پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

صبح

اونوقت ها بعضی روزا که از خواب پا می شدیم، یک کتاب شعر رو با ذوق و شوق بر می داشتم و می شستم همونجور خواب آلو با صدای بلند می خوندم. هما همیشه عاشق این شعر خوندن های نا به هنگام من بود. امروز منو صدا کرد  و کتاب « از میان ریگ ها و الماس ها» را به دستم داد و گفت: خیلی وقت شعر نخواندی ها... پاشو برامون شعر بخون!
 از خوابی سنگین و شیمیایی شده از داروها بیدار شدم و خواندم. تکه ای بود که دلم نیامد برای شما هم ننویسم. از شعر «شهاب الدین سهروردی» است:
...
زه کمان بر گردن خفه اش کردند
پیکر بی نفس را از بام سرای افکندند
استخوان های خورد شده ای را در آتش سوزاندند
خاکسترش را به باد دادند
آرام گرفتند
کار پایان یافت
و به سوی خانه شدند.
ولی سرود پرتوهای ناب را
کسی خفه کردن
از بام سرای افکندن و سوختن
و خاکستر به باد دادن
و کار پایان یافته شمردن
 و به سوی خانه شدن نیارست. 

۱ نظر:

ناهید گفت...

مهتاب را چه ترس بود از کنار بام
پس ما چه غم خوریم که بر مه سواره ایم