شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

شب

بر خون خورشیدهای غروب کرده و
موج های سرکش دریا
شب بال می گسترد

تاریکی
عدم وجود رنگ ها نیست
ناپیدایی آن هاست

ای زلال سیاه
با تلالو قیرینت
نمی بر چهره ی ما بریز
بگذار اینبار بر خیزیم و
با نگاه جادوویی صبح
جهان را بازنویسی کنیم

۴ نظر:

ناشناس گفت...

سلام عمو جان خیلی خوشحالم که شما با دست پر برگشتین شعرتون عالی بود

ناشناس گفت...

سلام خوشحالم که برگشتي شعرت زيبا بود ونوشته ات د لنشين شاد زي

ناشناس گفت...

Mery Christmas :)
are you armenian?

ناشناس گفت...

سلام! ماركس هم يك پا كاپيتاليست بوده ما نمي‌دونستيم.