شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

مهر

شوره زار
عسل آفتاب را
در هشتخوان های منظم شانه هایش می مکد ...
آفتابی که از استخوان های ما هم ماندگار تر است

کویر ناگفته ای ندارد
وسعتی ست عیان
که به تنهایی خویشت باز می گرداند
حتی هنگامی که
در دو سوی مخالف طلوع تا غروبش
به راه افتاده باشی

خسته در میان خاطرات لگد مال شده
می نشینم تا
با صورتی سیلی خورده
و چشمانی از سنگ
بدنبال رویا هایم بگردم . . .
شب اما تبخیر خیال انگیز مهری ابدی ست

۵ نظر:

CHIC-HANDSOME گفت...

i like the story book alwaleed

ناشناس گفت...

سلام عمو احمد
یاد شعری افتادم
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
بعضی وقت ها احساس می کنم صدف من خیلی گشاد شده است
باید کوچکش کرد
چون دیگر دلم برای خودم هم تنگ می شود

کویر عظمتی بی همتاست
عظمتی پاینده و یکتا
ولی یکه و تنها
و شاید از این روست که شانه شانه های غلطانش بدنم را می لرزانم

از تنهایی گریزانم
به وسعتی می شتابم
که در عظمت خود تنها و خاموش است

به امید دیدار

ارس

ناشناس گفت...

salam amu ahmad.
in shero amu ahmad gofte?buioe omid nadare amu?
sili khorde?lagad mal shode?
buie amu ahmad nemide in sher.
shomam injuri begi,dige iade ki basham age bekham rast ghamat bemunam?

sahand گفت...

سلام عمو
چاکریم
شعرتون خیلی قشنگه

ناشناس گفت...

I loved the poem. I am happy you are back.
love, Zohal