--تقدیم به نیمه ی دیگر زندگیم
شهر
با ازدحام بوق های ممتد
و نور وقیح نئون هایش تنها ترمان کرده است
بر سکویی می نشینم و
در گریزگاه هیاهویی که می توان نشنید
پناه می گیرم
تبعیدی وطن غریبمان شده ایم
این بیشه ی مه آلودی
که زمزمه ی پنهان چشمه هایش
هیچگاه آرام نمی گیرد
رنج ها خراش عمیقشان را
بر همه چیز باقی می گذارند
در فروریختگی های هر دیوار
تاریخ است که تصویر می شود
بگذار شب با ستاره های کف آلودش
در زیر این یخ پهناور گسترده شود
و درخت تنها در دل خاک سبز بماند
فصل می گذرد...
دامنه ها هر بهار ابدیتی از شقایق اند
وقتی که باد رودخانه را به پرواز در میاورد
وقتی که باغ به تل سیب های پادرختی اش
خلاصه می شود
ما گلدانی یاس در پس پنجره داریم
و غارهای عزلت ما
هنوز پر از آوازهای آغازین ست
این آخرین تصویر لحظه ای را که گذشت نگاه کن
هنوز دو دانه ی گیلاس
در سرخی تلخ این کاسه ی پر رمز و راز
غوطه ور است
در بهشت رویاهای ما
کسی نبود که راه نداشته باشد
ما
همیشه دو آغوش گشاده بوده ایم
اگرچه کسانی ما را نشناختند
کسانی راه خود را کج کردند
یا پا بر سر مان گذاشتند
و کسانی چون شیطان
سنگ بر ما پرتاب کردند
تا در زندگی رستگار شوند
راه همواری نداشتیم
بار ها به تردید افتادیم
زانو زدیم و گریستیم
اما جز راه فرازآمده جوابی نیافتیم
ای کاش
از سلاله ی آنانی شویم
که تا انتهای فرصت یک تلاش دویدند و
سرافراز به خاک افتادند ...
نگاه کن
حصار بسته ی گورهاشان
حیاط خلوت کندو هاست
شهر
با ازدحام بوق های ممتد
و نور وقیح نئون هایش تنها ترمان کرده است
بر سکویی می نشینم و
در گریزگاه هیاهویی که می توان نشنید
پناه می گیرم
تبعیدی وطن غریبمان شده ایم
این بیشه ی مه آلودی
که زمزمه ی پنهان چشمه هایش
هیچگاه آرام نمی گیرد
رنج ها خراش عمیقشان را
بر همه چیز باقی می گذارند
در فروریختگی های هر دیوار
تاریخ است که تصویر می شود
بگذار شب با ستاره های کف آلودش
در زیر این یخ پهناور گسترده شود
و درخت تنها در دل خاک سبز بماند
فصل می گذرد...
دامنه ها هر بهار ابدیتی از شقایق اند
وقتی که باد رودخانه را به پرواز در میاورد
وقتی که باغ به تل سیب های پادرختی اش
خلاصه می شود
ما گلدانی یاس در پس پنجره داریم
و غارهای عزلت ما
هنوز پر از آوازهای آغازین ست
این آخرین تصویر لحظه ای را که گذشت نگاه کن
هنوز دو دانه ی گیلاس
در سرخی تلخ این کاسه ی پر رمز و راز
غوطه ور است
در بهشت رویاهای ما
کسی نبود که راه نداشته باشد
ما
همیشه دو آغوش گشاده بوده ایم
اگرچه کسانی ما را نشناختند
کسانی راه خود را کج کردند
یا پا بر سر مان گذاشتند
و کسانی چون شیطان
سنگ بر ما پرتاب کردند
تا در زندگی رستگار شوند
راه همواری نداشتیم
بار ها به تردید افتادیم
زانو زدیم و گریستیم
اما جز راه فرازآمده جوابی نیافتیم
ای کاش
از سلاله ی آنانی شویم
که تا انتهای فرصت یک تلاش دویدند و
سرافراز به خاک افتادند ...
نگاه کن
حصار بسته ی گورهاشان
حیاط خلوت کندو هاست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر