سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۹

چت

یکهو دیدم چت فیس بوکم باز شده و یکی نوشته:
آقا من شما را می شناسم؟
خانوم اینو شما باید بگید که می شناسید یا نه؟
نه، نمی شناسم!
یک کمی راستش موندم. این دیگه کیه؟ تو چت من چیکار می کنه؟ دوباره نوشت:
پس چرا منو اد کردید به فیس بوک تون؟
خانوم تا شما اوکی نکنید که کسی نمی تونه ادتون کنه؟
می شه بپرسم از کجا منو پیدا کردین؟
هر چی فکر کردم راستش یادم نیومد. فکر کنم مشابهت اسمی با یکی دیگه بوده که به جای اون بابا، اینو تقاضا کردم و اونم اوکی کرده و ... گفتم:
آدم پیدا کردن تو فیس بوک که کاری نداره.... خودش هم دائما پیشنهاد می ده ... اون بالا سمت راست.
پس شما منو نمی شناسین؟
نه والله... خیلی هم ببخشید که مزاحم شدم. الان می رم اسمتون رو حذف می کنم
نه! نه! حذف نکنین...
تو این فصله رفتم توی صفحه اش و دیدم دختری ست ۱۶ ساله... چند تا پست و لینک ساده داره و دو سه خط شعر هم از حمید مصدق که نوشته بود «مصدق» گذاشته... داشتم پست ها رو می خوندم  که دوباره نوشت:
آقا شما دوست بابام نیستید؟
نه. من کسی رو با فامیلی شما نمی شناسم.
فکر کردم بابام دوستاش رو فرستاده ببینه تو فیس بوک من چه خبره.
نه عزیزم مطمئن باش من از طرف کسی نیامده ام.
ولی من در هر صورت شما را نمی شناسم که
خوب این که کاری نداره صفحهٔ فیس بوک منو بخون ... یک کمی دستت میاد و منو می شناسی
خوندم. ولی نمی شناسم
هیچ کدام از این خبرها و رویدادها و مطالبی که گذاشتم برات آشنا هست؟
نه!
هیچکدام؟ 
نه. اینا چی هست؟
نمی دونستم چی بنویسم و چی بگم ... پرسیدم:
شعر دوست داری؟
آره...
یک شعرم رو براش گذاشتم و خداحافظی کردم و به سر کار خبررسانی ام بازگشتم.
ساعت ها بعد که صفحات مختلف باز شده را می بستم تا کامپیوتر را خاموش کنم، دوباره چشمم به چت افتاد و به صفحهٔ فیس بوکش رفتم. یک پست تازه اون بالا گذاشته بود:
مامانی بیا پیشم. من خواب نمی بره ...

هیچ نظری موجود نیست: