توي يه اطاق سه در چهار، توي خونه ي مستاجر نشين شلوغي كه هر اطاقش دست يه خونواده بود، زندگي مي كرد. از در كه وارد شدم، با اينكه اصلا انتظارم رو نداشت، خيلي زود تر از اوني كه فكر مي كردم منو شناخت. حالا ديگه تقريبا پونزده سال گذشته بود. چند بار ديگه هم عقبش گشته بودم و حتي يه بار از تهران تا فومن رفتم تا پيداش كنم، ولي از اون آدرسي كه من داشتم رفته بوداز آخرين دفعه اي كه سر قرار ديدمش خيلي شكسته تر شده بود. زانوهاشو بغل كرده بود و مي ماليد. پرسيدم چيزي شون شده؟ گفت
چيز خاصي نيست. نمي دونم چشه. مدت هاست درد مي كنه
به دكتر نشون دادي؟
آره. دارو داده، ولي فايده نكرده
يه چراغ والور، يه تلويزيون سياه و سفيد خيلي كوچيك رنگ و رو رفته، يه گليم و دوسه تا استكان جور و واجور، نشون از وضعيتي داشت كه توش زندگي مي كرد
هي منو نگاه مي كرد و مي خنديد. چشاش و خنده اش انگار به يه جاي ديگه تعلق داشت. با همه ي تلاش سعي مي كرد خودشو سرپا نشون بده و با همون صداقت هميشگيش مي گفت
زندگي يه ديگه. مي دوني وقتي آدم هي شكست بخوره، يه جورايي آسيب مي بينه كه توضيحش گاهي سخته... من خيلي تلاش كردم كه
حرفش رو قطع مي كنم و مي گم
ولي نگاهت چيزي ديگه رو مي گه
خوب مي دوني خيلي خوشحال شدم. خيلي دلم مي خواست يه روز دوباره ببينمت. . . برنامه ات چيه؟
بايد برگرديم ختم. فردام بايد برگردم تهران و چند روز ديگه هم مسافرم . . .
اي بابا! كي بر مي گردي؟
يه سال و نيم ديگه
دوباره مياي پيش ما؟ خيلي حرف داشتم كه بزنيم
دوستان ديگه عجله داشتن و بايد بر مي گشتيم. من از يه فرصتي توي ختم استفاده كرده بودم و به پيشنهاد دوست ديگري كه اونو مي شناخت و آدرسش رو داشت به اونجا رفته بودم. گفتم ايندفعه هر جا باشي پيدات مي كنم
تو راه كه بر مي گشتيم، همش تو فكر بودم. آخه اين ديگه چه جور دنيايي يه؟
مي دونين؟ آدمايي همه ي زندگي شونو گذاشتن برا مبارزه . . . و همه چي شونو در اين راه از دست دادن و هيچ كسي هم هيچ توجهي بهشون نكرده، و با اينهمه هنوز لبخند مي زنن. ايني كه اونا كين رو فقط مي توني از تو چشماشون بخوني. از اون نگاهي كه اصلا يه جوره ديگس