پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰


مبارزه

ما در اطراف خود هرروز و هر ساعت تبعیض های زیادی می بینیم که از آن ها رنج می کشیم. بزرگ ترین چیزی که رنج ما را از همان دقیقهٔ اول حتی پیش از موفقیت برای تغییر شرایط تبعیض آمیز کاهش می دهد و با احساسی از استغنای روحی و سعادت جایگزین می کند، این است که تصمیم بگیریم با آن تبعیض ها در حد بضاعت خود مبارزه کنیم. هر گونه موفقیتی در این راه بزرگ ترین سعادتی ست که انسان آن را تجربه می کند.

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

بسیار...

بسیار بسیار بسیار بسیار نمی دانیم. اگر چنین احساسی علیرغم همهٔ تلاش های شبانه روزی مان برای فراگیری همراه با آفرینش نداریم، هنوز به سختی می توان نام روشنفکر و یا هنرمند بر خودمان بگذاریم...

سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۰

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۰


عبور

عبور معنی زندگی است...

گندمک های به گــُل آمیخته
و پهن برگ های پوشانندهٔ این مرمر سیاه و سیال
در ردیف درختانی دست بر شانهٔ یکدیگر 
و آسمان با میوه هایی کال و مغرور
و آن پرندهٔ سرخ صریح و خوش خوان

و نسترن هایی ریخته بر دامن خورشید
و خانه هایی در نقاشی چمنزار
و باد ...
و باد که خاطرات شگفتی دارد ...

در قاب پنجره های باز و پرده های گشوده
و این دیوار های نقطه چین پرنده و شمعدانی
و دسته بستن پشگانی پر همهمه
در سایه روشن یک نور مواج
و شیطنت بیدارباش صبحگاهی
و راه که به جای نخستینش باز می گردد
و خانه که دوباره
قابمان می گیرد و تکرارمان می کند
در لادن های فرو آویخته
یاس های سفید پر پر
پر از سوسوی  پروانه های شب تاب
و مهی که آرام از فراز می گذرد.

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۹۰


ذهن گرایی هنرمندانه

می دونین؟ بزرگ ترین بلایی که سر یک آدم هنرمند میاد اینه که مهارت هاش تو اجرا از شگفت انگیزی رویاها و تخیلاتش جا بمونه و نتونه آثاری رو که توی ذهنش شکل می گیره، تو یک اثر هنری اجرا کنه و به نمایش بگذاره ...
کاش این اینترفیس های ذهن به کامپیوتر زود تر بیرون بیاد... تا آدم آفرینش های ذهنی شو بدون واسطه ضبط کنه و راست و ریسشون بکنه و نتیجه رو تو وبلاگش بگذاره ...
آه ای آرزوهای فریبنده انسانی...

کامنت

بعضی از دوستان برام کامنت گذاشتن و با تعریف از وبلاگ، منو تشویق کردن... ازشون سپاسگزارم... روم نشد کامنت هاشون رو به نمایش بگذارم.
در مورد عکس ها باید بگم که من اصلا عکاس نیستم. یعنی عکاسی حرفه ای بلد نیستم... یعنی اگه یک موضوعی رو بهم بدن که ازش عکس بگیرم معلوم نیست چیزی بتونم دربیارم... ولی فکر کنم هنرمند باشم و این عکس ها اگه جالب اند بیشتر مضمون و نحوهٔ نگاه من ممکنه چیزکی شون کرده باشه. یک عکاس خوب حتما این مضامین رو بسیار بهتر از من می گرفت.
من یاد گرفتم اگه کاری رو دوست داشتم و درست می دونستم، حتما انجام بدم. به نخبه و نخبه گرایی و اینام اصلا باور ندارم. من اگر کاری بکنم و چیز با ارزشی توش ببینم، اونو حتما به اشتراک می گذارم و یک کلام توی ذهنم دائم تکرار می شه:
«چه هستی شگفتی ست آدمیزاد...» (ا. تبری)

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۰



طرح

بر شاخه های پشت پنجره ام باز،
-          باران که می ایستد -
می آید و
چشم در چشم من،
بر خط - نقاشی برگ ها
خاموش می نشیند ...
از رونق آوازهای دلنشینش،
فصلی گذشته است و
و خاطره های رنگین وطنش،
                               امروز،
 نقش بر زمین است.

فضای روانی

در جامعهٔ ما یک فضایی به وجود آورده اند که کسی جرات نمی کند بگوید بهایی است، کسی جرات نمی کند بگوید عرب یا بلوچ است، کسی جرات نمی کند بگوید کمونیست یا توده ای ست یا حتی در فضای مجازی بگوید با حمله به لیبی مخالف است و خواهان پایان همهٔ جنگ هاست... 
بسیاری از لیبرال ها و لیبرال مذهبی های ما رفتاری سرکوبگرانه و حذفی نسبت به جریان های دیگر دارند و این با ادعای آزادیخواهی شان همخوانی ندارد.
آن ها برای ایجاد این فضای روانی از یک ضعف جدی همهٔ ما بهره می گیرند. مشخصهٔ عمومی همهٔ مذاهب و مکتب ها و قومیت ها همانا برتر دانستن خود نسبت به دیگران است. تا زمانی که ما نپذیریم دیگر مردم زحمتکش درست مثل خود ما شعور و درک و انسانیت دارند و همهٔ برتری ها به کس، جریان یا قومیت خاصی تعلق ندارد، طعمهٔ سرکوبگری این جریان مسلط ایم.
اینکه این ها موفق می شوند فضا را تا آنجا تنگ کنند که حکم بدهند اگر کسی به توده ای ها فحش ندهد، حتما توده ای ست... یا کسی نتواند انتقاد کند که عرب ستیزی در کشوری که ملیون ها عرب در آن زندگی می کنند ضد میهنی ست، نشانگر آن است که این برتری جویی ها در ما هنوز هم قوی ست.

مادر

گاهی من تصویر ها رو که رو کامپیوتر می ریزم و مشغول ادیت می شم، هما رو صدا می کنم که بیاد ببینه و نظر بده. همیشه یک نگاهی می کنه و نظرش رو می ده و می ره... به نظر اون کا ر من این کارها نیست.
اما حالا که دارم فیلم عروسی سپیده رو ادیت می کنم. از تو راهرو صدا رو میشنوه، میاد و مدت ها وا می ایسته و بدون خستگی تماشا می کنه و وقتی هم من کار رو قطع می کنم و پا می شم تا یک استراحتی بکنم، همینجور وایساده و صفحهٔ کامپیوتر رو با تصویر اشک هاش خیس می کنه...
می دونی؟ مادر یک چیز دیگه است

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰


ما و آن ها



ما آن ها نیستیم
آن ها با ما متفاوت اند
ما تاریخ مشترکی داریم : آن ها حاکم و ما محکوم
ما آن ها نیستیم
آن ها با ما متفاوت اند...
برای بخشی از آنان، ما هنوز غیر خودی هستیم
برای بخشی از ما، آن ها هنوز بخشی از حاکمان
آن ها شهیدان خود را دارند
ما هم شهیدان خود را
سال ها طول کشیده تا آن ها
از آن سو به این سوی میله های اوین راه یابند
سال ها طول کشیده تا ما را
                        کنار یکدیگر خاک کنند

آن ها می پذیرند که نسبت به ما جنایت های بزرگی شده
آن ها می پذیرند که در این جنایت ها حضور داشته اند
از تردیدهای هیچکدام ازما اما چیز زیادی کاسته نمی شود

ما آن ها نیستیم
آن ها با ما متفاوت اند
ما دشمن مشترکی داریم
ما آرزوی پایداری آنان را داریم
آن ها به پشتیبانی ما امید بسته اند
آن ها از ما می خواهند درست مثل بچه ها
                            همدیگر را ببخشیم

ما ایران را آرمانشهر می خواستیم
آن ها هنوز از ترکیه فراتر نرفته اند
بخشی از ما آن ها را ابزاری برای هدف هایش می داند
بخشی از آنان از اینکه ما هنوز زنده ایم، به خود می لرزد

هر دو حیرت زده ایم
به راه های طی شده می اندیشیم
و هیچ چاره ای نداریم
باز خیابان ما را به خویش می خواند
و سرنوشت
از خون سرخ به هم آمیخته مان،
آب می خورد و سبز می شود

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

دو نوع سیاست

بعضی ها منتظر هستند مردم به حقانیت گفتار و عمل شان پی ببرند و بدنبال راه درست آنان بیایند و به آن ها بپیوندد تا آن ها بتوانند به اهداف سیاسی خود که آن را اهداف مردم می دانند، دسترسی پیدا کنند...
و برخی سیاست را از این سئوال آغاز می کنند : چه تغییر واقعبینانه ای در این مرحله می تواند روی بدهد؟ چه نیرویی برای ایجاد تغییر مورد نظر در این مرحله از مبارزهٔ سیاسی لازم است؟ این نیرو دارای چه ویژگی و چه پراکندگی ست؟ چگونه می توان آنان را گرد هم آورد و تغییر لازم سیاسی در این مرحله را ایجاد کرد. و این کار از کجا باید آغاز شود؟
این دو نوع سیاست از ابتدای جوامع بشری وجود داشته و تا آخر هم احتمالا وجود خواهد داشت.

یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰


رویا

بعضی ها هستند که تخیل ها و رویا های دیگران را هم نقد می کنند، چون مطابق آنچه واقعیت می پندارند نمی دانند... می دونی؟ خیلی دلم می خواد بدونم رویا ها و تخیلات خودشون چه جوری یه ... یعنی همین به اصطلاح واقعیت ها رو که باهاش مشکل دارن و ازش بیزارن بسط می دن؟
راستی... آیا رویاهای آدم هم باید از اصولی تبعیت بکنه؟

بازنده ها

گاهی آدم می بینه بازنده های یک رقابت بی معنا، سرسخت تر از برنده های اون بازی از تقدس رقابت دفاع می کنن...انگار که اون ها بیشتر احتیاج دارن تا شانس شون رو یک بار دیگه هم که شده امتحان کنند ... 

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰




یکی هست که...

یکی هست که تا من دچار تنبلی می شم و نمی نویسم... با یکی دو خط ایمیل و حال و احوال ... متوجه ام می کنه. من عاشق نامه هاشم. نامه هایی که گاه تاکید می کنه، گاه همراه خنده و پوزخندی ست و گاه صاف می زنه تو پوز آدم...
می دونی؟ یکی هست که ... توجهش برام خیلی معنا داره و همون چند تا کلمه اش به من خیلی چیز ها را یادآوری می کنه...

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰

موزهٔ رنه مگریت




امروز رفتیم موزهٔ «رنه مگریت» هنرمند و نقاش برجستهٔ بلژیکی. من از جوانی علاقهٔ زیادی به نقاشی هایش داشتم و در آن هنری واقعی را جستجو می کردم. در مطالبی هم که در موردش خوانده بودم، او را هنرمندی سوررئالیست می شناختم. امروز در موزه متوجه عکسی از او در جلسهٔ نویسندگان چپ، طراحی پوسترهایی برای سندیکای کارگران نساجی و سر آخر معرفی او بعنوان یک کمونیست شدیم. من هیچگاه نشنیده بودم که او کمونیست باشد. امروز ماگریت در ویکیپدیا را هم یک نگاه سریع انداختم، چیزی ندیدم. در سایت رسمی ماگریت هم چیزی نبود... بیشتر جستجو کردم و برخی نقطه نظراتش در رابطه با هنر و فعالیت سیاسی را در این صفحه دیدم و این نکته که خود را چپ می دانسته است... کتابی از نمایشگاه خریدیم که فصلی را به عقاید کمونیستی او تخصیص داده ... هنوز نخوانده ام.
می دونین؟ یک رئالیسم جادویی ای توی اغلب کارهای سوررئالیستی اش وجود دارد که من عجیب به آن علاقمند هستم. و مرا شدیدا یاد این جملهٔ سهراب می اندازد که «غبار عادت پیوسته در مسیر تماشا ست ... چشم ها را باید شست ...»
اضافه شد: کارهای رنه مگریت رو می شه در این لینک دید

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

راه درست

یک عده با چیزی به نام جنبش سبز مخالف بوده اند و آن را ساخته و پرداختهٔ ۱- رژیم، ۲- ژیگولوهای شمال شهر و یا ۳- آمریکا شناخته اند و معتقدند باید به افشای آن پرداخت و بین جنبش اعتراضی مردم که سی سال سابقه دارد و این نوع جنبش ها تفاوت کیفی قائل شد.

یک عده معتقدند جنبش سبز حاوی دو بخش است مردم و نیروهای دمکراتیک و اصلاح طلبان حکومتی فرصت طلبی که بر آن خیمه زنده اند. به نظر آنان باید این دو را اشتباه نگرفت و تفکیک کرد. به نظر اینان نیروهای اصلاح طلب به مردم پیوسته نظیر موسوی و کروبی نیز اگرچه محترم ولی قابل اعتماد نیستند.

یک عده معتقدند جنبش سبز یک جنبش واقعا دمکراتیک است و باید با تمام توان از آن دفاع کرد، ولی نباید گذاشت راهبری اش به دست اصلاح طلبان باشد، چون آن ها ما را همانجایی می برند که قبلا بودیم... یعنی ادامه حکومت جمهوری اسلامی.

عده ای دیگر می گویند فعلا چاره ای نداریم که از همه مخالفان رژیم با هر پیشینه و تاریخچه ای حمایت کنیم و تفکیک نیروهای درون جنبش سبز و بیرون ریختن بخش مهمی از آن ها تنها به شکست آن منجر می شود.

یک عده هم معتقدند برای اینکه تغییری کلی صورت بگیرد، اصلا باید جنبش دمکراتیک بورژوایی را فراموش کنیم و منتظر جنبش های چپ و حضور کارگران و زحمتکشان شویم، چون مصیبت اصلی همانا سرمایه داری ست.

براستی چگونه می شود بین گزینه های بالا انتخاب کرد؟ ... یا به عبارت دیگر راه درست تر کدام است؟

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۰

لوکزامبورگ

فردا صبح سحر داریم می ریم لوکزامبورگ. چند روز تو چادر هستیم - بدون اینترنت و بدون کامپیوتر ...
می دونین؟ بدم نیست...

عرب ها

دنیای عجیبی یه... اینجا تو بروکسل بیشتر از شمال شهر تهران با حجاب می بینی. درصد بالایی از شهر عرب هستند و درصد بسیار بالایی از زنان عرب حجاب کامل اسلامی دارند. 
فکرش رو بکن! دیروز رفته بودیم بازار عرب ها خرید مایحتاج روزانه. تو اولین سوپری که رفتیم قرآن گذاشته بود ... و توی خیابون یک خانومی با چشم های آبی بسیار زیبا در قاب یک پنجره بادامی شکل از میان برقع، با آقایی که همراهش راه می رفت، با یک لحجهٔ انگار مادرزادی فرانسه صحبت می کرد. 
دامادمان می گفت : اینجا ورود به مدرسه با حجاب اسلامی ممنوع است. به همین دلیل دختران وقتی به مدرسه می رسند حجابشان را بر می دارند.
سئوال کردم یعنی مجبورند بردارند؟
پاسخ داد: خوب آره ... ولی مشکلی هم ظاهرا ندارند. پرسیدم چرا؟
می گفت: چون روسری را بر می دارند... دامن را بالا می کشند، یقه را باز می کنند. آستین ها را بالا می زنند. آرایش می کنند و وارد فضای مدرسه می شوند...روسری را مجبورند بردارند و ولی بقیه را فکر نکنم ضرورتی از طرف مدرسه باشد...
تناقض های جدی و گستردهٔ فرهنگی انگار ذاتی دنیای ما شده است