چهارشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۵

قصه ای قدیمی

تو دستنوشته های قدیمی ام، یک قصهٔ خیلی کوتاه پیدا کردم که یادم نمیاد کی نوشتم. گفتم اینجا بذارمش شما هم بخوانید. 


حیات

به مناسبت سالگرد زلزله ی بم



فضای غریبی بود. سقف ها به زمین می ریخت، دیوار ها برش می خورد و غبار سیاهی ضجه های مرگبار را به هم می پیچد... چند لحظه ای کافی بود تا در تمام شهر بم، تابلو های راهنمایی شکلی مضحکی به خود بگیرند. 

زمینی که به رعشه افتاده بود و جان می کند، آوار عظیمی را بر سر او فرو ریخت - آواری که نه وزن داشت و نه سنگینی. درست مثل خواب هایش بود - همه تصویر و صدا. به زودی دریافت که تنش را نمی تواند تکان بدهد. با این همه اگر تنگی نفس نبود، شاید تصور می کرد که تنها یک کابوس ست. زمین هنوز می لرزید و حس مرموزی همه ی وجودش را لمس می کرد. 
به سرفه افتاد. هوای زیادی برای تنفس نبود... مدت زیادی نگذشت که صدای پاهای دو نفر را حس کرد. می توانست جهت آن ها را که به بالای سرش نزدیک می شدند، تشخیص دهد. شاید صدایش را شنیده بودند. دست هایی به سرعت خاک ها را از روی سرش کنار زد. اولین هوای تازه ای که فروداد رنگی غریب داشت – ملغمه ای از نور و غبار و سایه ای سیاه. صدایی می گفت:
داره نفس می کشه. زنده ست. ولش کن! باید بریم سراغ بقیه! 
صدای پاها دور شد و ایستاد. صدای تلاش دیگری برای کنار زدن آوار قابل تشخیص بود. سعی کرد چشمش را باز کند، پر از خاک بود. ساعت ها گذشت تا اکیپ های نجات از زیر آوار بیرونش آوردند. از خودش بارها پرسید: آن دو نفر که بودند.
                                                           ***
حیاط مدرسه خالی ست. تنها "حیات" آنجا ایستاده. او یک کودک استثنایی است. بیشتر با نگاهش حرف می زند تا با کلمات. امروز چشمان مرطوبش با تلاش زیاد غبار سیاه حادثه ای تلخ را شسته اند. او فدرت تجزیه و تحلیل ناچیزی دارد و رویداد ها را نمی تواند به شکل منطقی شان به خاطر بسپرد. واقعیت ها برای او اغلب آنی اند. شاید هم درست به همین دلیل حس واقعی تری از آن ها دارد. شخصیت او در دو چیز خلاصه می شود: حس و نگاه. داستان شاید داستان تازه ای نباشد - کسی می ماند و کسی می رود - او تنها باز مانده ی خانواده است. تنها خواهر کوچک به جا مانده اش را هم چند ماه قبل از دست داد.
کسی آنجا نیست. تنها اوست که به کناری ایستاده و چشمانش را بسته است. او می تواند به صداها گوش دهد و همه چیز را ببیند. صدای زنگ را البته نشنید یا نشنیده گرفت. روزی روشن است و آفتابی پر رنگی بر او سایه انداخته. پنجره ها تلاش دوباره ای را قاب گرفته اند. حیات برای یک لحظه آن ها را مرور می کند. برایش بسیار آشناست. اما نمی داند کدامیک کلاس اوست؟
معلم که متوجه غیبت حیات شده، بیرون می آید و او را صدا می زند. به پیشش می آید و نازش را می کشد و او را به داخل کلاس می برد. قرار است همه انشا بخوانند. نوبت او که می رسد، با موهای به پیشانی ریخته و خرمای چشمانی سیاه  بر می خیزد و جلوی تخته می آید. در سکوتی طولانی روسری اش را صاف می کند. و بعد در حالی که دست هایش را قایم می کند، با صدایی گرفته و تا حدی نامفهوم به همه حالی می کند که چیزی برای نوشتن نداشته است. معلم با مهربانی می گوید:
هرچی، هرچی بتونی بگی خودش خوبه. ما می خوایم صداتو بشنویم. 

"حیات" به اطراف نگاهی می اندازد، با سرفه ای باوقار سینه اش را صاف می کند، و لبخند می زند. چشمانش روایتگر همه ی ماجراست.

جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۹۵

گربه


خودخواهان

آدم های خودخواه کم نیستند. همه جا می شود آن ها را دید. البته  همه ما حدی از خودخواهی داریم  و آدم های خودخواه هم از یک کرهٔ دیگری نیامده اند. شاید بشود گفت آن ها- یعنی آدم های خودخواه ـ بیشتر از حد لازم خودخواه اند. یعنی، خودخواهی وجه برجسته ای از شخصیت شان است یا شده است.
خیلی از ما در برخورد با آدم های خودخواه مشکل داریم. مشکل از آنجا ایجاد می شود که فرض اولیه مان در ارتباطات انسانی بر مهربانی آدم هاست. به همین دلیل،  معمولا باید طرف یک بلایی سرمان بیاورد تا بفهمیم خودخواه است. بعد هم از اینکه کسی عواطف انسانی ما را برای منافع شخصی خودش به هیچ گرفته، احساس فریب خوردگی و تحقیر شدگی می کنیم. نوعی احساس ضعف، نوعی احساس شکست، حدی از بی باوری به قدرت مهر و عطوفت، پشیمانی و ... او را در موضع قدرت و ما را در موضع ضعف قرار می دهد.
معمولا همین موقع ها آموزه هایی هم از راه می رسند- در شبکه های اجتماعی پر اند- که می گویند: همه خودخواه اند، تنها راه این است که تو هم خودخواه باشی. باید آدم های خودخواه را از اطرافت دور کنی. باید برای خودت زندگی کنی و ...
به نظر من این آموزه ها برای هدف دیگری ترویج می شوند و کمکی به ما نمی کند.
خیلی وقت ها، آدم های خود خواه را نمی شود حذف کرد. چرا؟ چون گاه آن ها همکاران ما در محل کار اند. چون گاه از نزدیکان ما هستند. چون گاه شریکان و همراهان ما هستند و ...
می دونید؟
باید یاد بگیریم با آدم های خود خواه  درست رفتار کنیم.
احتمالا اغلب بلدیم با آدم های مهربان و فداکار چگونه رفتار کنیم (برخی ها هم بلد نیستیم و بدرفتاری می کنیم)، اما مدیریت روابط انسانی با آدم های خودخواه را بلد نیستیم.
آدم های خود خواه آدم های بدبختی هستند. چون هیچکس دوستشان ندارد. باید همیشه خود را برتر از آن ها دید و نگاه ترحم آمیزی به آن ها داشت.
آدم های خودخواه بسیار مدیریت پذیرند، چون سخت به دنبال نفع شخصی شان هستند و اگر آن را تشخیص بدهیم و بشناسیم، براحتی می توان آن ها را به دنبال آن نفع به هر سویی کشاند.
آدم های خودخواه همیشه حاضر به معامله اند و می شود با وعده و یا تامین اندکی از منافع مورد نظرشان، آن ها را واداشت در سمت و سوی مناسبی عمل کنند.
باید از رابطهٔ عاطفی با آدم های خودخواه پرهیز کرد و بیشتر از عقل کمک گرفت.
و سر آخر اینکه آدم های خودخواه در برابر کسانی که خودخواهی آن ها را درک می کنند و بلدند چگونه با آن ها رفتار کنند، به آدم های دنباله روی زبونی تبدیل می شوند و تنها در اینجاست که باید از احساسات مان کمک بگیریم و نوع احساسی هم که بکار می گیریم باید تنها یک احساس و آن هم ترحم در مواقع لزوم باشد.
این را هم بگویم که،
من روانشناس نیستم، اما روانشناسان را دوست دارم.


دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۵

ﻣﻴﻼﺩ

میلاد یکی کودک

آوا خانوم، نوهٔ دوم ما که به دنیا اومد، عکسش رو گذاشتم توی فیس بوک و خبر قدم گذاشتنش به این دنیا رو با اون عکس دادم. به دنیا اومدنش حس عجیبی رو در ذهنم ایجاد کرد. فکر کردم این بچه ها به دنیا میان و ما ها هم در بزرگ کردن شون بعنوان پدر بزرگ و مادر بزرگ نقش هر چند کوچکی داریم و برای اینکه سعادتمند باشند، باید به این هم فکر کنیم که پرورش اون ها به تنهایی کافی نیست و لازمه دنیایی رو که توش بزرگ می شن هم براشون بپرورونیم.
کامنت هایی که عزیزان دادند هم حاوی همین نکات بود.
عزیزی هم علاوه بر تبریک یک شعر فرستاد که حاوی احساس ها و تفکرهای  ارزنده ای است:

میلاد یکی کودک، شکفتن گلی را ماند.

چیزی نادر به زندگی آغاز می‌کند؛
با شادی و اندکی درد.
روزانه به گونه‌ای نمایان برمی‌بالد؛

بدان ماند که نادرۀ نخستن است،
و نادرۀ آخرین.

تنها آن‌که بزرگ‌ترین جا را

به خود اختصاص نمی‌دهد
از شادی لبخند بهره می‌تواند داشت.
آن‌ که جای کافی برای دیگران دارد؛

صمیمانه‌ تر می‌تواند
با دیگران بخندد؛
با دیگران بگرید..        

"مارگوت بیگل – ترجمه احمد شاملو"

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۵

سیاست ورزی

قبلن همه چی رو تو همین وبلاگ «شب نگاشت» ها می نوشتم. نمی دونم چرا از مدتی پیش وسواسی شدم و دلم می خواد اون ها رو تفکیک کنم و هر کدوم رو سر جاش بگذارم. 
به همین دلیله که نوشته های سیاسی مو بردمشون توی وبلاگ تازه ای به نام سیاست ورزی که قاعدتا باید زبان خودش رو پیدا کنه.
اینم وبلاگ سیاست ورزی




تنها تو

فکر کن یکی بهت زنگ بزنه و از کتابی که بهش دادی با احساس ستایش حرف بزنه و  وقتی توضیح می ده، حس کنی چقدر مثل خودت ماجرا رو دیده...
چرا آدم از دیدن تجربه هایی شبیه تجربه های خودش اینقدر خوشحال می شه؟
آیا معنیش به نوعی می تونه این باشه که کسی داره بهش می گه :
ببین فقط تو تنها نیستی که ...  

چهارشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۵

چرا

اگه اتفاقی میفته که دور از انتظارمون بوده، اگه سیر وقایعی رو می بینیم که باور کردنش برامون سخته، اگه عمل اجتماعی مردم در ابعاد ده ها میلیونی برامون قابل درک نیست، نمی شه با بی شعور دونستن یک عده از اون ها یا همهٔ اون ها مشکل رو حل کرد؛ این کار خودش ممکنه مسخره ترین کاری باشه که بشه کرد.
منطقی اینه که فکر کنیم: نمی فهمیم؛
فکر کنیم نمی دونیم و دانش مون ناکافی ست؛
فکر کنیم واقعیت ها جای دیگه ایست که بهمون گفته نشده....
می دونین؟
باید بپرسیم چرا؟ و این چرای بزرگ را جدی بگیریم و در پی پاسخ های علمی تری براش باشیم.

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۵

گوش

سونیک - سگِ دخترم این ها- رو که می برم بیرون تا راه ببرم، به سر و صدا های زیاد واکنش نشون می ده. یعنی وقتی می رسیم به خیابون اصلی که صدای ماشین ها زیاد می شه و مثلا یک ماشین آتش نشانی زوزه کشان نزدیک می شه، گوش هاش رو می بنده و تا وقتی به یک کوچه فرعی نپیچیم، گوش ها رو باز نمی کنه. 
می دونین؟
 می گم، کاش ما هم گوشمون یک قسمتی داشت که کمک می کرد درش رو ببنیدیم و برخی صداهای ناهنجار رو نشنویم. حقیقتا ما بهش بیشتر نیاز داریم. 

ﭘﺎﻳﻴﺰ

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۹۵


ﺟاﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻥ

ﻛﺎﺵ ﻣﻲ ﺷﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺭﻭاﻧﺸﻨﺎﺱ ﻫﺎ, ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺷﻨﺎﺱ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﻂﺐ ﺩاﺷﺘﺪ و ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎ ﻣﺸﻜﻟﻲﺭﻭﺑﺮﻭ ﻫﺴﺘﻴﻢ, ﺳﺮاﻍ  اﻭﻧﺎ ﺑﺮﻳﻢ و اﻭن ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ اﻳﻧﻜﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻂﻮﺭ ﻓﺮﺩﻱ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺸﻜﻞ ﺭﻭ ﺣﻞ ﻛﻨﻴﻢ, ﺑﻪ ﻣﺎ ﻳﺎﺩ ﺑﺪﻥ ﻣﺸﻜﻞ ﭼﻪ ﺭﻳﺸﻪ ﻫﺎﻱ اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ اﻱ ﺩاﺭﻩ و ﭼﻂﻮﺭﻱ ﻣﻲ ﺷﻪ اﻭﻧﻮ ﺩﺭ اﺑﻌﺎﺩ اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺣﻞ ﻛﺮﺩ.
ﻳﻚ ﻗﺪﻡ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺷﻪ ﺭﻓﺖ ﺟﻠﻮ و...اﻳﻨﻜﻪ:
ﻣﺴﻮﻟﻴﺖ ﻓﺮﺩﻱ ﻣﺎ ﺩﺭ اﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺎ اﻭﻥ ﻭﻇﻴﻔﻪ اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﭼﻴﻪ و ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺮاﺗﺮ اﻳﻨﻜﻪ:
اﻭﻧﺎ ﭼﻂﻮﺭﻱ ﻣﻲ ﺗﻮﻧﻦ ﻣﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻛﺴﺎن ﺩﻳﮕﻪ اﻱ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﺸﻜﻞ اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺭﻭ ﺩاﺭﻥ ﻭﺻﻞ کنند ﺗﺎ ﻗﺪﺭﺕ ﻻﺯﻡ ﺑﺮاﻱ ﺗﻐﻴﻴﺮ اﻭﺿﺎﻉ ﺭو ﻛﺴﺐ ﻛﻨﻴﻢ.

ﻣﺨﺎﻃﺐ

ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻟﻢ ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﻭ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻢ, ﻣﺨﺎﻃﺒﻢ ﭼﻲ ﺷﻨﻴﺪﻩ. اﻳﻦ ﺭﻭ , ﻫﻢ ﺑﺎ ﻋﻠﻢ و ﻫﻢ ﺗﺠﺮﺑﻪ , ﻣﻲ ﺩاﻧﻢ ﻛﻪ اﻳﻦ ﺩﻭ ﻳﻜﻲ ﻧﻴﺴﺖ. ﻋﺎﻟﻣﺎﻥ ﻋﻠﻮﻡ اﺭﺗﺒﺎﻃﺎﺕ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺩﺭ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺣﺪﻭﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺩﺭﺻﺪ ﺑا ﻫﻢ ﻳﻜﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
اﻣﺎ ﺩﺭﻙ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺁﺩﻡ ﭼﻲ ﺷﻨﻴﺪﻩ, ﺩﻗﺖ ﺯﻳاﺩﻱ ﻣﻲ ﺧﻮاﺩ. ﺑﺨﺸﻴﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻭاﻛﻨﺶ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ. ﺑﺨﺸﻲ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺗﻮﻱ اﺩاﻣﻪ ﮔﻔﺘﮕﻮ.
ﮔﺎﻫﻲ ﻣﺴﻘﻴﻢ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﭘﻴﺪا ﻣﻲ ﻛﻨﻪ و ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﻫﻢ اﻧﻌﻜﺎﺱ ﻣﺸﺨﺼﻲ ﻧﺪاﺭﻩ.
ﻳﻚ ﻣﻬﺎﺭﺕ ﺩﻳﮕﻪ اﻱ ﻫﻢ ﻣﻬﻤﻪ و اﻳﻦ اﻭﻧﻪ ﻛﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺷﻲ ﭘﻴﺶ ﻓﺮﺽ ﻫﺎﻱ ﻻﺯم ﺑﺮاﻱ ﺑﺤﺜﺖ ﺭﻭ اﺭاﻳﻪ ﺩاﺩﻱ و ﻃﺮﻑ ﻣﺒﺎﻧﻲ ﻻﺯﻡ ﺑﺮاﻱ ﭘﺮﺩاﺯش ﺑﺤﺚ ﺭو ﺩاﺭﻩ.
اﺷﻜﺎﻟﻲ ﻧﺪاﺭﻩ ﻛﺴﻲ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﺁﺩﻡ ﭼﻲ ﮔﻔﺘﻪ...ﺣﺎﻻ ﻳﻚ ﭼﻴﺰﻱ ﮔﻔﺘﻲ ﺩﻳﮕﻪ....ﻣﺸﻜﻞ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﻲ ﻳﻚ ﭼﻴﺰﻱ  ﺭﻭ ﻧﻤﻲ ﻓﻬﻤﻪ, ﻳﻚ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻪ و اﻳﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﺸﻜﻞ ﻣﻲ ﺷﻪ.

پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۵

آواز خوانی

یک چیزی تو ترانه خونی خیلی از خواننده ها تو چشم می زنه و اون اینه که خوندنشون حس و حال نداره. دلیلش هم روشنه. همه تحصیل کرده و کلاس دیده اند. کلاس درس هم خاصیتش اینه که خوانش رو درست می کنه، حس موسیقیایی رو خراب. به نظرم می رسه انگار می خوان صداشون رو تحت کنترل داشته باشن.
تا اونجا که من فهمیدم، «اعمال» مدیریت عقلانی، هر کار هنری رو خراب می کنه. چرا؟ چون مغز فقط توی یک «مود» کار نمی کنه. برای مثال خواب دیدن هم کار مغزه، ولی توی یک مود دیگه انگار بالا اومده. رویا و تخیل هم همینطوره. حالا نریم تو کار بحث علمیش که ظاهرا ۴ تا ۵ سطح یا حالت کار در مغز بازشناسی شده. 
می دونین؟
صدا باید از جای دیگه ای فرمان بگیره و اون هم حس جنون آمیز درونی خواننده است. درست خوندن باید اون قدر درونی شده باشه که مزاحم کار نشه.
اصلا بسیاری خوندن های بکر پر از غلط تاثیر گذارتر از این خوندن های مدیریت شده است.
یک خواهش:
چون من هیچ تخصصی در موسیقی ندارم، این حرف هام رو هم همون «کلاس ندیدگی» حساب کنید.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۵

نقش قالی


شناخت لحظه ها

می گه : می شه بپرسم تو اگه الان جای اون بودی چی کار می کردی؟
می گم: می دونی. خیلی از ماجراها قبل و بعدی داره که این لحظه شون به اون وابسته است. گاهی وقت ها وقتی آدم کشیده شد به یک نقطه ای، قدم های بعدیش دیگه روشنه و خیلی هم حق انتخاب نداره. بد و بدتری هم در کار نیست که آدم بتونه خودش رو سرگرم یا دلگرم کنه. 
می گه: «می شه یک مثال بزنی، بفهمم چی می گی؟»  
می گم: فکر کن از یک بلندی پریدی پایین؛ وسط هوا ازت بپرسن: خوب، حالا می خوای چیکار کنی؟ عقل سلیم می گه که فعلا کار دیگه ای نمی شه کرد. باید بخوری زمین. بعد بسته به اینکه چقدر آسیب می بینی، می شه دوباره فکر کرد و تصمیم گرفت که چی کار باید کرد.
توی هر روندی، یک نقطه هایی برای تصمیم گیری هست. یک جاهایی هست که حق انتخاب وجود داره. اونجاهاست که می شه انتخاب کرد و تصمیم گرفت. هر نقطه ای نمی شه ایستاد و فکر کرد درست تو همین لحظه است که باید تصمیم بگیری. اگه آدم می خواد تحقیق کنه، می خواد مشورت کنه، می خواد چه می دونم «استخاره کنه» ...باید اون لحظه ها رو بشناسه و درک کنه.
می دونین:
 شناخت و درک لحظه هایی که تصمیم گیری توشون مهمه، یک «مهارت زندگیِ» سرنوشت سازه... باید یادش گرفت.