امروز دوباره رفتم بازپروری، برای تست آخر دوره. با نمرهٔ قبولی فارغ التحصیل شدم. خوشحال که بیرون می آمدم، چشمم به ده ها بیماری افتاد که توی سالن سر کلاس نشسته بودند- درست مثل روز اولی که من اینجا آمدم.
نگرانی از چهره هاشان می بارید. پیدا بود که تازه یک سکته ای چیزی زده اند ...
می دونی؟ زندگی و مرگ اصلا انگار فاصلهٔ چندانی ندارند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر