جمعه، دی ۳۰، ۱۳۸۴

نوشتنم نمی یاد

دیدی یه وقت آدم خفه خون می گیره و هر چی میاد بنویسه، نمی تونه. من همین حال رو دارم. نوشتنم نمی یاد. ذهنم خیلی تصویری شده. همش دوست دارم عکس بگیرم و با تصویر ها ور برم. یک کم اینجاشو آبی تر کنم. یک کم اونجا رو سایه بیندازم . . . دارم تو زمینه ی سناریو نویسی که این ترم درسش رو گرفتم، کار می کنم و کتاب می خونم. تو یکی از کتابا به نکته ی جالبی برخوردم. نوشته برای اینکه بتونید سناریو بنویسید، باید ذهن تصویری داشته باشید. و بهترین تمرین برای اینکار اینه که عکس بگیرید و با تصویر ها ور برید . . .

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من هم باهاتون موافقم.گاهي اوقات آدم از سكوته كه ياد ميگيره.حتي گاهي لازمه آدم چشمهاشم ببنده و فقط در تاريكي ببينه.يعني اون چيزايي رو ببينه كه دوست داره يعني بيافرينه.يعني تو دنياي مجازيه خودش زندگي كنه.اين يعني آفرينش.درسته؟

ناشناس گفت...

برای من که خیلی ملموسه عمو .نمی دونم دقیقا چیه اما فقط یک سکوت نیست

اصلا من درک نمی کنم چطور یک هنرمند می تونه روشنفکر باشه؟تو عالم هنر اتفاقات عجیبی برای آدم می افته

..ما عکساتونم دوست داریم