيم. اما آيا واقعبين بودن حد بين اين دو تاست يا موضوعي مستقل؟ ميشه واقعبين بود و بدبين و يا واقعبين و خوشبين؟
مي دونين؟ واقعيت واقعيته، و بدي ها و خوبي هاي مستقل خودش رو بيرون از ذهن ما داره. ما هر چه واقعبين تر باشيم، خوب اين واقعيتاي زشت و زيبا رو دقيق تر مي شناسيم و در برخوردمون به رويدادها بكار مي گيريم. اما موضوع اينه كه ما هم مي تونيم بر سير رويدادها اثر بگذاريم و اثر مي گذاريم. خوش بيني و بد بيني بيشتر بر مي گرده به باور به نتيجه بخش بودن تاثير بر سير رويدادها. مثلا ما خوش بينيم كه بتونيم چرخه ي فلان فرايند رفتاري فردي و يا عملكرد اجتماعي رو تغيير بديم. يا نه، بد بينيم و با نگراني از عدم تاثير گذاري هاي خود، از خطر شكست مي ترسيم. البته اينكه چقدر بتونيم تاثير مثبت خودمونو بر ماجرا هاي مورد نظرمون بگذاريم، به خيلي چيزا بر مي گرده، ولي واقعبيني حتما يكي از مهمترين اوناست. خوش بيني اگر به معناي آمادگي و جسارت براي دگرگوني و باور به سعادتمندي انسان آفرينشگر و كنشگر باشه و با واقعبيني هم همراه، خيلي مي تونه كارساز باشه

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

باز پاييز



باز پاييز با آسمان رنگيني كه بر برگ ها مي ريزد و برگ ريزي كه آسمان را به آتش مي كشد. باز پاييز

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

فاجعه ي عظيم سوداگري

روزنامه ي نيويورك تايمز در شماره ي امروز (ده اكتبر) خود مقاله اي دارد با نام " با آب شدن يخ هاي قطبي روياي ثروت اندوزي در اين قاره افزايش مي يابد". اين مقاله ي مفصل، بعد ازمطرح كردن اين خبر كه امسال ضخامت يخ هاي قطبي به كمترين مقدار خود رسيده و اعلام اين پيشبيني كه به زودي زمين قطب از زير يخ ها سر بر خواهد آورد، به شرح تلاش هاي عظيم سوداگرانه براي تملك و بهره برداري از آن مي پردازد. نويسنده كه علت آب شدن يخ ها را در پرده ي ابهام نگه مي دارد و مشخص است از دهان او هم مانند يخ هاي قطبي آب راه افتاده، هيچ اشاره اي به خطر عظيم اين فاجعه ي عظيم براي بشريت نمي كند. او از كارآفرين صاحب نامي به اسم پت بروئه ياد مي كند كه از هم اكنون بساط سرمايه گذاري هاي خود را در آنجا پهن كرده و سرزمين بزرگي را براي احداث بندر به قيمت 7 (هفت) دلار از دولت كانادا خريده است. مقاله اذعان مي دارد كه آب شدن يخ هاي قطبي چنان هم خبر بدي نيست و در كنار خود خبر خوب فعاليت هاي اقتصادي جديدي را دارد
مي دونين: آدم كه اين روزنامه ها رو مي خونه، گاهي پشتش مي لرزه. اگه اين همه تخصص و دانش، اين همه تحقيق و خرد گرايي قرار باشه بر كور كردن چشم آدما بكار گرفته بشه، خداوند خودش شخصا به همه ي بندگان مورد نظرش رحم كنه
فاجعه اي كه سوداگري و سودجويي بر سر انسان اوورده بزرگ تر از فاجعه ي عظيم گرمايش جهان، آب شدن يخ هاي قطبي و نابودي محيط زيسته

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۴

پيله


با برگ ريز پائيز
پيله ي روياهايم را به هم مي بافم و
در انزواي خويش كز مي كنم
مي دانم
بايد بهار را نقاشي كنم

جواب يك نامه

عمو من از اين روزها و اين روابط مسخره متنفرم. انگار زنداني ام. زندگي برا من فقط شب هايي كه با خودم تنهام و مي تونم اين دست هايي رو كه دائم به ديوار قفس گير مي كنن، يه استراحتي بدم ... عمو دستاي شما بزرگ تر از دستاي منه، نه؟
سلام عمو جان
نه عمو. دست هاي من هم مثل تو ان، كوچك تر از باري كه بايد وردرارن. شايد اون چيزي كه بزرگ تر نشونشون مي ده، اشتياقي يه كه براي در دست گرفتن ديگر دست ها دارن
دست ها چيز عجيبي ان عمو. اونا يه روز و روزگاري باعث شدن آدم آدم بشه. اونا بودن كه مفهوم كار رو برا انسان بوجود اووردن، كار، تلاش. او نا تو هوا رقصيدن و آفرينش تازه ي خودشون و انسان رو جشن گرفتن. اونا تو هم زنجير شدن و پلي شدن تا ما از روشون عبور كنيم و به امروز برسيم، به فردا برسيم. اونا يه روز فرمان ايست دادن، يه روز به هوا برخاستن، يه روز مشت شدن، و يه روز صورت كسايي رو نوازش كردن كه ديگه هيچ اميدي نداشتن
دست ها چيز عجيبي ان، عمو اين دست هاي كوچيك جادو گراي قدرتمندي ان، آفرينشگرهايي عظيم. اونا به هر چيز كه تماس پيدا مي كنن تغييرش مي دن، دگرگونش مي كنن. مثلا اونا مي نويسن و كاغذ و قلم رو كلمه مي كن. اونا پروانه مي شن، پرواز مي كنن و تو ذهن كساي ديگه مي شينن و يه چيزي رو دم گوش اونا زمزمه مي كنن
دنيا مي تونه اصلا طور ديگه اي باشه . . . و اين كار ماست كه تغييرش بديم

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

آدما

توي يه اطاق سه در چهار، توي خونه ي مستاجر نشين شلوغي كه هر اطاقش دست يه خونواده بود، زندگي مي كرد. از در كه وارد شدم، با اينكه اصلا انتظارم رو نداشت، خيلي زود تر از اوني كه فكر مي كردم منو شناخت. حالا ديگه تقريبا پونزده سال گذشته بود. چند بار ديگه هم عقبش گشته بودم و حتي يه بار از تهران تا فومن رفتم تا پيداش كنم، ولي از اون آدرسي كه من داشتم رفته بوداز آخرين دفعه اي كه سر قرار ديدمش خيلي شكسته تر شده بود. زانوهاشو بغل كرده بود و مي ماليد. پرسيدم چيزي شون شده؟
گفت
چيز خاصي نيست. نمي دونم چشه. مدت هاست درد مي كنه
به دكتر نشون دادي؟
آره. دارو داده، ولي فايده نكرده
يه چراغ والور، يه تلويزيون سياه و سفيد خيلي كوچيك رنگ و رو رفته، يه گليم و دوسه تا استكان جور و واجور، نشون از وضعيتي داشت كه توش زندگي مي كرد
هي منو نگاه مي كرد و مي خنديد. چشاش و خنده اش انگار به يه جاي ديگه تعلق داشت. با همه ي تلاش سعي مي كرد خودشو سرپا نشون بده و با همون صداقت هميشگيش مي گفت
زندگي يه ديگه. مي دوني وقتي آدم هي شكست بخوره، يه جورايي آسيب مي بينه كه توضيحش گاهي سخته... من خيلي تلاش كردم كه
حرفش رو قطع مي كنم و مي گم
ولي نگاهت چيزي ديگه رو مي گه
خوب مي دوني خيلي خوشحال شدم. خيلي دلم مي خواست يه روز دوباره ببينمت. . . برنامه ات چيه؟
بايد برگرديم ختم. فردام بايد برگردم تهران و چند روز ديگه هم مسافرم . . .
اي بابا! كي بر مي گردي؟
يه سال و نيم ديگه
دوباره مياي پيش ما؟ خيلي حرف داشتم كه بزنيم
دوستان ديگه عجله داشتن و بايد بر مي گشتيم. من از يه فرصتي توي ختم استفاده كرده بودم و به پيشنهاد دوست ديگري كه اونو مي شناخت و آدرسش رو داشت به اونجا رفته بودم. گفتم ايندفعه هر جا باشي پيدات مي كنم
تو راه كه بر مي گشتيم، همش تو فكر بودم. آخه اين ديگه چه جور دنيايي يه؟
مي دونين؟ آدمايي همه ي زندگي شونو گذاشتن برا مبارزه . . . و همه چي شونو در اين راه از دست دادن و هيچ كسي هم هيچ توجهي بهشون نكرده، و با اينهمه هنوز لبخند مي زنن. ايني كه اونا كين رو فقط مي توني از تو چشماشون بخوني. از اون نگاهي كه اصلا يه جوره ديگس

به روز نيستم

عده از دوستان برام ايميل زدن و مي گن چرا وبلاگت رو به روز نمي كني، يا دير مي كني. من قبلا هم توضيح دادم كه خيلي زياد درس و مشق دارم و تا مدتي كمتر به وبلاگ مي رسم . . . مي دونين نمي رسم . . . چي كار كنم . . . مشكل نوشتن نيست، مشكل چيز به درد خوري نوشتنه كه كار مي بره

دوستان عزيز

ايميل من همچنان به آدرس زير است. كاري داريد در خدمتيم
homaahmad@hotmail.com

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴

ما كه بچه بوديم

ما كه بچه بوديم يه اصولي تو خونمون حاكم بود. اون موقع هم بودن افرادي از فاميل كه با زد و بند و هزار پدر سوخته بازي پولدار شده بودن و پولشونو به رخ بقيه مي كشيدن، اما خانواده هاي ما با اونا رفت آمدشونو قطع و كسي رو كه به مهموني يه اونا مي رفت محكوم مي كردن. صحبت از خوب و بد مثل يه درس نامه تكرار مي شد و هميشه مثال هاي خودش رو داشت. هيچ كلاهبرداري رو من يادم نمي ياد تشويقش كرده يا مجيزش رو گفته باشن. هيچوقت يادم نم ياد برا يه همچين آدمايي صفاتي رو بكار ببرن كه امروز بكار مي ره: زرنگ، دست و پا دار، با عرضه و . . .. هيچكس از اونا خوشش نمي اومد و اونا موجودات منفوري بودن . . . وقتي ما بچه بوديم، چهره هاي فقير زيادي بودن كه تو فاميل ما احترام بسيار داشتن
مي دونين؟ اتفاقي كه امروز افتاده اينه كه نزد خيلي ها ديگه انگار ارزش گذاري مستقلي جز ميزان موجودي در حساب شخصي وجود نداره و اصلا هم ديگه مهم نيست طرف اون رو چه جوري بدست اوورده. . . امروز كلاش ها با حفظ سمت فرزانگان جامعه ي ما نيز شده اند و اين بزرگ ترين بلايي ست كه بر سرمان آورده اند

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

گفتگو

به همين مناسبت
مي گويم
چاره أي كه نداريم
انتخاب بين بد است با بدتر
هر چيز قانون خودش را دارد
بازي را كه نمي شود بر هم زد
عصر انقلاب ديگر گذشته است

مي گويد
آري
مي توان كفش هايشان را واكس زد
لباس هاي كثيفشان را شست
و ظاهري مناسب تر به آنان بخشيد
نمي توان منكر آن شد نمبز بودن
براي شيادان هم صفتي شايسته است
مي گويم
باز هم همان حرف هاي بي حاصل
پشت پرچم هاي سرخ شما
بارها به خيابان نريختيم و قيام نكرديم؟
هميشه هدف نزديك بود و پيروزي قطعي
و هميشه از نشئه سراب ها مست
اما هر بار مسلخي خونين ماند و سرداب هاي سياه
بر چهره ها ماسك هاي دروغ كشيدند
و بر نگاه ها چشم بندي كه هيچگاه پاك نشد
با چشم هاي خود ديديم
افسانه بود آن كه بالاتر از سياهي رنگي نيست
بالاتر از سياهي سكوت عظيمي ست
كه تلخ و بي رنگ است
آن عدالت رويايي
حقيقتي بود كه ربوده شد
قضاوتي كه شكست

مي گويد
مي دانم
مي توان از كشته شدن ترسيد و فراموش كرد
براي نابودي تنها راه جوخه اعدام نيست
دهها هزارمان را همين اواخر كشتند
زير آواري كه خانه هاي هنوز خشتي را
بر سرمان فرو ريخت
و سيلابي كه از غارت جنگل ها برخاسته بود
صدها مان را هر ماه مي كشند
در شعله هاي آتشي كه از ياس
بر پيكر خود مي كشيم
و جو مسمومي كه در تخديرش
به تدريج خفه مي شويم
آري، بالاتر از سكوت بغض فرو خورده ايست
كه تن دادن پنهان ترين تظاهر آن است
مي گويم
اما مگر فروپاشي، خود
دليل نارسايي آن باورها نيست؟
آيا مي توان براي هيچ قيام كرد؟

مي گويد
نيازي به طعنه نيست
ما بارها شكسته و روئيده ايم
گام اول هر انقلاب
تعميق و ارتقاي درك هدف هاست
بار اول دهها روز و چند شهر
بار دوم دهها سال و چند كشور
و اينبار براي دهها قرن
جهان را آماده مي كنيم