چنگیز آیتماتف نویسنده ی گرانقدر قرقیز (و همچنین ناراضی اتحاد شوروی که انگار پس از فروپاشی اتحاد شوروی، نارضایتی اش را با پذیرش نمایندگی دولت قرقیزستان در ستاد نیروی های نظامی ناتو!!؟؟ ادامه داد) در رمانی به نام روزی به درازای یک قرن روایت دردناکی را بازگو می کند. (پیشنهاد می کنم این رمان را حتما بخوانید - فوق العاده است).
او در تشریح شکل گیری قبرستان آنا، از مادری یاد می کند که به دست پسرش به قتل می رسد و در توصیف ماجرا، از شیوه ای نام می برد که اقوام بدوی ترکمن در گذشته ی دور بوسیله ی آن اسیران جنگی خود را مانکورت می کردند.
آن ها، برای این کار، افراد اسیر شده را به میان صحرا برده، سر آن ها را می تراشیدند. آن گاه شتری را نهر می کردند و پوست گردنش را سالم بیرون کشیده و به صورت عرضی برش داده، از آن به تعداد سرهای تراشیده، کلاه می دوختند و تا بالای ابرو بر سر این اسیران می کشیدند. اسیران برای چند روز با دست و پای بسته، بدون آب و غذا، در زیر آفتاب سوزان آن صحراها رها می شدند تا تابش آفتاب کلاه پوستی را خشک کند و چرم خشک شده با انقباضش جمجمه ی اسیر را در مشت گرفته و به شکل مرگباری بفشارد.
پس از چند روز به سراغ اسیران باز می گشتند. اسیران مانکورت شده ای که چنین شرایط دشواری را تحمل آورده و از پا نیفتاده بودند را باز کرده و کلاه را از سرشان بیرون می کشیدند.
اسیر مانکورت شده احساس و خاطره نداشت. حرف هم نمی زد، و شکل عجیبی از هستی برده واری را پیدا می کرد که مهم ترین وجه بارز آن فرمانبری مطلق از کسی بود که آن پوست آتشین را از سرش برداشته است. مانکورت اگر اربابش دستور می داد هر کسی را بدون آنکه فکر کند، می کشت.
آنا باور نمی کرد نتواند مهر مادری را در فرزند مانکورت شده اش باز آفرینی کند و جان بر سر تلاش های صادقانه اش گذاشت...
او در تشریح شکل گیری قبرستان آنا، از مادری یاد می کند که به دست پسرش به قتل می رسد و در توصیف ماجرا، از شیوه ای نام می برد که اقوام بدوی ترکمن در گذشته ی دور بوسیله ی آن اسیران جنگی خود را مانکورت می کردند.
آن ها، برای این کار، افراد اسیر شده را به میان صحرا برده، سر آن ها را می تراشیدند. آن گاه شتری را نهر می کردند و پوست گردنش را سالم بیرون کشیده و به صورت عرضی برش داده، از آن به تعداد سرهای تراشیده، کلاه می دوختند و تا بالای ابرو بر سر این اسیران می کشیدند. اسیران برای چند روز با دست و پای بسته، بدون آب و غذا، در زیر آفتاب سوزان آن صحراها رها می شدند تا تابش آفتاب کلاه پوستی را خشک کند و چرم خشک شده با انقباضش جمجمه ی اسیر را در مشت گرفته و به شکل مرگباری بفشارد.
پس از چند روز به سراغ اسیران باز می گشتند. اسیران مانکورت شده ای که چنین شرایط دشواری را تحمل آورده و از پا نیفتاده بودند را باز کرده و کلاه را از سرشان بیرون می کشیدند.
اسیر مانکورت شده احساس و خاطره نداشت. حرف هم نمی زد، و شکل عجیبی از هستی برده واری را پیدا می کرد که مهم ترین وجه بارز آن فرمانبری مطلق از کسی بود که آن پوست آتشین را از سرش برداشته است. مانکورت اگر اربابش دستور می داد هر کسی را بدون آنکه فکر کند، می کشت.
آنا باور نمی کرد نتواند مهر مادری را در فرزند مانکورت شده اش باز آفرینی کند و جان بر سر تلاش های صادقانه اش گذاشت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر