تو دستنوشته های قدیمی ام، یک قصهٔ خیلی کوتاه پیدا کردم که یادم نمیاد کی نوشتم. گفتم اینجا بذارمش شما هم بخوانید.
حیات
به مناسبت سالگرد زلزله ی بم
فضای غریبی بود. سقف ها به زمین می ریخت، دیوار ها برش می خورد و غبار سیاهی ضجه های مرگبار را به هم می پیچد... چند لحظه ای کافی بود تا در تمام شهر بم، تابلو های راهنمایی شکلی مضحکی به خود بگیرند.
زمینی که به رعشه افتاده بود و جان می کند، آوار عظیمی را بر سر او فرو ریخت - آواری که نه وزن داشت و نه سنگینی. درست مثل خواب هایش بود - همه تصویر و صدا. به زودی دریافت که تنش را نمی تواند تکان بدهد. با این همه اگر تنگی نفس نبود، شاید تصور می کرد که تنها یک کابوس ست. زمین هنوز می لرزید و حس مرموزی همه ی وجودش را لمس می کرد.
به سرفه افتاد. هوای زیادی برای تنفس نبود... مدت زیادی نگذشت که صدای پاهای دو نفر را حس کرد. می توانست جهت آن ها را که به بالای سرش نزدیک می شدند، تشخیص دهد. شاید صدایش را شنیده بودند. دست هایی به سرعت خاک ها را از روی سرش کنار زد. اولین هوای تازه ای که فروداد رنگی غریب داشت – ملغمه ای از نور و غبار و سایه ای سیاه. صدایی می گفت:
داره نفس می کشه. زنده ست. ولش کن! باید بریم سراغ بقیه!
صدای پاها دور شد و ایستاد. صدای تلاش دیگری برای کنار زدن آوار قابل تشخیص بود. سعی کرد چشمش را باز کند، پر از خاک بود. ساعت ها گذشت تا اکیپ های نجات از زیر آوار بیرونش آوردند. از خودش بارها پرسید: آن دو نفر که بودند.
***
حیاط مدرسه خالی ست. تنها "حیات" آنجا ایستاده. او یک کودک استثنایی است. بیشتر با نگاهش حرف می زند تا با کلمات. امروز چشمان مرطوبش با تلاش زیاد غبار سیاه حادثه ای تلخ را شسته اند. او فدرت تجزیه و تحلیل ناچیزی دارد و رویداد ها را نمی تواند به شکل منطقی شان به خاطر بسپرد. واقعیت ها برای او اغلب آنی اند. شاید هم درست به همین دلیل حس واقعی تری از آن ها دارد. شخصیت او در دو چیز خلاصه می شود: حس و نگاه. داستان شاید داستان تازه ای نباشد - کسی می ماند و کسی می رود - او تنها باز مانده ی خانواده است. تنها خواهر کوچک به جا مانده اش را هم چند ماه قبل از دست داد.
کسی آنجا نیست. تنها اوست که به کناری ایستاده و چشمانش را بسته است. او می تواند به صداها گوش دهد و همه چیز را ببیند. صدای زنگ را البته نشنید یا نشنیده گرفت. روزی روشن است و آفتابی پر رنگی بر او سایه انداخته. پنجره ها تلاش دوباره ای را قاب گرفته اند. حیات برای یک لحظه آن ها را مرور می کند. برایش بسیار آشناست. اما نمی داند کدامیک کلاس اوست؟
معلم که متوجه غیبت حیات شده، بیرون می آید و او را صدا می زند. به پیشش می آید و نازش را می کشد و او را به داخل کلاس می برد. قرار است همه انشا بخوانند. نوبت او که می رسد، با موهای به پیشانی ریخته و خرمای چشمانی سیاه بر می خیزد و جلوی تخته می آید. در سکوتی طولانی روسری اش را صاف می کند. و بعد در حالی که دست هایش را قایم می کند، با صدایی گرفته و تا حدی نامفهوم به همه حالی می کند که چیزی برای نوشتن نداشته است. معلم با مهربانی می گوید:
هرچی، هرچی بتونی بگی خودش خوبه. ما می خوایم صداتو بشنویم.
"حیات" به اطراف نگاهی می اندازد، با سرفه ای باوقار سینه اش را صاف می کند، و لبخند می زند. چشمانش روایتگر همه ی ماجراست.